مشاعره 260


مشاعره 260

یک سخن نشنیده  زان لب , پیش مردم  تابه کی

هرزمان نقل دروغی  اززبان او کنم 

یقینی لاهیجی 

=

 مگرازکوچه انصاف درآید یوسف 

ورنه سرمایه ی سودازدگان  این همه نیست 

فروغی بسطامی 

=

توبه ازمی خوارگی درمذ هب رندان خطاست

عاشق دل خون کجا ازکف دهد پیمانه را؟

محمد مجد

=

آنکه ازسنبله او غالیه تابی دارد

بازبادل شد گان نازوعتابی دارد

حافظ 

=

دربزم اهل دل  جدل وقیل وقال نیست

شرح دل است وگوش دل است وزبان دل 

لاادری

=

لبش می بوسم و درمی کشم می 

به آب زندگانی برده ام پی 

حافظ

=

یک سنگ ندیدیم هماناکه ندارند

طفلان خبر ازعادت دیوانه دراین شهر

الفت کردستانی

=

رقیب ازگریه سازد گل ازآن خاک مزارمن 

که ترسد برسرکوی تو بادآرد غبارم را

جلالی 

=

آن که بانیم نظردل زکف ما ببرد

کاش بانیم دگر پی به تمنا ببرد 

محمدحسن بارق شفیی افغانی 

=

دربرعاشق صادق چه فراق و چه وصال 

به حقیقت چوکشد عشق چه غیبت چه حضور 

حافظ 

=

گردآوری :  م .الف زائر




مولا علی ع - کتاب هزارگوهر -سیدعطاء الله مجدی - ازشماره 601 تا 700




;کتاب هزارگوهر - سیدعطاء الله مجدی
کلمات گهربارمولاعلی ع 
ازشماره 601 تا 700
گردآوری : م.الف زائر

601 «غایَةُ الجَهلِ تَبَجّحُ المَرءِ بِجَهلِه»


 منتها درجه نادانى شادمانى کردن انسان 

بجهل خویش است

    بنادانى خود چو شادى کنى،


    نه از عقل و دانش تو یادى کنى


 کنى غایت جهل خود آشکار


، نباشد چرا شرمت از این شعار

=


602 «غایَةُ الدّینِ الأَمرِ بِالمَعروفِ وَ النّهىُ

عَنِ المُنکَرِ وَ اِقامَةُ الحُدودِ»


 بالاترین درجه دیندارى امر بمعروف و نهى

 از منکر و بر پاى داشتن حدود الهى است


    چو کس ناهى زشت و منکر بود 

    بمعروف او خلق دعوت کند
گر او نیز بر پاى دارد حدود
، هم او کرده بر قله دین صعود


==


603 «غایَةَ العَقلِ اَلاِعتِرافِ بِالجَهلِ. غایَةُ


العِلمِ السَّکینَةُ وَ الحِلمُ»



 منتها درجه خردمندى اقرار بنادانى است. منتها 

درجه علم آرامش و بردبارى است

    بود منتهاى خرد، اعتراف،

    بنادانى و دور بودن ز لاف

 بود غایت علم، حلم و وقار
‏ کند دانشت بیشتر بردبار

===

گردآوری : م.الف زائر



604 «غَیرُ مُدرِکُ الدَّرَجاتِ مَن اَطاعَ العاداتِ»


 کسى که اسیر عادتها است 

بدرجات بالا نمى‏ رسد.

=


    هر آن کس بعادت بود پاى بند،

    نه هرگز رسد بر مقام بلند

 تو کاندر پى راحتىّ تنى،


 کجا تکیه بر جاى مردان زنى‏


=

605 «غَلَبَةُ الهَزلِ تُبطِلُ عَزیمَةَ الجِدِّ»


 زیاد بمزاح پرداختن عزم جزم را 

سست می کند


    کند هزل بسیار عزم تو سست

    درست تو از آن شود نادرست


 نه جدّ تو باور کند هیچکس‏

‏ نه قدرت بود بیش از خار و خس‏


=



606 «غََطّوا مَعایِبَکُم بِالسَّخاء فَاِنَّهُ سِترُ العیوبِ»


 با بخشش عیبهاى خودتان را بپوشانید زیرا


بخشش پوشنده عیبها است

    برو عیب خود را ببخشش بپوش 

    تو گر مى‏توانى برفعش بکوش‏

نباشد از آن عیب پوشیده ‏تر،


 چو باشى ببخشش تو کوشنده ‏تر


==

;کتاب هزارگوهر - سید عطاء الله مجدی

گردآوری : م. الف  زائر


607 «غضُّ الطَّرفِ عَن مَحارِمَ اللّهِ


سُبحانَهُ اَفضَلُ عِبادَةِِ»


 چشم پوشیدن از حرامهاى خدا 

بالاترین عبادت است


    بود چشم پوشیدن از ناروا،

    دگر، اجتناب از حرام خدا،

 ز طاعات دیگر پسندیده ‏تر


 ز هر شیوه نیک بگزیده ‏تر

608 «غَضُّ الطَّرفِ مِن اَفضَلِ الوَرَعِ. غَضُّ


الطَّرفِ مِن کَمالِ الظَّرفِ»


 چشم پوشیدن از حرام بالاترین پارسائى 

و از کمال زیرکى است



    چو کس چشم پوشد ز فعل حرام،

    بر او پارسائى است بى‏شک تمام‏

بود زیرکى دیده بستن ز بد


 ز عقل است، پیوسته رستن ز بد


=

609 «غِنىَ العاقِلِ بِحکمَتِهِ وَ عِزّهُ بِقِناعَتِهِ»

 توانگرى خردمند به حکمت اوست 
و عزّتش به قناعتش.


    خردمند را ثروت از دانش است

    ورا مال از بهر آسایش است

 قناعت مر او را گرامى کند


‏ نه کارى، بجز نیکنامى کند

=


610 «فى لُزومِ الحَقِّ تَکونُ السَّعادَةُ»


 نیک بختى در همراه بودن با حقّ است

    چو پیوسته حقّ را ملازم شوى،

    به پیکار نا حقّ مقاوم شوى


 توئى نیک بخت و توئى کامکار،


 خدایت کند یارى اى حقّ شعار



=



مولاعلی ع

611 «فى شُکرِ النِّعَمِ دوامُها. فى کُفرِ النِّعَمِ زوالُها»

دوام نعمتها در سپاسگزارى است. از بین رفتن
نعمت‏ها از ناسپاسى است

ترا نعمت از شکر یابد دوام

شود بر تو لطف الهى تمام‏

مکن ناسپاسى که آرد زوال،

بناز و به نعمت، بجاه و بمال‏

==
کتاب هزلرگوهر- سیدعطاء الله مجدی
گردآوری : م.الف زائر


مولاعلی ع

612 «فى کُلِّ شَی‏ء یُذَمُّ السَّرَفُ، إِلّا فى صَنایِعِ

المَعروفِ وَ المُبالغَةَ فِى الطّاعَة»

زیاده ‏روى در هر چیزى بد است مگر در نیکى کردن

و کوشیدن در طاعت خدا

بهر کار افراط زشت است و بد
مگر در ره خیر و نیکى بود
بطاعت گر اسراف ورزى چه باک‏
دلت گردد از یاد حقّ تابناک‏

..
کتاب هزارگوهر- سیدعطاء الله مجدی
گردآوری : م.الف زائر

مولاعلی ع

613 «فِى القُرانِ نَبأُ ما قَبلِکُم وَ خَبرُ ما
بَعدِکُم وَ حُکمُ ما بَینَکُم»

خبر گذشتگان و آیندگان و حکم آنچه در میان شما

است، در قرآن است

ز آینده باشد بقرآن خبر

تو بگذشته را نیز در آن نگر
بود حکم هر چیز در این کتاب‏

حلال و حرام و ثواب و عقاب‏

=
کتاب هزارگوهر- سیدعطاء الله مجدی
گردآوری : م.الف زائر



مولاعلی ع

614 «فِى المَوتُ راحَةَ السُّعَداء. فِى

الدُّنیا راحََةُ الأَشقِیاء»

آسایش نیکبختان در مرگ و آسایش تبه‏کاران

در زندگى است

بود راحت نیکبختان، اجل

چه بهتر ز مردن بحسن عمل‏

بدنیا بود، راحت اشقیا

برنج و عذابند در آن سرا
=
کتاب هزارگوهر- سیدعطاء الله مجدی
گردآور ی: م.الف زائر




مولا علی ع

615 «فِى العَجَلَة النّدامَة. فِى الأناةِ اَلسَّلامَة»

پشیمانى در شتابکارى است. سلامت

در آهسته کارى است

پشیمانى آرد، شتاب، اى عجول

نگردى ز آهسته کارى ملول
سلامت به آهسته کارى بود

‏ چه چیزى به از بردبارى بود
=
کتاب هزارگوهر- سیدعطاء الله مجدی
گردآوری : م.الف زائر




616 «فِى تَعاقُبِ الأَیّامِ مُعتَبَرُُ لِلانامِ. فِى تَصاریفِ


الأَحوالِ تُعرَفُ جواهِرِ الرِّجالِ»


گردش روزگار براى مردم مایه عبرت است. اصالت 

و ارزش اشخاص در پیش آمدهاى روزگار

 شناخته مى‏ شود

    تو را گردش روزگار عبرت است

    نظر کن، نه دیگر گه حیرت است‏

 شود گوهر ذات مردان عیان،
 ز گردیدن گیتى اندر زمان‏


=


617 «فِى قَطیعَةِ الرَّحِم حُلولُ النِّقَم. فِى


صِلَةِ الرَّحِم حِراسَةُ النِّعَم»


رنج و عذاب بعلّت بریدن پیوند خویشى بر

 انسان وارد مى‏شود. رعایت پیوند خویشى 

حافظ نعمتها است


    فراوان رسد بر تو رنج و بلا
 

    بقهر ار تو باشى ز خویشان جدا

مصون گرددت نعمت از هر گزند

 چو باشى بخویشىّ خود پاى بند


618 «فِى البَلاء تُحازُ فَضیلَةُ الصَّبرِ»

 فضیلت صبر هنگام گرفتارى آشکار مى‏شود

    کنندت چو اندر بلا امتحان،

 چنو کیمیائى مجو هیچ جاى‏

    شود ارزش صبر آنگه عیان‏ 

بهر مشکلت باشد آن رهگشاى‏


619 «فازَ مَن تَجَلبَبَ الوَفاءَ وَ اَدّرعَ الأَمانَة»


 کسى که جامه وفا دارى پوشید و جوشن 

امانت در بر کرد پیروز شد

    بتن پوشد ار کس لباس وفا،

    بدرع امانت کند اکتفا،

 به پیروزى و رستگارى رسد


 بهر چیز از راستکارى رسد


==

620 «فِکر المَرء مِراةُُ تُریهِ حُسنَ عَمَلِهِ مِن قُبحِهِ»

 فکر انسان آئینه‏ اى است که خوب و بد

 کردارش را باو مى‏ نمایاند

کند نفس آلوده، آئینه تار
 تو بینى در آن زشتى و حسن کار


   بود فکر و اندیشه، آئینه‏ ات


    دل روشن ار هست در سینه‏ ات


==

621 «فَقدُ البَصَرِ أَهوَنُ مِن فَقدِ البَصیرَةِ»


 از دست دادن بینائى آسان تر است


تا از دست دادن بینش


    ترا کور باشد اگر چشم سر،

    نبینى اگر هیچ جا را دگر،


از آن به که بینش نباشد ترا
 بهر کار پوئى تو راه خطا

==


622 «فازَ مَن اَصلَحَ عَمَلَ یَومِهِ وَ

استَدرَکَ فَوارطِ أَمسِهِ»




 کسى که کار امروزش را درست انجام دهد 

و از دست رفته‏ هاى دیروزش را جبران 

کند رستگار است


    چو کس کار امروز خود را درست

    رساند بانجام چالاک و چست

، بجبران دیروز کوشد هم او،


، بود رستگار آن پسندیده خو


=

623 «فازَ بِالسَّعادَةِ مَن اَخلَصَ العِبادَةَ»

 کسى که با نیّت خالص خداى را

 فرمان برد رستگار شد


    چو با حسن نیّت کنى بندگى،

    سعیدىّ و پیروز در زندگى‏


 عبادت ز اخلاص یابد کمال‏


چو با شرک، طاعت پذیرد زوال‏


==

624 «فِعلُ المَعروفِ وَ إِغاثَةُ المَلهوفِ وِ 

إِقرَاءُ الضُّیوفِ الةُ السِّیادَةِ»


 نیکى کردن و به فریاد بیچاره رسیدن و 

میهمان نوازى وسیله سرورى است


    چو بیچارگان را کنى یاورى، 
    به نیکى و احسان تو روى آورى،

بمهمان نوازى نمائى قیام،


 تو را سرورى باشد آنگه تمام‏


==



625 «فَوتُ الحاجَةِ خَیرُُ مِن طَلَبِها مِن غَیرِ اَهلِها»


 از دست رفتن حاجت بهتر از خواستن 

آن از نا اهل است


    گرت حاجت از دست بیرون شود،

    ترا حال زین ره دگرگون شود


 به از آنکه خواهى ز نا اهل، آن‏


، فزائى به جسم و بکاهى ز جان‏


=


626 «فِکرُ ساعَةِِ قَصیرَةِِ خَیرُُ مِن عِبادَةِِ طَویلَةِِ»

 دمى کوتاه اندیشیدن از مدّتها عبادت 

کردن بهتر است


    دمى را در اندیشه بردن بسر

    گشودن در آفاق افکار، پر،

، بود بهتر از روزگارى دراز


 عبادت بدرگاه داناى راز


=

627 «فاقِدُ الدّینِ مُتَرَدِّدُُ فِى الکُفرِ وَ الضَّلالِ»

 بى دین در کفر و گمراهى سرگردان است

    کسى کاو نباشد بدین پاى بند،

    نپرهیزد او از بد و ناپسند

 ز گمراهى و کفر در حیرت است‏

 نه دارد هدف، نى ورا غیرت است‏


==


628 «قَد خاطَرَ مَن استَغنى بِرأیِه» 

به راستى کسى که برأى خودش بسنده 

کرد دچار خطر شد


    چو بر رأى خود کس کند اکتفا،

    نباشد ورا بر کسى اقتدا،


 بر او از خطرها رسد بس گزند

 مصون نیست از لغزش آن خود پسند


=


629 «قَد اَمَرَّ مِن الدُّنیا ما کانَ حُلواََ

وَ کَدِرَ ما کانَ صَفواََ»



 به راستى هر چیز شیرین دنیا بسى تلخ و

 هر روشن آن تیره است


    بود تلخ شیرینى این جهان


    مکدّر بود، پاک و هر صاف آن‏

 نباشد بدین گونه هرگز بهشت‏


 بهشت است عارى ز هر چیز زشت‏


==


630 «قَدِ اعتَبَرَ بِالباقى مَنِ اعتَبَرَ بِالماضى»

 کسى که از گذشته پند گرفت به آینده نیز

 بدیده عبرت خواهد نگریست


    هر آن کس ز بگذشته آموخت پند،


    نبیند ز آینده هرگز گزند

 چو عبرت گرفت او ز دیروز خویش،


ز فردا هم آموزد اندرز بیش‏

=


631 «قِلّةُ الکََلامِ تََستُرُ العُیوبَ وَ تُقَلِّل الذُّنوبَ»

 کم گوئى عیبها را مى‏پوشاند

و گناهان را مى‏ کاهد


    سخن تا توانى کم و خوب گوى

    به بیهوده گفتن، مبر آبروى

 به کم گفتن، عیب تو ماند نهان‏


‏ گناهت شود نیز، کمتر، از آن‏


==


632 «قِلَّةُ الأَکلِ تَمنَعُ کَثیراََ مِن اَعلالِ الجِسمِ»


 کم خوردن از بسیارى از بیماریهاى

 بدن جلوگیرى میکند

    ز پر خوردن افتى برنج و مرض
    ندانى ز خوردن چه باشد غرض‏


 سلامت بپرهیز و کم خوردن است‏

که پر خوارى آزار جان و تن است‏


=

633 «قِلَّةُ العَفوِ أَقبَحُ العُیوبِ وَ التَّسرُّعُ 


اِلىَ الاِنتِقامِ اَعظَمُ الذُّنوبِ»



 کم گذشت بودن بدترین عیبها است و شتاب 

در انتقام جوئى بزرگترین گناهان است


    مکن کوتهى در گذشت از خطا

    که از آن بتر نیست عیبى ترا

 شتاب تو اندر ره انتقام،


بود بدترین جرم اى مرد خام‏


==

634 «قَوامُ الشّریعَةِ اَلأمرُ بِالمَعروفِ وَ النّهىُ


عَنِ المُنکَرِ وَ اِقامَةُ الحُدودِ»


 امر بمعروف و نهى از منکر و بر پا داشتن 

حدود (مجازاتهاى شرعى) بنیان شریعت است


    بود قائم از نهى هر زشت و بد

    هم از امر معروف و اجراى حدّ،


، همى پایه دین و شرع مبین‏


 اگر اهل دینى تو جز این مبین‏


==

635 «قِیَمةُ کُلّ امرِءِِ ما یَعلَم»


 ارزش هر کسى بمقدار دانش او است


    به دانش، بود ارزش مرد و زن


    اگر جاهلى جان من دم مزن‏

 میاساى ز آموختن هیچگاه‏


که نادان نمى‏داند از چاه، راه‏


==

636 «قَدَّموا بَعضاََ یَکُن لَکُم وَ لا تَخلِّفوا

کُلّا ََفَیَکونُ عَلَیکُم»



 از آنچه دارید مقدارى (براى آخرت) پیش فرستید، بنفعتان

 است و همه را باقى نگذارید که بضرر شما است


    ز مالت چو چیزى فرستى به پیش

    توئى در پى سود فرداى خویش‏


، ور آن بهر وارث گذارى تمام،

 بهر دو سرا خاسرى و السّلام‏


=



637 «قولوا الحََقَّ تَغنَموا، وَ اسکتوا عَنِ الباطِلِ تَسلَموا» 


حقّ بگوئید تا بهره ‏مند شوید و از باطل 

خاموش باشیدتا سالم بمانید


تو از گفتن حقّ مکن اجتناب


غنیمت شمر بهر خود این ثواب

 ز باطل خموشى پسندیده ‏تر

‏ سلامت بخاموشى است اى پسر



638 «قَلیلُ یُفتَقَرُُ اِلَیهِ خَیرُُ مِن کَثیرِِ یُستَغنى عَنهُ»


 چیز اندکى که بدان نیاز داشته باشى بهتر از چیز 

زیادى است که از آن بى‏نیاز باشى


ترا اندکى باشد ار کار ساز،


ز بسیار، باشى اگر بى ‏نیاز،

 بود بهتر آن اندک از آن زیاد


 چه بیم ار رود آن زیادت بباد



639 «قَلیلُ العِلمِ مَعَ العَمَلِ خَیرُُ

 مِّن کَثیر ِِبِلا عَمَلِِ»


 دانش کمى که با عمل همراه باشد از دانش بسیار


 بدون عمل بهتر است


چو دانش بکردار توأم بود


تو را بیم نبود اگر کم بود

، بسى بهتر است آن ز علم کثیر


 که آن را نباشد عمل اى بصیر

==



640 «قَوِّ اِیمانَکَ بِالیَقینِ فَإِنَّهُ أَفضَلُ الدّینِ» 


ایمانت را با یقین استوار ساز زیرا چنین 


ایمانى بالاترین دین است


قوى کن تو ایمان خود با یقین


ز شکّ و ز تردید دورى گزین‏

 چنین باورى بهترین دین بود


 ترا باید این شیوه آئین بود



641 «قَلبُ الأَحمَقِ فى قَمهِ وَ لِسان ُالعاقِلِ فِى قَلبِهِ» 


دل نادان در دهان اوست و زبان دانا در دلش


دل احمق اندر دهانش بود

زبان وى آزار جانش بود

 زبان خردمند در قلب او است‏

 نسنجیده هرگز نه در گفتگو است‏



642 «قَدِّر ثُمَّ اقطَع، وَ فَکِّر ثُمَّ

 انطِق، وَ تَبیَّنَ ثُمّ اعمَل»


 اندازه بگیر آن گاه پاره کن، بیندیش سپس

 بگو، بدان پس عمل کن.


باندازه پرداخت، باید نخست 


بریدن نسنجیده، نبود درست‏


بیندیش آنگه سخن ساز کن‏

 تو دانسته هر کار آغاز کن‏


=


فصل شانزدهم کلماتى که با «ک» آغاز مى‏شوند


643 «کَفى بِالمَرء جَهلاََ اَن یُنکِرَ عَلىَ النّاسِ ما یَأتی مِثلَهُ»


 براى نادانى انسان همین بس، کار بدى را که بجاى 


مى‏آورد مانند آنرا بر مردم زشت شمارد


    چو کارى ز کس ناپسند آیدت، 


    و ز ان احتمال گزند آیدت،


اگر خود کنى پیشه آن کار بد،


 نباشد ترا بهره‏اى از خرد


644 «کَفى بِالمَرء غَفلَةََ اَن یَصرف هَمَّهُ فیما لا یَعنیهِ» 


براى بیخبرى انسان همین بس که همّ خود را 


صرف چیزى کند که بکارش نیاید


    بکارى نباشد چو بهر تو سود


    ببار گناهت چو خواهد فزود،

، چو اندر پى آن روى جاهلى‏


 کفایت کند مر ترا غافلى‏


645 «کَفى بِالمَرء غوایَةََ اَن یَأمُرَ النّاسَ بِما 

لا یأتَمِر بِهِ وَ یَنهاهُم عَمّاََ لا یَنتَهى عَنهُ»


 براى گمراهى انسان همین بس که مردم را بکارى امر کند 


که خود امر بدان را نپذیرد و آنها را باز دارد از چیزى  


که خود از آن باز نمى ‏ایستد


    ز کارى چو باشد تو را اجتناب،


    چو بر دیگرى خوانى آنرا صواب،


 کنى منع چیزى که کارت بود،


 ندانى ضلالت شعارت بود


==


646 «کَم مِن صائِمِِ لَیسَ لَهُ مِن صیامِهِ الاّ الظَّلَماءُ»


 بسا روزه دارى که از روزه‏اش جز تشنگى 


(و گرسنگى) برایش بهره ‏اى نیست



بسا روزه دارى که از روزه‏اش،



نباشد بجز رنج هر روزه‏اش‏ بود



 نباشد ورا بهره‏اى از ثواب‏

 مردن از تنگى نان و آب‏



647 «کَم مِن شََقىَّ حَضَرَهُ أَجَلُهُ وَ هُوَ مُجِدُُّ فِى الطَّلَبِ»


 بسا آدم بدبختى که مرگش فرا رسیده و او 


در پى کسب مال دنیا کوشا است


بسا تیره بختى که مرگش رسید


بر او تند باد حوادث وزید،

 ولى او بکار جهان اندر است‏

 پى ثروت و مال افزونتر است‏



648 «کَم مِن اِنسان اَهلَکَهُ لِسانُُ. کَم

 مِن اِنسانِِ اِستَعبدَهُ اِحسانُُ» 



بسا انسان که زبان او را هلاک کرد. بسا انسان که 


احسان او را بنده کرد


بسا سر که بر باد رفت از زبان 


به بیهوده مگشا تو هرگز دهان‏ 


بس آزاده کاحسان و را بنده کرد

که احسان بسى نام پاینده کرد

==


649 «کَم مِن مُفَتِّحُُ بِالصَّبرِ عَن غَلَقِِ»


 چه بسیار کارهاى فرو بسته ‏اى که گره آنها

 با صبر باز مى‏  شود

بسی عقده ها گردد ازصبر باز

نه ازصبر باشد کسی  بی نیاز

کند برتونردیک هرراه دور

نه هرمشکلی راکند چاره زور


650 «کَم مِن صَعبِِ یَسهَلُ بِالرِّفقِ»


 بسا مشکل که با نرمى و آهستگى آسان مى ‏شود

               بسى مشکل از نرمى آسان شود


                             چرا باید انسان هراسان شود


                              درشتى بهر جا نیاید بکار


                               مگر درره جنگ ودرکارزار


                                                            =


651 «کَم مِن وَضیعِِ رَفَعَهُ حُسنُ خُلقِه

. کَم مِن رَفیعِِ وَضَعَهُ قُبحُ خُرقِهِ»


 بسا شخص افتاده که خوى نیکش او را بلند ساخت. بسا

 شخص بلند پایه که زشتى تند خوئیش او را بیفکند


       بس افتاده کز خلق و خوى نکوى

زند تکیه بر مسند عزّت اوى

بساشخص والا زخوی پلید

زدولت به خواری وذلت رسید

=

652«کَم مِن قائمِِ لَیسَ لَهُ مِن قیامِهِ الِّا العَناءُ»


 بسا نمازگزار که از ایستادنش بنماز جز رنج و سختى 


برایش بهره ‏اى نیست


بسا کس که بر پاى دارد نماز


کند ذکر و تسبیح خود را دراز


 ولى بهره ‏اش زین قعود و قیام،

 نباشد بجز خستگى تمام‏

==


653 «کَما اَنّ الشَّمسَ وَ الَلّیلَ لا یَجتَمِعانِ کَذلِکَ


 حُبُّ اللّهِ وَ حُبُّ الدُّنیا لا یَجتَمِعان»


 همانطورى که روز و شب با هم جمع نمى‏شوند دوستى 


خدا و دنیا هم گرد نمى‏ آیند


ترا حبّ دنیا و مهر خدا،


نگردد بهم جمع در هیچ جا 

 میفکن تو بیهوده خود در تعب‏


که همره نگردد بهم روز و شب‏


=



654 «کَما اَنَّ الصّدأ یَاکُلُ الحَدیدَ حَتّى یُفنیَهَ 


کَذلِکَ الحَسَدَ یکمِدُ الجَسَدَ حَتّى یُفنیَهُ»


 همانطورى که زنگ آهن را مى‏خورد تا نابودش کند، حسد


 هم جسم را بیمار میکند تا آنرا از بین ببرد



به بیمارى افتد جسد از حسد

بجان نیز فرجام، آفت رسد 

 چنان کاهن از زنگ گردد تبه‏

حسود است نزد همه رو سیه‏




655 «کَثرَةُ المِزاحِ تُذهُِب البَهاءَ وَ تُوجِبُ الشَّحناءَ»


 شوخى و مزاح زیاد انس را از بین مى‏برد و 

موجب دشمنى مى‏گردد


زند انس بر هم مزاح زیاد 

دهد جمله دوستى‏ها بباد

هم او دشمنان را فراوان کند


 هم او آدمى را هراسان کند


=



656 «کَثرَةُ التَّقریعِ تُوغِرُ القُلوبَ وَ تُوحِشُ الأَصحابَ» 


سرزنش بسیار دلها را پر از کینه میکند و 


دوستان را از انسان مى‏ گریزاند


بمردم کنى دائم ار سرزنش،


ترا سخت باشد اگر واکنش،


 گریزان شوند از تو یاران تو

 فراوان شود کینه ‏داران تو


=


657 «کَثرَةُ الهَزلِ ایَةُ الجَهلِ. کَثرَةُ ضِحکِ الرُّجُلِ تُفسِدُ وَقارَهُ»


 شوخى و مزاح زیاد نشانه نادانى است. خنده بسیار


 وقار انسان را از بین مى ‏برد


بود کثرت هزل حاکى ز جهل


سخن سخته گفتن، نه کارى است سهل

 برد کثرت خنده وقر تو را

‏ بود زشت اسراف در هر کجا


=



658 «کَثَرةُ الدَّینِ یُصَیِّرُ الصّادِق کاذِباََ

 وَ المُنجِزَ مُخلِفاََ»



 وام زیاد شخص راستگو را دروغگو میکند

 و وفا کننده را پیمان شکن مى‏ سازد


کند وام بسیار عهد تو سست 

درستى اگر، مى‏شوى نادرست‏ 

و گر راستگوئى، بکذب و دروغ،

برد از تو وام فراوان فروغ‏



659 «کَثرَةُ السَّخاء تَکثُرُ الأَولیاءَ وَ تَستَصلِحُ الأَعداءَ»


 بخشش بسیار دوستان را زیاد میکند و 

دشمنان را بآشتى مى‏ کشاند


چو در راه بخشش روى پیشتر،


شود دوستانت بسى بیشتر 

 تو را دشمنان آشتى جو شوند


همه خرده گیران، ثناگو شوند



660 «کَثرَةُ اِصطِناعِ المَعروفَ تَزیدُ فِى العُمرِ وَ تَنشُرُ الذِّکرَ»


 زیاد نیکى کردن بر عمر مى‏افزاید و انسان را بلند 


آوازه میکند



چو بسیار نیکى بود کار تو


خدا باشد از بد نگه دار تو 

، شوى نامور، یابى عمر بلند

نه هرگز رسد بر تو از کس گزند


=



661 «کَیفَ یَدَّعى حُبَّ اللّهِ مَن سَکِنَ قَلبَهُ حُبُّ الدُّنیا»


 کسى که دلش از دنیا پرستى آکنده است چگونه 


ادّعاى خدا ترسى کند.


چو در دل بود حبّ دنیاى دون،


بود خالى از مهر عقبى درون،

 چسان مدّعى است دوست دارد خدا

 نگنجد بدل مهر حقّ با هوى‏


662 «کَیفَ یَتَخَلِّص مِن عَناء الحِرصِ 

مَن لَم یَصدُقُ تَوکُّلُه» 


چگونه کسى که توکّل بخدا ندارد از رنج حرص


 و آز نجات مى‏یابد


چو دست توکّل نباشد دراز، 


ندارد کسى راحت از رنج آز

 توکّل توانگر کند مرد را 


کند ارغوانى رخ زرد را 


663 «کَیفَ یَسلَمُ مِن عَذابِ اللّهِ 

المُتَسَرِّعُ اِلى الیَمینِ»


 چگونه کسى که فورا سوگند مى‏خورد از عذاب 


خدا مى ‏رهد


چو سوگند گردد کسى را شعار

نباشد بحرفش دگر اعتبار نباشد 

، چسان او رهد از عذاب خداى‏

چو دور از بد و نارواى‏


=


664 «کَیفَ یَعرِفُ غَیرَهُ مِن یَجهَلُ نَفسَهُ» 


کسى که خود را نمى‏ شناسد چگونه 

دیگرى را بشناسد


چو از نفس خود کس بود بى‏خبر

نه بشناسد او سود را از ضرر

، چسان خواهد او دیگرى را شناخت‏

، نباشد از این بازیش غیر باخت‏



665 «کَیفَ یُفرَحُ بِعُمرِِ تَنقُصُهُ السّاعاتُ»


 چگونه انسان بعمرى که ساعات از آن مى‏ کاهد 

دل خوش باشد


چسان شادمانى میسّر شود،

گر، آینده یکدم مصوّر شود،

 بعمرى کز آن لحظه کاهد همى‏

 بعیشى که منجر شود بر غمى‏


666 «کَیفَ یَستَطیعُ الهُدى مَن یَغلِبُهُ الهَوى. کَیفَ

 یَهدى غَیرَهُ مَن یَضِلُّ نَفسَهُ» 


چگونه کسى که هواى نفس بر او چیره گشته مى‏ تواند 

دیگرى را هدایت کند چگونه کسى که خودش گمراه

است دیگرى را راهنمایى کند


چو بر کس شود چیره نفس لئیم،

شود دور، او از ره مستقیم،

 چسان دیگرى را کند رهبرى‏

 چو او خود رود در ره دیگرى‏


====


667 «کُن انَسَ ما تَکونُ بِالدُّنیا اَحذَرَ ما تَکونُ مِنها»


 بهر چیز در دنیا بیشتر انس دارى زیادتر از آن بترس


بهر چیز باشى تو دل بسته ‏تر


شوى آخر از دست آن خسته ‏تر


، ترا باید از آن حذر بیشتر


 بود نوش آن بدتر از نیشتر



668 «کُن بَطیى‏ءَ الغَضَبِ سَریعَ الفَى‏ء مُحِبّاََ لِقَبولِ العُذرِ»


 کند خشم و زود آشتى و دوستدار پذیرفتن پوزش باش


بیا تا توانى مشو خشمگین 


که از خشم ناید بجز بغض و کین‏ 


چو عذر آورد کس پذیرنده باش‏


بصلح اى برادر شتابنده باش‏

=


669 «کُن عامِلاََ بِالخَیرِ، ناهیاََ عَن الشَّرِ مُنکِراََ شَیمَةُ الغَدرِ»


 نیکى را بجاى آور و از بدى نهى کن و روش مکر 

و حیله را زشت بشمار


تو باش عامل خیر و ناهىّ زشت

که کس ندرود غیر تخمى که کشت‏

 بزشتى نگر رسم مکر و فریب‏

 مکن بیوفائى به دور و قریب‏


==


670 «کَمالُ المَرء عَقلُهُ وَ قیمَتُهُ فَضلُهُ» 


کمال انسان بخرد او و ارزشش

 به دانشش میباشد



بود ارزش مرد از دانشش

بصبر است پیوسته آرامشش‏

 کمالش بعقل است و تدبیر و راى‏

 خرد باشدش برترین رهنماى‏


671 «کَمالُ العِلمِ اَلحِلم وَ کمالُ الحِلمِ کَثرَةُ 

الاِحتِمال وَ الکَظم» 


حلم کمال علم است و کمال حلم بردبارى زیاد و 

فرو خوردن خشم است


بدانش کمال و جمال است حلم

بود بردبار آنکه او دارد علم‏

 فرو خوردن خشم و هم احتمال،

 بود حلم را فرّ و زیب و کمال‏


672 «کَمالُ الإِنسانِ العَقل کَمالُ العِلم اَلعَمَل» 


خرد کمال انسان است. عمل کمال علم است


خرد آدمى را کمال است و زیب

بدانش رسى بر فراز از نشیب‏ 

 بکردار دانش چو گردد قرین،

رسد آدمى بر فلک از زمین‏

==



673 «کُلُّ عافِیَةِ اِلىَ بلَاءِِ. کُلُّ شَقاءِِ اِلى رَخاءِِ»


 هر تندرستى برنج و گرفتارى می انجامد. هر سختى 


و تنگى بفراوانى و فراخى مى‏ کشد


بکس تندرستى نپاید همى


بپایان هر شادى آید غمى

 هر آن رنج و سختى بپایان رسد


‏ پس خشک سالى، چو، باران رسد

=


674 «کُلُّ اَرباحِ الدُّنیا خُسرانُُ»


 تمام سودهاى جهان زیان است


 بمردن رها گردد از بند خویش‏

جهان است از بهر مؤمن قفس‏


 بمردن رها گردد از بند خویش‏

 بود نوش در آخرت جاى نیش‏

=


675 «کُلُّ عِزِِّ لا یُؤیَّدَهُ دینُُ مَذَلَّةُُ»


هر عزّتى که موافق با دین نباشد خوارى است


نباشد چو بر وفق دین عزّتى

مذلّت بود نیستش لذّتى‏ 

، بزرگى باخلاص و طاعت بود

سعادت بزهد و عبادت بود


===


676 «کُلُّ نَعیمِِ دونَ الجَنَّةِ مَحقورُُ. کُلُّ 

نَعیمِ الدُّنیا یَبورُ»


 هر نعمتى جز بهشت ناچیز است- تمام نعمتهاى


 دنیا تباهى پذیر است


حقیر است هر نعمتى جز بهشت 


بدنیا بود هر چه بینى تو، زشت‏ 

نعیم جهان را نباشد بقا


نبیند کس از این فسونگر وفا



677 «کُلُّ عَزیزِِ غَیر اللّهِ سُبحانَهُ ذَلیلُُ»


 هر عزیزى سواى خداوند پاک بزرگ خوار است


شود هر عزیزى سرانجام خوار

بجز ذات سبحان پروردگار 

 شود هر قومى عاقبت ناتوان‏

مگر کردگار بزرگ جهان‏


678 «کُلُّ امرِء عَلى ما قَدَّمَ قادِمُُ وَ بِما عَمَلِ مَجزِىُُّ»


 هر کس بدانچه (براى آخرتش) پیش فرستاده 

مى‏رسد بدانچه کرده پاداش داده مى‏شود


چو چیزى ز مالت فرستى به پیش،

بدان مى‏رسى عاقبت هر چه بیش

 بهر کار یابى تو آخر جزا

‏ نباشد کس از کرده خود جدا

==



679 «کُلُّ شَی‏ءِِ یَنقُصُ عَلى الإِنفاقِ اِلّا العِلمَ»


 سواى دانش هر چیز به دادن کم مى‏ شود


ز انفاق هر چیز گردد تمام

نه گر گنج باشد، بیارد دوام‏

 ولى گر ز عالم شوى بهره‏ور،

 ز تعلیم علمش شود بیشتر



680 «کُلُّ شَی‏ء یَعِزُّ حینُُ یَندُرُ الِّا العِلمَ 

فَاّنّهُ یَعِزُّ حینَ یَغزُرُ»


 هر چیزى وقتى کم شود گرامى مى‏گردد، مگر 

دانش که چون زیاد شود ارجمند مى‏ شود


گرامى شود هر چه، کمتر شود

مگر دانش و فضل و فهم و خرد،

 که چون گردد افزون، شوى ارجمند

 به نادان رسد، هر زیان و گزند





681 «کُلُُّ یَحصُدُ ما زَرَعَ، وَ یُجزى بِما صَنَعَ»


 هر کس چیزى را که کاشت مى ‏درود و بدانچه کرد

 پاداش داده مى‏ شود


چو در وقت کشتن بکارى تو جو، 


جز آن حاصلت نیست وقت درو

بهر کار از خوب و از ناسزا،

 باندازه کرده یابى جزا 

=



682 «کُلُّ شَی‏ءِِ فیهِ حیلَةُ الّا القَضاءَ» 


در هر چیزى راه چاره هست جز قضا 

و قدر (حکم خدا)


در چاره باشد بهر کار باز 


بر آورده گردد تو را هر نیاز

ز تقدیر لیکن نباشد گریز

 مکن با قضاى الهى ستیز


683 «کُلُّ مَوَدَّةِِ مُبنیَّةِِ عَلى غَیر ذاتِ اللّهِ ضَلالُُ

 وَ الاِعتِمادُ عَلَیها مُحالُُ»


 هر دوستیى که بر غیر رضاى خدا مبتنى باشد 

گمراهى است و اعتماد بدان ممکن نیست


بسا دوستى‏ ها ضلالت بود

نه زان بهره‏ اى جز ملامت بود

 نباشد چو در آن رضاى خدا،

 بر آن تکیه کردن بود ناروا


=


684 «کُلَّما اَزدادَ عَقلُ الرَّجُلِ قَوِى ایمانُهُ

 بِالقَدَرِ وَ استَخَفَّ بِالغَیرِ» 


انسان هر چه خردش زیادتر گردد ایمانش بتقدیر بیشتر

 مى‏ شود و پیش آمدها را سبکتر مى‏ شمارد


شود مرد را چون خرد بیشتر،


رود در ره طاعت او پیشتر

 فزون گردد ایمان او بر قدر

 بر او سهل باشد همه شور و شرّ

==


685 «کُلَّما ارتَفَعت رُتبَةُ اللَّئیمِ نَقَصَ النّاسُ

 عِندَهُ وَ الکَریمُ ضِدُّ ذلِک»


 فرومایه هر چه مقامش بالا رود مردم نزدش کوچکتر شوند 


ولى شخص بزرگ بخلاف این است


فرومایه چون بر مقامى رسد، 


بنانىّ و آبىّ و نامى رسد،

نبیند بجز عیب و نقص آن لئیم‏

 کجا دیده‏اى باشد اینسان کریم‏


686 «کُلَّما قَویتِ الحِکمَةُ ضَعُفَتِ الشَّهوَةُ»


 هر چه حکمت نیرو یابد خواهش نفس

 کاستى پذیرد


حکیم ار شود حکمتش بیشتر،

براه صواب او رود پیشتر

 ورا خواهش نفس کمتر شود

 به اکسیر پرهیز چون زر شود


687 «کَفى بِالمَرء سعادَةََ اَن یَعرِفَ عَمّا 

یَفنى وَ یَتَولَّهَ بِما یَبقى»


 براى خوش بختى انسان همین بس که از آنچه

 نابودى پذیرد چشم پوشد و آنچه را پایدار است 

دوست دارد


ز فانى چو کس روى گردان بود


بدنبال باقى چو مردان بود،

، همینش کفایت کند بر فلاح‏

 نپوید مگر راه خیر و صلاح‏

==


فصل هفدهم کلماتى که با «ل» آغاز مى‏شوند


688 «لَم یَتَحلَّ بِالعِفَّةِ مَنِ اشتَهى ما لا یَجِدُ» 


هر کس چیزى را که نمى ‏یابد بخواهد، به زیور پرهیزکارى 

آراسته نیست


به نایاب چون کس کند آرزو، 

نماند ورا عزّت و آبرو 

نه دیباى تقوى بود در برش‏

نه تاج خرد باشد اندر سرش‏


689 «لَم یَضِع مِن مالِکَ ما قَضى فَرضَکَ»


 آنچه از مالت صرف اداى واجبات خود کردى

 ضایع نگردیده است


چو از مال خود فرض کردى ادا،


ز تشویش و تشویر گشتى رها، 

 نکردى تبه ثروت و مال خویش‏

ترا بهره از آن بود هر چه پیش‏


690 «لَم یَذهَب مِن مالِکَ ما وَقى عِرضَکَ»


 آنچه از مالت آبرویت را نگه داشت از دستت 

بیرون نرفته است


بمال ار نگه داشتى عرض خویش


تو را قیمت و قدر آن بود بیش،

، نه آن مال بیرون شد از دست تو

 نه خارج شد آن گوهر از شست تو





691 «لَم یُوفَّقُ مَن بَخِلَ عَلى نَفسِهِ 

بِخَیرهِ وَ خَلَّفَ ما لَهُ لِغَیرهِ»


 کسى که بر نفس خودش بخل ورزید و مالش را 

براى دیگرى وا گذاشت، موفّق نشد


چو بر خود کسى گیرد از بخل سخت، 

امیدى نباشد بر آن تیره ‏بخت‏ 

بود خازن او، نیست داراى مال‏

چو بر او است آن مال وزر و وبال‏


692 «لَم یُوفَّقُ مَنِ استَحسَنَ القَبیح وَ

 اَعرَضَ عَن قَولُ النَّصیحِ» 


کسى که بد را خوب شمرد و از گفته ناصح روى 

گرداند پیروز نشد


ترا در نظر آید ار زشت، خوب

نکو بینى، ار جمله نقص و عیوب،

، گریزنده باشى ز اندرز و پند،

 نه پیروز باشى نه دور از گزند



693 «لَم یَخِلقُ اللهُ سُبحانَهُ الخَلق لِوَحشَةِِ 

وَ لَم یَستَعمِلهُم لِمَنفَعةِِ»


 خداوند پاک مردم را از روى ترس نیافرید و 

بخاطر سود خودش از آنان عمل نخواست


نبود آفرینش ز ترس و ز بیم 

نه جز لطف پروردگار کریم‏ 

نه ز آن ره که سودى برد خویشتن،

عمل خواست خالق ز هر مرد و زن‏


=


694 «لِکُلِّ شَی‏ء زَکاةُُ وَ زَکاةُ العَقلِ

 احتِمالُ الجُهّالِ»


 هر چیزى زکاتى دارد. زکات عقل تحمّل نادانى 

جاهلان است


بهر چیز البتّه باشد زکات


زکات است واجب چو صوم و صلات‏

 زکات خرد رفق با جاهل است‏

 چو جاهل ز اعمال خود غافل است‏


695 «لِکُلِ شَی‏ء بَذرُُ وَ بَذر الشَّرِ الشَّرهُ» 


هر چیزى را تخمى است و تخم بدى

 آزمندى است


بهر چیز بذرىّ و تخمى بود 

به کشتن زمینىّ و شخمى بود

بود تخم شرّ و بدى، حرص و آز

 مکن سینه بر کشت این تخم باز



696 «لِکُلِّ شَی‏ء افَةُ وَ افَةُ الخَیِر

 قَرینُ السّوءِ» 

براى هر چیزى آفتى است و آفت نیکى 

همنشین بد است

بهر جا بهر چیز آفت بود

نه بیرنج البتّه، راحت بود

 بود آفت همدمى، یار بد

 ترا یار بد، بدتر از مار بد

=


697 «لَن یَفوتَکَ ما قَُسِمَ لَکَ فَاجمَِلُ فِى الطَّلَبِ»


 آنچه قسمت تو است از دستت بیرون نمى ‏رود، پس 


در طلب روزى آهسته باش


مکن بیش در کسب روزى تلاش 

بیا اندکى کند و آهسته باش‏ 

به قسمت تو خواهى رسیدن همى‏

مشو نا امید از مقدّر دمى‏


698 «لَن یَجوزَ الجنَّةَ اِلّا مَن جاهَدَ نَفسَهُ»


 به بهشت نخواهد رسید مگر کسى که با 

خودش جهاد کند


نخواهد رسیدن بفیض بهشت،

مگر آنکه تخم هوس را نکشت

‏  به پیکار با دیو نفس پلید،

به پیروزى و سرفرازى رسید


699 «لَن یُجِدَی القَولُ حَتّى یَتَّصِلَ بِالفِعلِ»


 گفتار کفایت نمى ‏کند مگر آنکه با عمل توأم گردد


چو با گفته کردار توأم شود،


تو را هر چه خواهى فراهم شود 

 بگفتن نه هر مشکل آسان شود،

چو اندر عمل کس هراسان شود


==


700 «لِسانُ الصّدقِ خَیرُُ لِلمَرء مِنَ المالِ

 یُورّثِهُ مَن لا یَحمَدُهُ» 


زبان راستگو براى انسان بهتر از مالى است که آن را 


کسى به میراث برد که سپاسگزار نیست 



بود گفته راست بهتر ز مال 


چو مال است بر صاحب خود وبال‏ 


توازگفته راست تحسین شوی 


ز ورّاث پیوسته نفرین شوى‏ 


کتاب هزارگوهر- سیدعطاء الله مجدی 


گردآوری : م.الف زائر



مشاعره 259


مشاعره 259


آن کس است اهل  بشارت که اشارت داند

نکته ها هست بسی محرم اسرارکجاست 

حافظ

=

توبشکن جوز این تن ر ا بکوب این مغز رادرهم

چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی  آئی 

مولوی 

=

یک روز به بلبل  صفت روی تو گفتم 

بیچاره بود دربدر کوی تو هرشب 

کمال اجتماعی ( گلبانگ )

=

باخیال یار دریک پیرهن خوابیده ام

سر زبالین برندارد آن که بیدارم کند

صائب 

=

درباختم ازبیهدگی نقد جوانی

چون سود توان بردکه سرمایه زکف شد

فدائی شیرازی 

=

درباغ بنفشه راشرف زان افزود 

کاو حلقه به گوش زلف تو خواهد بود

خاقانی

=

دربرباد دمادم نکند شمع ثبات

درره سیل پیاپی نکند خانه دوام 

نشاط

=

 مگرازبیان دلکش شود آن غزال رامم 

چونسیم برگزیدم  روش غزل سرائی

دکترصدارت (نسیم )

=

یک روز خرج مطبخ تو قوت سال ماست

یک سال فارغم کن ویک روز  روزه دار

لاادری 

=

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند 

که گوئی نبوده ست خود آشنائی

حافظ 

=

گردآوری : م.الف زائر




مشاعره 258


مشاعره 258

توبدین حسن ولطافت نروی ازدل ما 

یوسف ازجرم نکوئی ست که درزندان است 

وصال شیرازی 

=

توبدین  شیوه اگر جلوه کنی درصف حشر

به پرستیدن  خود حجت وبرهان منی 

والی کردستانی 

=

یک ذره وفارابه دوعالم نفروشیم

هرچند دراین عهد خریدار ندارد

صائب تبریزی

=

دراین  قحط وفایاری اگر مهرووفا دارد

سزد بردیده ی جان  گردهی جایش که جادارد

حسین سعد 

=

دراین گلشن که بلبل صدنوابایک زبان دارد

چراسوسن صفت باده زبان خاموش بنشینم

مشفق کاشانی 

=

مگر آن شمع قصد سوزجان عاشقان دارد

ندارد هیچ بردل  هرچه دارد برزبان دارد

اهلی خراسانی 

=

دراین وادی به بانگ سیل بشنو

که صدمن خون مظلومان به یک جو

حافظ

=

وفامباد امیدم اگربه غیرتو است 

خراب با دوجودم  اگر برای تونیست

مولوی 

=

توبه ازمی خوارگی درمذهب رندان خطاست 

عاشق  دل خون  کجا ازکف دهد پیمانه را؟

محمد مجد

=

آن که ازحلقه ی زر گوش گران است اورا

چه غم ازناله ی خونین جگران است اورا

ملاجامی 

=

گردآوری : م.الف زائر