پــروازتـا حــرم.


..(  شوق پرواز تا حرم امام رضا ) 


شعراز. سیدمحمدرضا هاشمی زاده .


===

   



آقـــــا سلام ، عاشقـــم و دل شکسته ام

از شاعــــران نسل پریشـــان ِ خسته ام

زخمی تــرین مســــافـــــر درد آشنای تو

با یک سبد سـتاره ی غم دسته دسته ام

هـــر وقــــت آمــدم زره دور...تــا حــــــرم

جز کولـــــه بار گریــــه بـــرایت نبسته ام

قابــل نبوده ام که نخـواندی دوبـــاره ام

چندی است در هوای زیـارت نشسته ام

بر گنـــبد طلائی تو بــــــــــــا طـــواف دل

عاشق ترین کبوتر این خـــــیل بسـته ام

چندی است با تمام غــم و درد بی کسی

من نیز چون نمــــــاز مسافـر شکسته ام

ای آشنای ضـــــــــــــــامن آهــو نگاه کن

من هم اسیر و زخمی و هم دلشکسته ام

آقا به حق مـــــــــــــــادر پهلو شکسته ات

من نیز در خیال شفــــــــاعت نشسته ام...


=======




]چندشعر ازسایه.


ترانه


تا تو با منی زمانه با من است
 بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
 شور و شوق صد جوانه با من است
 یاد دلنشینت ای امید جان
 هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
 شور گریه ی شبانه با من است
 برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
 رقص و مستی و ترانه با من است
 گفتمش مراد من به خنده گفت
 لابه از تو و بهانه با من است
 گفتمش من آن سمند سرکشم
 خنده زد که تازیانه با من است
 هر کسش گرفته دامن نیاز
 ناز چشمش این میانه با من است
 خواب نازت ای پری ز سر پرید
 شب خوشت که شب فسانه با من است

 

تنگ غروب


یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
 خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
 ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
 ای ایت امید به فریاد من برس
 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
 می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
 ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
 سهل است سایه گر برود سر در این هوس

 

افسانه ی خاموشی


 چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی
 

 

قصه ی آفاق


دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند
 دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
 تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم
 چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
 که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند
 من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
 تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
 قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
 همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
 سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
 اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند

 

سایه ی سرگردان


پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
 سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست
 گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست
 گاهم از نای دل خویش نوایی برسان
 که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
 قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
 ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت
 بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
 آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل
 که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست
 دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی
 چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست
 به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
 که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست
 سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم
 تا به سر سایه ی آن سرو سرافرازم نیست

 

همنشین جان


 بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
 چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
 گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
 یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
 بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
 طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش
 در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
 از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
 گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
 من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
 سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
 چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

 

زبان نگاه


نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
 تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
 گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
 روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
 حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
 همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
 گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
 ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
 این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
 گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
 نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
 هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
 سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
 وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

 

سایه ی گل


 ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
 چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم
 بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
 گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم
مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
 که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
 کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم
اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
 گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم
 به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم

 

حسرت پرواز


چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
 بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم
 بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
 من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم
 خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
 چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم
بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
 من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم
سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار
 تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم
به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی
 شکوه های شب هجران تو آغاز کنم
 با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای
 از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم
بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید
 که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
 خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم

 

آخر دل است این


 دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
 آهن که نیست جان من آخر دل است این
 من می شناسم این دل مجنون خویش را
 پندش مگوی که بی حاصل است این
 جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
 ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
 کنت چرا نهیم که بر خک پای یار
 جانی نثار کردم و ناقابل است این
 اشک مرا بدید و بخندید مدعی
 عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
 در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

 

چنگ شکسته


بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
 پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت
 گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
 کو بال آن خود را باز افکنم به کویت
 تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
 چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
 چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
 ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت
 ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
 تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
 تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
 چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
 شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت

 

همیشه بهار


گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
 چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
 به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
 برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
 بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
 که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
 که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
 چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
 کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
 چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
 چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
 تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
 کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
 به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
 هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
 چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
 چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
 ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

 

فسانه ی شهر


صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
 به بوی نافه سر زلف یار را مانی
 به گوش یار رسان شرح بی قراری دل
 به زلف او که دل بی قرار را مانی
 در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
بمان که مردم چشم انتظار را مانی
سری به سخره ی زانوی غم بزن ای اشک
 که در سکوت شبم آبشار را مانی
به پای شمع مه از اشک اختران ای چرخ
 کنار عاشق شب زنده دار را مانی
 ز سیل اشک من ای خواب من ندیده هنوز
 چه بستری تو که دریا کنار را مانی
گذشتی ای مه ناسازگار زودگذر
 که روزهای خوش روزگار را مانی
 مناز این همه ای مدعی به صحبت یار
 که پیش آن گل نورسته خار را مانی
 امان نمی دهی ای سوز غم به ساز دلم
بیا که گریه ی بی اختیار را مانی
 غزال من تو به افسون فسانه در همه شهر
 ترانه ی غزل شهریار را مانی
نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من
 بگو بیا که نسیم بهار را مانی

 

خنده ی غم آلود


 چون باد می روی و به خکم فکنده ای
 آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای
 حس و هنز به هیچ ، ز عشق بهشتی ام
 شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ا ی؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
 مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای
بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست
 کز دست کودکی بربایی پرنده ای
بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید
 آنگه شناختم که تو برق جهنده ای
 بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای

 

مرغ پریده


هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده
هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده
 تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم
 که این فرشته برای من از بهشت رسیده
بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده
هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی
 که چونی ای به سر راه انتظار کشیده
 چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران
سپید کردی چشمم در انتظار سپیده
به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل
 که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده
 ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
 خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
 که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده

 

خاکستر


 چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت
 نامهربان من که به ناز از برم گذشت
 چون ابر نوبهار بگریم درین چمن
از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت
 منظور من که منظره افروز عالمی ست
 چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت
آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم
 آمد ولی چو باد به خکسترم گذشت
 دریای لطف بودی و من مانده با سراب
 دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت
 منت کش خیال توام کز سر کرم
همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت
جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک
 دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت
 خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید
هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت
 صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ
هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت
خوش سایه روشنی است تماشای یار را
 این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت

 

قصه ی درد


 رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
 آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم
 اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
 که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
 شومم از اینه ی روی تو می اید اگر نه
 آتش آه به دل هست نگویی که فسردم
تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان
 من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم
 می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
 حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
 تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
 غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم
 خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

 

ناله ای بر هجران


گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی
 ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن
 گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی
آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند
 خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی
می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم
تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم
 این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی

 

نی شکسته


 با این دل ماتم زده آواز چه سازم
 بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم
 در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
 با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
 گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
 با این همه افسونگری و ناز چه سازم
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم
 گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز
 با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
 تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
 از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دو از تو من دل شده آواز چه سازم

 

نی خاموش


 باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
 آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
 تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
 خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
 از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
 دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
 زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
 ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
 باری امید خویش به دلداری ام فرست
 دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
 گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
 صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

 

نیما..




نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران



نزدیک به نیم قرن از درگذشت نیما یوشیج می‌گذرد. او حدود ۹۰ سال پیش "افسانه" را سرود که آغازگر شعر نو خوانده می‌شود. همه‌ی شاعران مهم پس از نیما، حتا آنها که هنوز در قالب‌های کلاسیک می‌سرایند به نوعی از او تاثیرگرفته‌اند.

نیما خود را به رودخانه‌ای تشبیه می‌کرد که هر کس می‌تواند از جایی از آن آب بردارد. این سخن مربوط به سال ۱۳۲۵ خورشیدی و زمانی است که خوانندگان و دوستداران شعر فارسی آشنایی چندانی با شعرنو نداشتند و شیوه‌های ابداعی نیما موضوع شدیدترین بحث‌های ادبی ایران بود.

امروز کمتر کسی در درستی این ادعا تردید می‌کند؛ در شعر معاصر ایران حتا کسانی که همچنان در قالب‌های سنتی می‌سرایند خود را وامدار نیما و ادامه دهندگان راه او می‌خوانند.

شاعر شاعران

نیما یوشیج را می‌توان شاعر شاعران معاصر ایران نامید. کار نیما پیش از آنکه با اقبال خوانندگان روبرو شود شاعران هم‌دوره‌ی او را تحت تاثیر قرار داد. با این همه اظهارات این شاعر مازندرانی و نحوه‌ی پرداختنش به شعر نشان از اعتقادی عمیق به راهی است که انتخاب کرده بود. دو مجموعه‌ی نخست نیما یوشیج با سرمایه‌ی شخصی شاعر و در تیراژ اندکی منتشر شده است.

نیما ۱۱۵ سال پیش (۲۱ آبان ۱۲۷۴ خورشیدی) در روستای یوش متولد شد. برخی منابع سال تولد او را ۱۲۷۶ ثبت کرده‌اند. نام اصلی نیما علی اسفندیاری بوده که بعدها نام خانوادگی خود را با انتساب به زادگاهش به یوشیج تغییر داد. مثنوی «قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد» سروده‌ی ۲۵ سالگی نیماست که یک سال بعد با سرمایه‌ی شخصی شاعر در ۳۲ صفحه منتشر شد. سال ۱۳۰۱ بخش‌هایی از "افسانه" در روزنامه قرن بیستم میرزاده عشقی چاپ شد که جامعه‌ی ادبی ایران را به دو گروه هوادار و مخالف نیما تقسیم کرد.

نوگرایی در شعر و داستان

نیما یوشیج از نوجوانی ساکن تهران شد اما تا پایان عمر تقریبا هر سال تابستان را در زادگاهش یوش می‌گذراند. تحصیل در دبیرستان "سن لویی" تهران مقدمه‌ی آشنایی او با محافل ادبی تهران، زبان فرانسه و شعر روز اروپا بود. دومین مجموعه شعر نیما، "خانواده سرباز" نیز با سرمایه شخصی و در سال ۱۳۰۵ منتشر شد.

ایران در سال‌های ابتدای قرن چهاردهم خورشیدی جامعه‌ای ملتهب بود که فکر "تجدذخواهی" و ورود به دوران نو در آن شکل می‌گرفت. مجموعه‌ی "یکی بود یکی نبود" محمد علی جمالزاده نیز همزمان با افسانه‌ی نیما منتشر شد که راهی تازه به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کرد. از اشاره‌ها و یادداشت‌های نیما پیداست که او در این دوران به ضرورت تحول شعر فارسی پی برده و دنبال راه‌های عملی کردن آن است.

مانیفست شعر نو

افسانه‌ی نیما منظومه‌ای است که در فرم با شعر کلاسیک فارسی اختلاف زیادی ندارد. بدعت نیما در افسانه اضافه کردن یک مصرع آزاد پس از هر چهار مصرع است تا به گفته‌ی او مشکل قافیه‌پردازی از بین برود. اختلاف مهمی که افسانه را به مانیفست شعر نوی ایران تبدیل کرده به تازگی نگاه شاعر به جهان، زمینی کردن مفاهیم انتزاعی شعر کلاسیک و پرهیز از کلیشه‌های تکراری ادبیات گذشته مربوط می‌شود.

تلاش‌ها و تمرین‌های نیما برای یافتن فرمی که محتوای مورد نظرش را بهتر عرضه کند تا سال‌ها بعد ادامه داشت. شعر ققنوس را که ۱۳۱۶ منتشر شده می‌توان نخستین اثری دانست که ویژگی‌های شعر نیمایی به صورت کامل در آن به چشم می‌خورد. این شعر که به نوعی بیان تمثیلی سرنوشت شاعر محسوب می‌شود، در فرم و محتوا، گسستی قطعی را از سنت‌های شعر گذشته و ورود به دورانی جدید به نمایش می‌گذارد.

نخستین نوشته‌های تئوریک ادبی

نیما یوشیج همزمان با سرودن و انتشار "ققنوس" سلسله مقاله‌هایی نیز زیر عنوان ارزش احساسات منتشر ‌کرد که تلاشی برای ارائه‌ی یک نظریه جدید ادبی و تشریح ویژگی‌های شعر نو فارسی است. این مقاله‌ها ابتدا در مجله موسیقی منتشر شد که نیما، محمد ضیا هشترودی، صادق هدایت و عبدالحسین نوشین از اعضای هیات تحریره‌ی آن بودند.

سه سالی که مجله موسیقی منتشر می‌شد (۱۳۱۷ تا ۱۳۲۰) دوران انتشار بخشی از مهم‌ترین شعرهای نیما و نظریه‌ی ادبی او به شمار می‌رود. در این دوره جدال نوگرایان و سنت‌گرایان رفته رفته به سود طرفداران شعر نیمایی و تثبیت آن حرکت می‌کند. با این همه این موفقیت به کندی و سختی، و با تلاش‌های طاقت‌فرسا به دست می‌آمد. منظومه‌ی افسانه، به صورت مستقل و کامل نخستین بار حدود سه دهه پس از سرودن آن (۱۳۲۹) و با مقدمه‌ی احمد شاملو منتشر شد.

به جز دو کتاب نخست اغلب آثار نیما در دوران حیاتش در مجله‌های معتبر آن روزگار منتشر شده است. دو مجموعه از شعرهای او نیز که در سال‌های ۱۳۳۳ و ۳۴ چاپ شد به همت ابوالقاسم جنتی انتشار یافت. انتشار کامل آثار نیما یوشیج پس از مرگ او، ۱۳ دی ۱۳۳۸، و زیر نظر سیروس طاهباز آغاز شد.

نو شدن نگاه شاعر

با گذشت ۹ دهه از سرودن افسانه هنوز بحث بر سر ویژگی‌های "شعرنو" به پایان نرسیده است. مهدی اخوان ثالث، یکی از شاعران مطرح معاصر که از پیگیرترین ادامه‌دهندگان شعر نیمایی محسوب می‌شود در دو کتاب "بدعت‌ها و بدایع" (۱۳۵۷) و "عطا و لقای نیما یوشیج" (۱۳۶۰) به بررسی چند و چون شعر نو فارسی و نوآوری‌های نیما پرداخته است.

برخی از منتقدان معتقدند اخوان‌ثالث در این دو کتاب بیشتر بر تغییر قالب شعر نیمایی متمرکز شده و از بدعت اصلی نیما در نو کردن نگاه و بیان شاعرانه غافل بوده است. نیما یوشیج معتقد بود شعر فارسی باید در نوع نگاه به انسان و اشیاء دچار تحول شود. او از این منظر پرهیز از وصف‌های تکراری و کلیشه‌ای شعر کلاسیک را مهمتر از برهم زدن قید و بندهای قالب‌های گذشته می‌دید.

(از چپ): مرتضی کیوان، احمد شاملو، نیما یوشیج، سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج (ه‌.ا. سایه)

(از چپ): مرتضی کیوان، احمد شاملو، نیما یوشیج، سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج (ه‌.ا. سایه)

"باید نیما یوشیج باشی ..."

شاید به همین علت باشد که نیما زیاد اهل محفل‌بازی و مریدپروری نبود. او که کار خود را ریختن آب در خوابگاه مورچگان توصیف می‌کرد نگرانی نفهمیده‌شدن یا بد فهمیده‌شدن را تا پایان عمر همراه داشت. شاعر مازندرانی در مجموعه یاداشت‌هایی زیر عنوان "حرف‌های همسایه" می‌نویسد «باید نیمایوشیج باشی که مثل بسیط زمین، با دل گشاده تحویل بگیری همه‌ی حرف‌ها را. شاگرد جوان و خام تو، به تو دستور بدهد که چنان باشی یا چنین نباشی. دوست شفیق تو، که نیم‌ساعت کمتر در خصوص وزن شعر کار کرده است، به تو بگوید من سلیقه‌ی شما را نمی‌پسندم. یا خیرخواهی از در آمده، بگوید ما باید کتب بسیار بخوانیم و امثال این‌ها. اگر تو مرد راه هستی، راه تو جدا از این حماقت‌هاست که می‌خواهد بر تو تحمیل شود.»

"شعر مرده ا‌ست"

نیما معتقد بود «ما درست به دوره‌ای رسیده‌ایم که شعر مرده است. مسیر تنگ نظر و محدودی که قدما داشتند به پایان رسیده است.» او می‌گوید این کافی نیست «که ‌با پس‌و پیش‌آوردن‌قافیه ‌و افزایش ‌و کاهش ‌مصراع‌ها یا وسایل‌دیگر، دست ‌به ‌فرم ‌تازه ‌زده ‌باشیم‌. عمده ‌این ‌است ‌که ‌طرز کار عوض ‌شود و آن‌ مدل ‌وصفی ‌و روایی ‌را که ‌در دنیای ‌باشعور آدم‌هاست ‌به‌شعر بدهیم.‌ تا این‌کار نشود، هیچ‌اصلاحی ‌صورت ‌پیدا نمی‌کند. شعر قدیم‌ ما، سوبژکتیو است‌، یعنی‌با باطن ‌و حالات‌ باطنی‌ سر و کار دارد. در آن‌ مناظر ظاهری‌، نمونه‌ی ‌فعل‌ و انفعالی‌ست ‌که‌ در باطن ‌گوینده‌ صورت‌گرفته‌، نمی‌خواهد چندان‌ متوجه‌ آن‌ چیزهایی ‌باشد که ‌در خارج‌ وجود دارد، شعر، آیینه‌ی‌زندگی‌ست‌.»

"ما تازه در ابتدای کار هستیم"

در بسیاری از نوشته‌های نیما اشاره‌هایی وجود دارد که اعتقاد راسخ او را به راهی که برگزیده نشان می‌دهد. او کاملا آگاه بود که مشغول تدوین یک نظریه‌ی تازه‌ی ادبی است که شعر فارسی را متحول می‌کند. با این همه ظاهرا می‌دانست که فهم کارش در زمان حیاتش ممکن نیست و به همین دلیل اصراری برای انتشار یادداشت‌هایش نداشت. نیما در نامه‌هایی که خطاب به یک همسایه‌ی فرضی می‌نویسد از او می‌خواهد که این نامه‌ها را جمع‌آوری کند، زیرا «اگر عمری نباشد برای نوشتن آن مقدمه‌ی حسابی درباره‌ی شعر من، اقلا این‌ها چیزی‌ست.» شاعر در یادداشتی درباره این نامه‌ها که متعلق به ۲۴ خرداد ۱۳۲۴ است می‌نویسد «در واقع این کار وظیفه‌یی‌ست که من انجام می‌دهم . شما در هر کدام از آن‌ها دقت کنید خواهید دید این سطور با چه دقّتی که در من بوده است نوشته شده است.»

نیما زمانی که نوشتن «حرف‌های همسایه» را شروع کرد نوشت «من خیلی حرف‌ها دارم برای گفتن. نگاه نکنید که خیلی از آن‌ها ابتدایی است؛ ما تازه در ابتدای کار هستیم.» نیما یوشیج خیلی از این حرف‌ها را در سال‌های بعدی بر روی کاغذ آورد، اما زمانی نیز در مورد تاثیر این حرف‌ها دچار یاس و تردید شد و می‌نویسد « من افسوس می‌خورم. بله به حال ملتی که خودم هم از آنم... مردی که مانند سگ شکاری تمام عمرش را کار کرده است، مثل این است که هیچ کاری نکرده. می‌میرد.» جسد نیما که در گورستان امام‌‌زاده عبدالله دفن شده بود بنابر وصیت او در سال ۱۳۷۲ به حیات خانه‌اش در یوش منتقل شد.




دکترسیدحسن حسینی .

   

سیّد حسن حسینی

hoseini@behesht.com

www.malakoot.com

زندگینامه: 
دکتر سید حسن حسینی، در اول فروردین ماه 1335 در تهران متولد شد. پس از پایان تحصیلات متوسطه به دانشگاه مشهد رفت و در رشته کارشناسی تغذیه در سال 1358 فارغ‌التحصیل شد.
وی در سال 1359، به خدمت سربازی رفت و در طی این دوران، کار نویسندگی برنامه‌های رادیویی ارتش را بر عهده گرفت. دکتر حسینی، یک سال پیش از این، به همراه تعدادی از شاعران و هنرمندان، جلسه‌های نقد و بررسی شعر را در حوزه هنری آغاز کرده بود که این فعالیتها تا سال 66 ادامه داشت.
سال 1369 سالی بود که زنده‌یاد حسن حسینی برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفت و رشته زبان و ادبیات فارسی را تا مقطع دکترا گذراند. وی دو سال پیش از این، تدریس در دانشگاههای الزهرا و آزاد را آغاز کرده بود.
حوزه فعالیتهای دکتر حسینی شامل شعر، تحقیق، ترجمه و تألیف می‌باشد و از وی، در این زمینه‌ها، آثاری منتشر شده است که از آن جمله‌اند.
مجموعه شعر همصدا با حلق اسماعیل (1363)، مجموعه اشعار عاشورایی گنجشک و جبرئیل (1370)، ترجمه گزیده‌ای از آثار جبران خلیل جبران با نام حمام روح (1364)، ترجمه کتاب نگاهی به خویش که به‌طور مشترک با آقای موسی بیدج انجام گرفته و در آن، مجموعه‌ای از مصاحبه‌های ادیبان معاصر عرب، به فارسی برگردانده شده است، بیدل، سپهری و سبک هندی (1367)، مشت در نمای درشت (معانی بیان در ادبیات و سینما) (1371) و کتاب براده‌ها (1365).
دکتر سیدحسن حسینی در نهم فروردین ماه 1383، بر اثر سکته قلبی، روی در نقاب خاک کشید.
گفتنی است در چهارمین همایش چهره‌های ماندگار در سال 1383، از دکتر حسینی تقدیر شد.

---

اتوبان سلوک 


دراتوبان سلوک 

شاعری هروله ای کرد و گذشت
زاهدی چپ شد و مرد 
عارفی پنچری روح گرفت.
 
شاعری شعر جهانی می گفت
 هم بدان گونه که می افتد و دانی می گفت 
 
شاعری شوریده 
از خودش بر می گشت 
کاغذی در کف داشت 
پی یک شاعر دیگر می گشت
 
پیش چشم شاعر 
جدولی حل می شد 
عشق مختل می شد!
 
شاعری شایعه بود 
نقد تکذیبش کرد!
 
تاجری سر می رفت
شاعری حل می شد
ناقدی نیزه به دست 
در المپیک غم اول می شد.
 
شاعری خم می شد
منشی قبله ی عالم می شد!
 
شاعری خون می گفت 
زاهدی ایدر و ایدون می گفت
قصه ی لیلی و مجنون می گفت!
 
سالکی خسته به دنبال حقیقت می رفت
در مجاری اداری گم شد!
 
شاعری مادر شد 
پدر بچه ی خود را سوزاند!
 
شاعری نی می زد 
عارفی می نالید 
زاهدی بست پیاپی می زد!
 
تاجری مجلس تفسیر گذاشت 
ابتدا فاتحه بر قرآن خواند!



شاعر وشعر . شاعری ازکازرون . نجمه زارع

 

 

هوالجمیل

 

هنگامی که برای اولین بار چشم بر این جهان گشود 29 آذر 1361 بود و شهر کازرون .

کازرون بود و شش ماهه نوزادی که رخت سفر به سوی قم بسته بود تا زندگی را در آنجا تجربه کند، بی آنکه بداند تا کی ؟!!!

قم بود و میهمان کوچولویی که سفرنامه اش درس هیچ مدرسه ای نشد جز دبستان اوسطی و راهنمایی نرجسیه و دبیرستان شهدای چهارمردان و بعد دانشکده‌ی عمران همدان و در حاشیه‌ی این سفرنامه رفت و آمد های مدوام به زادگاهش کازرون .

غم که به سراغش می آمد در و دیوارو خط کش و نقاله و پرگار هم شاعر می شدند و با او شعر می سرودند ، تجربه های شعری اش را در مدرسه ارائه داد و بر هر دوست یا معلمی می خواند ، زیبایی را با زبانش در عمق جان او می ریخت .

حاصل حیات شعری او 30 عنوان برتر جشنواره های ادبی است از جشنواره های دانش آموزی گرفته تا کنگره‌ی دفاع مقدس و کنگره بندرعباس و شبهای شهریور و . . .  و 4 دفتر شعر و دفترچه‌ی خاطره‌ای که هر گز کامل نشد . اما سر انجام چه زود حروف آن جدول سه حرفی را پیدا کرد معمای جدول را حل کرد و 31 شهریور 1384 بی آنکه چشمش آسمان کازرون را ببیند به زادگاهش کوچید و آسمان کازرون شاهد خاکسپاریش گردید .

سال 1385 بود که 39 غزل نجمه زارع را انتشارات فرهنگ مردم منتشر ساخت تا بدانیم که : « عشق قابیل است »و بهار 1389 ، دومین اثر او با عنوان : «یک سرنوشت سه حرفی» توسط انتشارات "نشر شانی" به دوست داران شعر عرضه گردید. این اثر شامل 141 شعر از زنده یاد "نجمه زارع" می‌باشد.

                              یادش همیشه سبز و نامش مانا

 

دوباره حرف دلم در گلوی لعنتی است

تمام ترسم از این آبروی لعنتی است

شبی می‌آیم و دل می‌زنم به دریا ها

و این بزرگترین آرزوی  لعنتی است

زمین چه می‌شود ؟ آه... ای خدای جادوگر

بـگو چه در پی این کهنه‌گوی لعنتی است ؟!!

زمان به صلح و صفا ختم می‌شود هر چند

زمین پـر از بشر تند خوی لعنتی است

چگونه سنگ شود تا مرا ترک نـزنـنـد

که هر چه سنگ ، به این سمت و سوی لعنتی است

چـگـونه سنگ شوم وقتی عاشقم ، وقتی ـ

همیشه در دل من های و هوی لعنتی است

به خود می‌آیـم از آهنگ های تند نـوار

که باز حاکی از : "I love you" ی لعنتی است

بس است ! شعر مرا ناتـمـام بـگـذاریـد

زمان ، زمانه‌ی این آبـروی لعنتی است