داستان کوتاه . روزنامه اطلاعات

 
داستان کوتاه
 
گاوچران

 

گاوچرانی برای انجام کارهای خود مجبور شد به شهر بیاید، در نیمه  
راه گرما و گرسنگی امان او را برید.

گاوچران در شهری که به غریبه‌آزاری شهره بودند، مجبور به توقف شد.  
به داخل کافه‌ای رفت و درخواست غذا و آب کرد. مرد شروع کرد به خوردن  
غذا و پس از آن که از کافه خارج شد،دریافت که اسبش را ربوده‌اند.

گاوچران دوباره به کافه بازگشت و با همان تبحر در هفت‌تیرکشی‌اش،  
چند تیر هوایی شلیک کرد و پرسید: چه کسی اسب مرا دزدیده است؟  
از کسی صدایی درنیامد.

گاوچران خطاب به جمعیت حاضر گفت: من یک لیوان دیگر آب  
می‌خورم و تا آن وقت بایـــد اسب من جلو در باشد وگرنه آن کاری 
 را که در تگزاس انجام دادم، خواهم کرد. همه خود را جمع و جور کردند. 
 گاوچران لیوان آب را آرام‌آرام نوشید و به سوی در خــــروج رفت و دید  
که اسبش آماده و زین کرده در کنار کافه به میله‌ای بسته شده است.

کافه‌چی که از این رفتار گاوچران متعجب شده بود آرام به کنار او خزید  
و گفت: جان من بگو که تو در تگزاس چه کرده بودی؟ گاوچران گفت:  
آنجا هم اسب مرا دزدیدند و مجبور شدم بقیه راه را پیاده بروم.

مترجم: آرش میری‌خانی

codex23x

نظرات 1 + ارسال نظر
یاسر یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:23 http://yas-m.blogsky.com

سلام امیرجووون
خیلی گلی تاحالا خودت میدونستی؟
[گل][گل][گل]
[گل][گل][گل]

باسلام .شما که مراندیدید اما من شما رابااین عکس زیبایتان می بینم . موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد