اشعارفارسی



هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
 یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
 کز دیدن روزگار سیرم
 دیری ست که در زمانه ی دون
 از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
 تا باقی عمر چون سپارم
 نه بخت بد مراست سامان
 و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان
 چندین چه کنی مرا ستیزه
 بس نیست مرا غم زمانه ؟
 دل می بری و قرار از من
 هر لحظه به یک ره و فسانه
 بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
 سرمایه ی درد و دشمن بخت
 این قصه که می کنی تو با من
 زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
 بشکست دلم ز بی قراری
 کوتاه کن این فسانه ،‌باری
آنجا که ز شاخ گل فروریخت
 آنجا که بکوفت باد بر در
 و آنجا که بریخت آب مواج
 تابید بر او مه منور
 ای تیره شب دراز دانی
 کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
 بودست رخی ز غم مکدر
 بودست بسی سر پر امید
 یاری که گرفته یار در بر
 کو آنهمه بانگ و ناله ی زار
 کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
 کز دیده ی عالمی نهان است ؟
 عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است ؟
 در سیر تو طاقتم بفرسود
 زین منظره چیست عاقبت سود ؟
 تو چیستی ای شب غم انگیز
 در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
 استاده به شکل خوف آور
 تاریخچه ی گذشتگانی
 یا رازگشای مردگانی؟
تو اینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
 یا شدمن جان من شدستی ؟
 ای شب بنه این شگفتکاری
 بگذار مرا به حالت خویش
 با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
 کز هر طرفی همی وزد باد
 وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
 شد محو یکان یکان ستاره
 تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر ایم
 کز شومی گردش زمانه
 یکدم کمتر به یاد آرم
 و آزاد شوم ز هر فسانه
 بگذار که چشم ها ببندد
 کمتر به من این جهان بخندد

(نیما یوشیج)


 

ای نام تو بهترین سرآغاز

بی‌نام تو نامه کی کنم باز

ای یاد تو مونس روانم

جز نام تو نیست بر زبانم

ای کار گشای هر چه هستند

نام تو کلید هر چه بستند

ای هیچ خطی نگشته ز اول

بی‌حجت نام تو مسجل

ای هست کن اساس هستی

کوته ز درت دراز دستی

ای خطبه تو تبارک الله

فیض تو همیشه بارک الله

ای هفت عروس نه عماری

بر درگه تو به پرده داری

ای هست نه بر طریق چونی

دانای برونی و درونی

ای هرچه رمیده وارمیده

در کن فیکون تو آفریده

ای واهب عقل و باعث جان

با حکم تو هست و نیست یکسان

ای محرم عالم تحیر

عالم ز تو هم تهی و هم پر

ای تو به صفات خویش موصوف

ای نهی تو منکر امر معروف

ای امر تو را نفاذ مطلق

وز امر تو کائنات مشتق

ای مقصد همت بلندان

مقصود دل نیازمندان

ای سرمه کش بلند بینان

در باز کن درون نشینان

ای بر ورق تو درس ایام

ز آغاز رسیده تا به انجام

صاحب توئی آن دگر غلامند

سلطان توئی آن دگر کدامند

راه تو به نور لایزالی

از شرک و شریک هر دو خالی

در صنع تو کامد از عدد بیش

عاجز شده عقل علت اندیش

ترتیب جهان چنانکه بایست

کردی به مثابتی که شایست

بر ابلق صبح و ادهم شام

حکم تو زد این طویله بام

گر هفت گره به چرخ دادی

هفتاد گره بدو گشادی

خاکستری ار ز خاک سودی

صد آینه را بدان زدودی

بر هر ورقی که حرف راندی

نقش همه در دو حرف خواندی

بی‌کوه کنی ز کاف و نونی

کردی تو سپهر بیستونی

هر جا که خزینه شگرفست

قفلش به کلید این دو حرفست

حرفی به غلط رها نکردی

یک نکته درو خطا نکردی

در عالم عالم آفریدن

به زین نتوان رقم کشیدن

هر دم نه به حق دسترنجی

بخشی به من خراب گنجی

گنج تو به بذل کم نیاید

وز گنج کس این کرم نیاید

از قسمت بندگی و شاهی

دولت تو دهی بهر که خواهی

از آتش ظلم و دود مظلوم

احوال همه تراست معلوم

هم قصه نانموده دانی

هم نامه نانوشته خوانی

عقل آبله پای و کوی تاریک

وآنگاه رهی چو موی باریک

توفیق تو گر نه ره نماید

این عقده به عقل کی گشاید

عقل از در تو بصر فروزد

گر پای درون نهد بسوزد

ای عقل مرا کفایت از تو

جستن ز من و هدایت از تو

من بددل و راه بیمناکست

چون راهنما توئی چه باکست

عاجز شدم از گرانی بار

طاقت نه چگونه باشد این کار

می‌کوشم و در تنم توان نیست

کازرم تو هست باک از آن نیست

گر لطف کنی و گر کنی قهر

پیش تو یکی است نوش یا زهر

شک نیست در اینکه من اسیرم

کز لطف زیم ز قهر میرم

یا شربت لطف دار پیشم

یا قهر مکن به قهر خویشم

گر قهر سزای ماست آخر

هم لطف برای ماست آخر

تا در نقسم عنایتی هست

فتراک تو کی گذارم از دست

وآن دم که نفس به آخر آید

هم خطبه نام تو سراید

وآن لحظه که مرگ را بسیجم

هم نام تو در حنوط پیچم

چون گرد شود وجود پستم

هرجا که روم تو را پرستم

در عصمت اینچنین حصاری

شیطان رجیم کیست باری

چون حرز توام حمایل آمود

سرهنگی دیو کی کند سود

احرام گرفته‌ام به کویت

لبیک زنان به جستجویت

احرام شکن بسی است زنهار

ز احرام شکستنم نگهدار

من بیکس و رخنها نهانی

هان ای کس بیکسان تو دانی

چون نیست به جز تو دستگیرم

هست از کرم تو ناگزیرم

یک ذره ز کیمیای اخلاص

گر بر مس من زنی شوم خاص

آنجا که دهی ز لطف یک تاب

زر گردد خاک و در شود آب

من گر گهرم و گر سفالم

پیرایه توست روی مالم

از عطر تو لافد آستینم

گر عودم و گر درمنه اینم

پیش تو نه دین نه طاعت آرم

افلاس تهی شفاعت آرم

تا غرق نشد سفینه در آب

رحمت کن و دستگیر و دریاب

بردار مرا که اوفتادم

وز مرکب جهل خود پیادم

هم تو به عنایت الهی

آنجا قدمم رسان که خواهی

از ظلمت خود رهائیم ده

با نور خود آشنائیم ده

تا چند مرا ز بیم و امید

پروانه دهی به ماه و خورشید

تا کی به نیاز هر نوالم

بر شاه و شبان کنی حوالم

از خوان تو با نعیم‌تر چیست

وز حضرت تو کریمتر کیست

از خرمن خویش ده زکاتم

منویس به این و آن براتم

تا مزرعه چو من خرابی

آباد شود به خاک و آبی

خاکی ده از آستان خویشم

وابی که دغل برد ز پیشم

روزی که مرا ز من ستانی

ضایع مکن از من آنچه مانی

وآندم که مرا به من دهی باز

یک سایه ز لطف بر من انداز

آن سایه نه کز چراغ دور است

آن سایه که آن چراغ نوراست

تا با تو چو سایه نور گردم

چون نور ز سایه دور گردم

با هر که نفس برآرم اینجا

روزیش فروگذارم اینجا

درهای همه ز عهد خالیست

الا در تو که لایزالیست

هر عهد که هست در حیاتست

عهد از پس مرگ بی‌ثباتست

چون عهد تو هست جاودانی

یعنی که به مرگ و زندگانی

چندانکه قرار عهد یابم

از عهد تو روی برنتابم

بی‌یاد توام نفس نیاید

با یاد تو یاد کس نیاید

اول که نیافریده بودم

وین تعبیه‌ها ندیده بودم

کیمخت اگر از زمیم کردی

با زاز زمیم ادیم کردی

بر صورت من ز روی هستی

آرایش آفرین تو بستی

واکنون که نشانه گاه جودم

تا باز عدم شود وجودم

هرجا که نشاندیم نشستم

وآنجا که بریم زیر دستم

گردیده رهیت من در این راه

گه بر سر تخت و گه بن چاه

گر پیر بوم و گر جوانم

ره مختلف است و من همانم

از حال به حال اگر بگردم

هم بر رق اولین نوردم

بی‌جاحتم آفریدی اول

آخر نگذاریم معطل

گر مرگ رسد چرا هراسم

کان راه بتست می‌شناسم

این مرگ نه، باغ و بوستانست

کو راه سرای دوستانست

تا چند کنم ز مرگ فریاد

چون مرگ ازوست مرگ من باد

گر بنگرم آن چنان که رایست

این مرگ نه مرگ نقل جایست

از خورد گهی به خوابگاهی

وز خوابگهی به بزم شاهی

خوابی که به بزم تست راهش

گردن نکشم ز خوابگاهش

چون شوق تو هست خانه خیزم

خوش خسبم و شادمانه خیزم

گر بنده نظامی از سر درد

در نظم دعا دلیریی کرد

از بحر تو بینم ابر خیزش

گر قطره برون دهد مریزش

گر صد لغت از زبان گشاید

در هر لغتی ترا ستاید

هم در تو به صد هزار تشویر

دارد رقم هزار تقصیر

ور دم نزند چو تنگ حالان

دانی که لغت زبان لالان

گر تن حبشی سرشته تست

ور خط ختنی نبشته تست

گر هر چه نبشته‌ای بشوئی

شویم دهن از زیاده گوئی

ور باز به داورم نشانی

ای داور داوران تو دانی

زان پیش کاجل فرا رسد تنگ

و ایام عنان ستاند از چنگ

ره باز ده از ره قبولم

بر روضه تربت رسولم





شروع مجدد . ارسال توسط : ساغر




هر چند حال و روز زمین و زمان بد است


یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است

حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای

آنجا برای عشق شروعی مجدد است

شعری برای فرگوسن .

سر الکس فرگوسن مربی منچستر یونایتد

 

کت وشلوار زیبا داره مستر

آدامسی دردهان . پرکاره مستر

 گل قرمز به سینه نصب کرده

پوشت درگوشه کت داره مستر

نشست و جست وخیز ورفت وآمد

عجب شور وتحرک داره مستر

پرد همچون فنر ازجایگاهش

اگر هفتاد ودو سن داره مستر

به تیمش گر چه با شد "ویک رونی "

"مسی " رادرمقابل داره مستر

سه گل خورده به دل خون وبه لب شاد

که گوئی طبع کولر داره مستر

به ببینی بار " فرگوسن " به میدان

که  صدها طرح در سرداره مستر.

 

عقاب .شعری ازمرحوم پرویز ناتل خانلری

 

 

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید

آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد

ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ناچار کند

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره کار

گشت بر باد سبک سیر سوار

گله کآهنگ چرا داشت به دشت

ناگه از وحشت پر ولوله گشت

و آن شبان بیم زده، دل نگران

شد پی بره‌ نوزاد دوان

کبک در دامن خاری آویخت

مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید

دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت

صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره مرگ نه کاریست حقیر

زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت در آن دامن دشت

زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از کف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سال‌ها زیسته افزون زشمار

شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب

ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که ای دیده ز ما بس بیداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی

بکنم آنچه تو می‌فرمایی

گفت: ما بنده درگاه توایم

تا که هستیم هوا خواه توایم

بنده آماده بود فرمان چیست؟

جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

دل چو در خدمت تو شاد کنم

ننگم آید که زجان یاد کنم

این همه گفت ولی در دل خویش

گفتگویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه کنون

از نیازست چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود

زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

حزم را بایدست از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید

پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب

که مرا عمر حبابیست بر آب

راست است این که مرا تیز پرست

لیک پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ایام از من بگذشت

ارچه از عمر دل سیری نیست

مرگ می‌آید و تدبیری نیست

من و این شهپر و این شوکت و جاه

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز

به چه فن یافته‌ای عمر دراز؟

پدرم از پدر خویش شنید

که یکی زاغ سیه روی پلید

با دو صد حیله به هنگام شکار

صد ره از چنگش کردست فرار

پدرم نیز به تو دست نیافت

تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین

چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت با من فرمود

کاین همان زاغ پلیدست که بود

عمر من نیز به یغما رفته است

یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه این عمر دراز؟

رازی اینجاست تو بگشا این راز

زاغ گفت : گر تو درین تدبیری

عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست

دیگران را چه گنه کاین ز شماست

زآسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این همه پرواز چه سود؟

پدر من که پس از سیصد و اند

کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثیر

بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زبر خاک وزند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک شوی بالاتر

باد را بیش گزندست و ضرر

تا به جایی که بر اوج افلاک

آیت مرگ شود پیک هلاک

ما از آن سال بسی یافته‌ایم

کز بلندی رخ بر تافته‌ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب

عمر بسیارش از آن گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است

عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمانست

چاره رنج تو زان آسانست

خیز و زین بیش ره چرخ مپوی

طعمه خویش بر افلاک مجوی

آسمان جایگهی سخت نکوست

به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که بس نکته نیکو دانم

راه هر برزن و هر کو دانم

آشیان در پس باغی دارم

وندر آن باغ سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست

خوردنی‌های فراوانی هست

آنچه زان زاغ و را داد سراغ

گند زاری بود اندر پس باغ

بوی بد رفته از آن تا ره دور

معدن پشّه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه

زاغ بر سفره خود کرد نگاه

گفت :خوانی که چنین الوانست

لایق حضرت این مهمانست

می‌کنم شکر که درویش نیم

خجل از ما حضر خویش نیم

گفت و بنشست و بخورد از آن گند

تا بیاموزد از و مهمان پند

عمر در اوج فلک برده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش

حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه کبک و تذرو و تیهو

تازه و گرم شده طعمه او

اینک افتاده بر این لاشه و گند

باید از زاغ بیاموزد پند؟

بوی گندش دل و جان تافته بود

حال بیماری دق یافته بود

گیج شد، بست دمی دیده خویش

دلش از نفرت و بیزاری ریش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر

هست پیروزی و زیبایی و مهر

فرّ و آزادی و فتح و ظفرست

نفس خرّم باد سحرست

دیده بگشود و به هر سو نگریست

دید گردش اثری زینها نیست

آنچه بود از همه سو خواری بود

وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و برجست از جا

گفت : کای یار ببخشای مرا

سال‌ها باش و بدین عیش بناز

تو و مردار تو عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی

گند و مردار ترا ارزانی

گر بر اوج فلکم باید مرد

عمر در گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا اوج گرفت

زاغ را دیده بر او مانده شگفت

رفت و بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک همسر شد

لحظه‌‌ای چند بر این لوح کبود

نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود  

 

عقاب .شعری ازمرحوم پرویز ناتل خانلری

 

 

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید

آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد

ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ناچار کند

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره کار

گشت بر باد سبک سیر سوار

گله کآهنگ چرا داشت به دشت

ناگه از وحشت پر ولوله گشت

و آن شبان بیم زده، دل نگران

شد پی بره‌ نوزاد دوان

کبک در دامن خاری آویخت

مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید

دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت

صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره مرگ نه کاریست حقیر

زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت در آن دامن دشت

زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از کف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سال‌ها زیسته افزون زشمار

شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب

ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که ای دیده ز ما بس بیداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی

بکنم آنچه تو می‌فرمایی

گفت: ما بنده درگاه توایم

تا که هستیم هوا خواه توایم

بنده آماده بود فرمان چیست؟

جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

دل چو در خدمت تو شاد کنم

ننگم آید که زجان یاد کنم

این همه گفت ولی در دل خویش

گفتگویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه کنون

از نیازست چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود

زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

حزم را بایدست از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید

پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب

که مرا عمر حبابیست بر آب

راست است این که مرا تیز پرست

لیک پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ایام از من بگذشت

ارچه از عمر دل سیری نیست

مرگ می‌آید و تدبیری نیست

من و این شهپر و این شوکت و جاه

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز

به چه فن یافته‌ای عمر دراز؟

پدرم از پدر خویش شنید

که یکی زاغ سیه روی پلید

با دو صد حیله به هنگام شکار

صد ره از چنگش کردست فرار

پدرم نیز به تو دست نیافت

تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین

چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت با من فرمود

کاین همان زاغ پلیدست که بود

عمر من نیز به یغما رفته است

یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه این عمر دراز؟

رازی اینجاست تو بگشا این راز

زاغ گفت : گر تو درین تدبیری

عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست

دیگران را چه گنه کاین ز شماست

زآسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این همه پرواز چه سود؟

پدر من که پس از سیصد و اند

کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثیر

بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زبر خاک وزند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک شوی بالاتر

باد را بیش گزندست و ضرر

تا به جایی که بر اوج افلاک

آیت مرگ شود پیک هلاک

ما از آن سال بسی یافته‌ایم

کز بلندی رخ بر تافته‌ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب

عمر بسیارش از آن گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است

عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمانست

چاره رنج تو زان آسانست

خیز و زین بیش ره چرخ مپوی

طعمه خویش بر افلاک مجوی

آسمان جایگهی سخت نکوست

به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که بس نکته نیکو دانم

راه هر برزن و هر کو دانم

آشیان در پس باغی دارم

وندر آن باغ سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست

خوردنی‌های فراوانی هست

آنچه زان زاغ و را داد سراغ

گند زاری بود اندر پس باغ

بوی بد رفته از آن تا ره دور

معدن پشّه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه

زاغ بر سفره خود کرد نگاه

گفت :خوانی که چنین الوانست

لایق حضرت این مهمانست

می‌کنم شکر که درویش نیم

خجل از ما حضر خویش نیم

گفت و بنشست و بخورد از آن گند

تا بیاموزد از و مهمان پند

عمر در اوج فلک برده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش

حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه کبک و تذرو و تیهو

تازه و گرم شده طعمه او

اینک افتاده بر این لاشه و گند

باید از زاغ بیاموزد پند؟

بوی گندش دل و جان تافته بود

حال بیماری دق یافته بود

گیج شد، بست دمی دیده خویش

دلش از نفرت و بیزاری ریش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر

هست پیروزی و زیبایی و مهر

فرّ و آزادی و فتح و ظفرست

نفس خرّم باد سحرست

دیده بگشود و به هر سو نگریست

دید گردش اثری زینها نیست

آنچه بود از همه سو خواری بود

وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و برجست از جا

گفت : کای یار ببخشای مرا

سال‌ها باش و بدین عیش بناز

تو و مردار تو عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی

گند و مردار ترا ارزانی

گر بر اوج فلکم باید مرد

عمر در گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا اوج گرفت

زاغ را دیده بر او مانده شگفت

رفت و بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک همسر شد

لحظه‌‌ای چند بر این لوح کبود

نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود