شعرپسندیده .




 نویسنده: ثنا
 
 
القصیدَةُ المَقبُولة
 
أکتُب لنا قَصیدةً
لا تُزعِجُ القیادة.
 
( . . . . . . . . . )
تسعُ نِقاطٍ ؟!
 
ما الذی یَدعوکَ للزَیادة ؟!
( . . . . . . . )
 
سَبعُ نِقاطٍ ؟!
لم یَزل شعرُکَ فوقَ العادة .
 
( . . . . . )
خَمسُ نقاطٍ ؟!
 
عَجباً ! هل تَدَّعی البَلادة ؟
( . )
 
واحدةٌ ؟!
علیک أن تحذف منها نُقطةٌ
 
إحذف
 
فلاجدوی من الإسهابِ و الإعادة .
( )
 
أحسنتُ ،
هذا منتهی الإیجازِ و الإفادة !


 
شعر پسندیده  
برایمان شعری بنویس
که پیشوا را پریشان نکند
 
ـ ( . . . . . . . . . )
نه نقطه ؟!
 
چه کسی تو را به زیاده گویی بر انگیخت ؟!
ـ ( . . . . . . . )
 
هفت نقطه ؟!
هنوز شعرت غیر عادی است
 
ـ ( . . . . . )
پنج نقطه ؟!
 
عجب ! آیا تظاهر به خنگی می کنی ؟
ـ ( . )
 
یکی ؟!
باید نقطه را هم برداری ، حذفش کن
 
درازگویی و تکرار سودی ندارد
ـ ( )
 
احسنت
 
این نهایت مختصر و مفید بودن است.


 

تک بیت های ناب

 

کتاب : برگ سبز

 

تالیف : سیدمحسن خلیق رضوی

 

شروع ابیات باحرف " ب "

ببازوان توانا وقوت ســــــــــــــردست

خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست .        سعدی

 

بدی گرچه کردن توان بـــــــــــــاکسی

چونیکی کنی بهتر آیــــــــــــــد بسی .         فردوسی

 

برگیرز پای خسته جانی خــــــــــــاری

بردارزدوش ناتوانی بــــــــــــــــاری.          حالت

 

بزرگ اوست که برخاک همچوسایه ابر

چنان رود که دل موررا نیـــــــــــازارد.       صائب

 

بلبل به باغ وجغد به ویرانه تاختــه ست

هرکس بقدرهمت خود خانه ساخته ست.      هلالی 

پائیز درزندان . اخوان ثالث

 

مهدی اخوان ثالث

 

پائیز درزندان

 



 

من این پاییز در زندان ....

 

درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم
جهان، گو، بی صفا شو ، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی ، از آن شادم
 که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم
پسندم مرغ ِ حق را ، لیک با حقگویی و عزلت
من اندر انزوای خود ، نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود
که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
من این زندان به جرم ِ مرد بودن می کشم، ای عشق
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
 صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل ، عزای دیگری دارم
 غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین : پاییز
گه با این فصل ، من سر ّ و صفای دیگری دارم
من این پاییز در زندان ، به یاد باغ و بستانها
سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد ، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
چو گرید های های ابر ِ خزان ، شب ، بر سر ِ زندان
 به کنج ِ دخمه من هم های های دیگری دارم
عجایب شهر ِ پر شوری ست ، این قصر ِ قجر، من نیز
درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم
دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم
برای هر دلی ، جوش و جلای دیگری دارم
 چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها ، می بَرَم از یاد
 که در خون غرقه ، خود خشم آشنای دیگری داری
چرا ؟ یا چون نباید گفت ؟ گویم ، هر چه باداباد!
که من در کارها چون و چرای دیگری دارم
به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم ، ای جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم
 بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را
 که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم
دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم
خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
ولیکن من برای خود ، خدای دیگری دارم
 ریا و رشوه نفریبد ، اهورای مرا ، آری
خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم
بسی دیدم " ظلمنا " خوی ِ مسکین " ربنا" گویان
من ما با اهورایم ، دعای دیگری دارم
ز "قانون" عرب درمان مجو ، دریاب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من " شفای " دیگری دارم
بَرَد تا ساحل ِ مقصودت ، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
 ز خاک ِ تیره برخیزی ، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم
 تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست ، بینا شو
 بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
همه عالم به زیر خیمه ای ، بر سفره ای ، با هم
 جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم
محبت برترین آئین ، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم
بهین آزادگر مزدشت میوه ی مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم
 شعورِ زنده این گوید ، شعار زندگی این است
امید ! اما برای شعر ، رای دیگری دارم
 سنایی در جنان نو شد ، به یادم ز آن طهوری می
که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
 سلامم می کند ناصر ، که بیند در سخن امروز
 چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم
مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
 نصیبم لاجرم باشد ، همان آزار و حرمانها
 همان نسج است کز آن من قبای دیگیر دارم
سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
 هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم
 سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
 اگرچ این بار تهمت ز افترای دیگری دارم
چه باید کرد ؟ سهم این است ، و من هم با سخن باری
 زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم
جواب ِ های باشد هوی - می گوید مثل - و این پند
من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم 
 

 

درکنارعلقمه  

 

شعری از مرحوم حاج محمد علامه .

 

تقدیم به همه شهدای راه آزادگی وآزادی وفرزندان  

 

واصحاب مظلوم حسین درهمه عصرها ونسل ها. 

 

 باهم می خوانیم اگر اشکی ازگوشه چشمتان سرازیرشد

 

 بیا د من هم که یادآور این شعرهستم باشید. .

 

م - ا- زائر  

  

 

                    

 

 

درکنارعلقمه سروی زپاافتاده است 

 

یاگلی ازگلشن آل عباافتاده است

 

درزمین پربلای کربلا باشوروآه

 

ناله جانسوز " ادرک یااخا " افتاده است

 

شه سواراسب شد با سربه میدان روی کرد

 

تابه بیند جسم عباسش کجا افتاده است

 

ناگهان ازصدرزین افکند خودرابرزمین

 

دید" بسم الله " ازقر آن جدا افتاده است

 

پاره قران ببوسید وپی اصلش دوید

 

مصحف ناطق کجا یارب زپاافتاده است ؟

 

تاکنارنهرعلقم بوی عباسش کشید

 

دید برخاک سیه صاحب لوا افتاده است

 

کرده دردریای خون ماه بنی هاشم افول

 

گفت " پشت من زهجرانت دوتا افتاده است

 

بهرآبی درجرم طفلان من درانتظار 

 

ازعطش بنگر چه شوری خیمه ها افتاده است  

 

هرچه شه نالید عباسش زلب لب برنداشت

 

دید مرغ روح او سوی سما افتاده است

 

گفت : پس جسم برادر رابرم درخیمه گاه

 

دید هرعضوی زاعضایش جدا افتاده است

 

شه بسوی خیمه شد پای پیاده رهسپار

 

درحرم شه دید افغان ونوا افتاده است

 

جمله می گفتند : سقا . ای پدرجان . دیرکرد

 

برسر عمّوی ما . بابا چه ها افتاده است

 

حال زینب رامگو "علامه " ازشه چون شنید 

امروز باحافظ

 

 

Hafiz

حافظ

Ghazal 196  

 

Those who turn lead into gold
Will they ever our sight behold?
I hide my ills from false physicians
May my cure come from the invisible fold.
When beloved reveals a glimpse
Many tales by many are told.
Salvation is not in piety,
The deed for its own sake should unfold.
Be fair with my increasing love
Let not others mock me and scold.
Behind the veil, many schemes remain,
After unveiling, how will they be sold?
Heartwarming tales of lovers in this world
Warm even the hearts that may be ice cold.
Drinking the forbidden wine with sincerity
Surpass the moral rules we pretend to uphold.
The shirt that carried Joseph’s scent,
His brothers would gladly have sold.
Come, show yourself in the tavern
To the servants whom your passage extolled.
Keep jealous eyes away, because the good
For God’s sake, choose the good and bold.
Hafiz, sustained union cannot be cajoled;
Kings in the marketplace rarely strolled.

© Shahriar Shahriari
Los Angeles, Ca
April 13, 1999

 

آنان کـه خاک را به نظر کیمیا کـنـند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کـنـند
دردم نهـفـتـه بـه ز طـبیبان مدعی
باشد کـه از خزانـه غیبم دوا کـنـند
مـعـشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد
هر کـس حـکایتی به تصور چرا کنـند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن بـه که کار خود به عنایت رها کنـند
بی معرفت مباش که در من یزید عشـق
اهـل نـظر معامـلـه با آشـنا کنند
حالی درون پرده بسی فـتـنـه می‌رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کـنـند
گر سنـگ از این حدیث بنالد عجـب مدار
صاحـب دلان حکایت دل خوش ادا کنـند
می خور که صد گـناه ز اغیار در حـجاب
بـهـتر ز طاعـتی که به روی و ریا کنند
پیراهـنی کـه آید از او بوی یوسـفـم
ترسـم برادران غیورش قـبا کـنـند
بـگذر بـه کوی میکده تا زمره حـضور
اوقات خود ز بـهر تو صرف دعا کـنـند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نـهان برای رضای خدا کـنـند
حافـظ دوام وصـل میسر نـمی‌شود

شاهان کـم التـفات به حال گدا کنـند






تک بیت های ناب

 

کتاب برگ سبز

 

سید محسن خلیق رضوی

 

شروع ابیات باحرف ( الف )

 

اول دفتر بنام ایزد انا

                        

                            صانع و پروردگار حی توانا                           

 سعدی

 

آب صفت هرچه بیابی بشوی

                       

                       آینه سان هرچه به بینی مگوی                  

 

  نظامی

  

   آدمی مخفی است درزیرزبان

                       

                       این زبان پرده است بردرگاه جان                 

 

  مولوی

 

ازدوست مخواه غیر دیدارش را

                          

                           بفکن زنظرمعایب کارش را                         

 

 صائب

 

ازصحبت نادان بترت نیز نگویم

           

          خویشی که توانگر شدوآزرم ندارد .    

  

         ابن یمین