اشک وشمع .. وبلاگ شاخه نبات

 

 

اشک و شمع

 

 

 

 

 

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را

 

 

 

 

بسیــار دوست می داشت

 

 

 



 

دخترک به بیماری سختی مبتلا شد

 

 

 


 

پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست

 

 

 

 

بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد

 

 

 

 

ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...

 

 

 

 

پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.

 

 

 

 

 با هیچکس صحبت نمی کرد

 

 

 

 


سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش

 

 

 

 

 

 

خیلی سعی کردند تا او

 

 

 

 

 

 

را به زندگی عادی برگردانند

 

 

 



 

ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید،

 

 

 

 

دید که در بهشت است

 

 

 

 

و صف منظمی از فرشتگان کوچک

 

 

 

 

 

 در جاده ای طلایی به سوی کاخی

 

 

 

 

مجلل در حرکت هستند

 

 

 

 

 

همه فرشته های کوچک در حال شادی بودند   .

 

 

 

 

 

هر فرشته شمعی در دست داشت

 

 

 

 

 

و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود

 

 

 

 

 

 

مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای

 

 

 

 

 

که شمعش خاموش است،

 

 

 

 

 

 همان دختر خودش است


 

 

 

 

 

پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد

 

 

 

 

 

 

 از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟

 

 

 

 

 

 

 چرا شمع تو خاموش است؟

 

 

 

 

 

دخترک به پدرش گفت:

 

 

 

 

 

پدر هر وقت شمع من روشن می شود،

 

 

 

 

 

 

اشکهای تو آن را خاموش می کند 

 

 

 

 

 

و هر وقت تو دلتنگ می شوی،

 

 

 

 

 

 من هم غمگین می شوم هر وقت تو

 

 

 

 

 

گوشه گیر می شوی من نیز گوشه

 

 

 

 

 

 گیر می شوم نمی توانم همانند بقیه شاد باشم .

 

 

 

 

 

پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود،

 

 

 

 

 

 از خواب پرید.

 

 

 

 

 

اشکهایش را پاک کرد،

 

 

 

 

 

ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی

 

 

 

 

 

 

عادی خود بازگشت.

  

 

 

خداحافظ زندگی ...

 
 
داستان کوتاه  
 
خداحافظ زندگی  
 


چشمانم را بستم و تا جایی که می‌توانستم پلک‌هایم را فشردم. دیگر نوری را نمی‌دیدم،  
اما ناگهان حجم بزرگی از تصاویری که مربوط به خاطرات گذشته‌ام بود، به ذهنم  
هجوم آوردند. یادم آمد اولین بارچگونه با اتومبیل شخصی‌ام به خانه رفتم. تصویری  
مبهم که همه دانشجویان مرا تشویق می‌کردند و من برای گرفتن مدرک تحصیلی بر 
 روی سن رفتم. تصاویر با سرعت بسیار زیادی از جلوی چشمان بسته‌ام می‌گذشتند  
و من توان مهار سرعت دیوانه‌وار آن را نداشتم. در طول این مدت خاطرات 
 سال‌ها گذشت تا اینکه صدای همسرم را شنیدم که برای کودکم به آرامی لالایی 
 می‌خواند. در ذهن خود به سال‌های دبیرستان سفر کردم. ناگهان قطرات درشت  
و سرد اشک چشمانم را‌ تر کرد. همه آنجا بودند و مرا هنگام فارغ‌التحصیلی 
 تشویق می‌کردند. جای یک نفر خالی بود. وای «کتی» کجاست؟ کتی خواهر 
 بزرگ من بود. آها... یادم آمد. کتی چند سال پیش براثر ابتلا به سرطان مرده بود.  
کتی همیشه از من بلندتر بود. او فقط برای من یک خواهر نبود، من و کتی با  
هم دوست بودیم. کتی همیشه موهای مرا می‌بافت و مرا برای خرید با خود می‌برد.  
کتی همیشه برای برادرم «کوین»، یک مربی خوب بود و به او کمک می‌کرد.  
کتی به کوین می‌گفت که اگر تکالیف مدرسه‌اش را درست انجام دهد براش 
 بستنی می‌خرد و این کار را هم می‌کرد. حس کردم که در حال غرق شدن  
در موج‌های اندوه هستم. به نظر من سخت‌ترین قسمت مرگ، تجربه «عدم» است. 
 دیگر کتی مرا تشویق نمی‌کند و کودکانم فقط داستان‌های قدیمی از خاله‌شان  
می‌شنوند. باز هم چشمانم را محکم می‌بندم، این بار طوری دیگر است...  
کتی را می‌بینم که در کنار مادر و پدر و برادرم به چشمانم زل زده است و  
نگاه مهربانش را به من ارزانی می‌کند.

مترجم: آرش میری خانی

منبع: inspirationulstories.com

مولاعلی (ع) .ترجمه انگلیسی وشعری. ابوالقاسم حالت

 

کُلُّ یَحصِدُ مازَرعَ وَیُجزی بِما صَنَعَ .

 

One reaps what he sows; and is rewarded

     

as to how he behaves .

 

هرکس درو می کند آنچه راکه می کاردو جزامی بیند

 

 به آنچه عمل می کند.

 

زشتی بینی اگر به زشتی گروی

 

نیکی بینی چوراه نیکی بروی

 

درمزرعه عمل تو چون  برزگری

 

       هرتخم که کشته ای همان می دروی  .  

 

فرشته . پرویز عاطفی

 

 

فرشته. فرشته. فرشته

 

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: "می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟" خداوند پاسخ داد: "...از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. " اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. " کودک ادامه داد: " من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟" خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی."
کودک با ناراحتی گفت: " وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟" خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: "فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. "کودک سرش را برگرداند و پرسید : " شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ "فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. "کودک با نگرانی ادامه داد: "اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود. "خداوند لبخند زد و گفت: "فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت، گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود."
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: "خدایا ! اگر باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید. "خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی .