آب ماراخواهد برد . داستان کوتاه . منصوره خانعلی

  

 
 
Babak Mk  
آب ما را خواهد برد 
 
زن گفت : صندلی هایمان را بگذاریم روی شن ها . و تا جایی رفت که پایش خیس می شد . مرد صندلی را یک قدم دورتر گذاشت و نشست و سیگاری گیراند . زن به موج های کف آلود نگاه می کرد . موج ها به پایه صندلی می خوردند . زن پاهایش را بالا می گرفت . باز به موج ها نگاه می کرد تا به ساحل برسند . خم شد . یک مشت صدف و شن برداشت . بوی صدف ها را حس می کرد . به مرد نگاه کرد شلوارش تا ساق پا خیس شده بود . گفت : خوب بود پائین شلوارت را تا می کردی . سیاهی چشم های مرد تکان نمی خورد . سیگار بین دو انگشتش خاکستر شده بود . زن به مسیر نگاه مرد ، به مرد ، به دریا و باز به مرد نگاه کرد . مرد نبود . به هر طرف نگاه کرد مرد را ندید . بلند شد . کسی توی ساحل نبود . فقط صدای امواج را می شنید . موج ها بزرگ تر شده بودند . برگشت تا مرد را پیدا کند . مرد روی صندلی نشسته بود . صدای امواج با هیاهوی مردم درهم می شد . صدف و شن ها را توی آب پرتاب کرد . گفت : کجا رفته بودی ؟ مرد روی صندلی را یک قدم به عقب تر برد . زن به صندلی خود نگاه کرد . روی صندلی نشست . پایه ها توی شن فرو رفتند . زن به دریا نگاه می کرد و به آسمان . کاش هوا ابری نبود و به مرد نگاه کرد . روی صندلی لم داده و شلوارش تا زانو خیس بود . زن شن ها را از بند بند انگشتهایش پاک می کرد . احساس کرد صدایی نمی شنود . به اطراف نگاه کرد . کسی نبود .
 
قطره ای عرق روی کمرش سرید . موج ها با شدت بیشتری به ساحل می کوبیدند .آهسته بلند شد . آب دهانش را فرو داد . از گوشه چشمش به سمت راست نگاه کرد . هیچ صدایی نمی شنید . به طرف مرد برگشت . بسته سیگار روی صندلی افتاده بود . زن به طرف هتل دوید . جلو در ایستاد . نفس نفس می زد . پیش خدمت کنار گلدان بزرگ درخت موز ایستاده بود . به کفش های پارچه ای خود نگاه کرد . موکت سرخ خیس شده بود . آب از کفش هایشان حباب حباب بیرون می ریخت . پیش خدمت لبخندی زد و گفت : مهم نیست خانم . 
 
زن دست روی قلبش گذاشت و گفت : متاسفانه همسرم مرا تنها گذاشته و به اتاق برگشته است . پیش خدمت در را باز کرد و به دنبال زن وارد راهرو هتل شد . به کفش ها اشاره کرد و گفت : همین حالا برایتان صندل های خشک و راحتی می آورم . و رفت . زن به انتهای سالن نگاه کرد . با عجله صندل ها را پوشید . پیش خدمت دوباره لبخند زد و تعظیم کوتاهی کرد . زن پله ها را دو تا یکی بالا رفت . در اتاق نیمه باز بود . در را باز کرد. قلبش به شدت می طپید . مرد روی تخت به پشت خوابیده و دستش را روی پیشانی گذاشته بود .
 
نفس عمیقی کشید و در را محکم بست . لنگه صندل را که پرت کرد . به لبه ی تخت خورد . مرد دستش را از پیشانی بر داشت . زن یک جفت کفش از توی کمر در آورد و پوشید . صندل ها را برداشت و به سالن رفت . از پیش خدمت تشکر کرد و بیرون رفت . پاهایش ماسه های نرم را حس می کردند . 
 
روبه روی پنجره اتاقشان ایستاد و به پنجره نگاه کرد . پرده اتاق را می دید . روی نیمکت نشست .
نسیم می ورزید . بوی ماهی و دریا را بیشتر حس کرد . ناخن هایش را می جوید . بلند شد . راه رفت و به هتل برگشت . کفش هایش را روی موکت جلوی در مالید . به پیش خدمت نگاه نکرد . یکی یکی پله ها را بالا رفت . پشت در ایستاد . نفس عمیقی کشید ، وارد اتاق شد . مرد روی تخت نخوابیده بود . توی حمام و دستشویی را نگاه کرد . قلبش به شدت می طپید . چراغ اتاق را روشن کرد . روی تخت خوابید . دستش را روی چشم ها گذاشت . شقیقه هایش را با انگشت مالید . صدای نفس های مرد را شنید . دستش را از روی چشم ها برداشت مرد کنارش خوابیده بود . چشم ها را بست و باز کرد . بلند شد . مرد نبود . پرده ها را کنار زد . دریا را می دید امواج بزرگ تر شده و صندلی ها روی آب شناور بودند .

منصوره خانعلی 30/2/82
 
 
نظرات 3 + ارسال نظر
فرهاد سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:24 http://m-shirazi.blogfa.com

با سلام و احترام
سال 90 سال آگاهی تا رهایی بر شما دوست عزیز مبارکباد
با علی

آمد چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 19:48 http://amedth.mihanblog.com

فقط می تونم تبریک بگم به نوع داستان نویسیشون و ایجاد کردن زمینه های ابهام برای مشتاق شدن خواننده برای خواندن داستان.

مهـــــــــــــــربان چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 21:06 http://mehraban-z.persianblog.ir

یه چیزی بنویسید توی دل های ما که پر شده از اضطراب وخستگی آروم بگیره
یه چیزی مثل وعده خدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد