پیاده به سوی جمکران .


ای گدا ی خانقه برجه که دردیرمغان

می دهند آبی که دلهاراتوانگرمیکنند." حافظ"


این داستان واقعی درروز دوشنبه دوم آذرماه سال 83 اتفاق افتاد. ازخوانندگان وبلاگ تقاضادارم باحوصله آنرا بخوانند. نویسنده اصراری برآن ندارد که این موضوع را یک موضوع ومساله ماوراءالطبیعه و امدادغیبی بداند وهرگونه قضاوت باخود بیننـــــدگان عزیز است .           



 این داستان به دوستان ودوستداران  امام زمان (عج) دراین روزنیمه شعبان تقدیم میشود  انشاءالله مراکه دیگرتوان چنین  پیــــــــــــاده روی هائی راندارم دعا بفرمایند.

  امروزتصمیم گرفتم باپای پیاده به  جمکران بروم . استخاره کردم آیه خوبی آمد. سوره فصلت که بابسم الله شروع می شودکه طبق معمول همه سوره های قرآن است.

نگاهی گذرابه سوره فصلت کردم به آیهای رسیدم که گویاتمام مطلب وجواب من درآن خلاصه شده بود" ان الذین قالوا ربناالله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الاتخافواولاتحزنواوابشروا بالجنه التی کنتم توعدون "                                                     آیه 30

ترجمه شعری ازقر آن نامه مجد.

کسانی که گفتند یزدان مـــــــــــا

کسی نیست الاکه یکتاخــــــــــدا

بماندندبراین سخن پایـــــــــــدار

دراین راه بودند بس استـــــوار

برایشان بگردیدنازل ملـــــــک

به مژده بگویندشان تک به تک

نه حزن ونه ترسی شمارانبـــاد

شمارا به جنت  خدا وعده داد.

حدود ساعت 8ونیم صبح ازتهران حدودخیابان ستارخان به طرف مرقدامام خمینی (ره)حرکت کردم که اولین ایستگاه من بود . بجای این که  ازطرف آخرخیابان نواب  حرکت کنم به طرف جاده ساوه حرکت کردم و مقداری بیشترمعطل شدم لکن بهرحال درمسیراصلی افتادم وساعت 4 بعد ازظهربعد از7 ساعت ونیم پیاده روی به حرم امام خمینی(ره) رسیدم. نمازخواندم وزیارت کردم.وشب هم همینطور.

 شب رادرحرم ماندم. عده زیادی درآنجاحضور داشتند که برای زیارت آمده بودند و یاافرادبیخانمان بودند.  شب هواکشها روشن بودو دراین فصل هم هوا سردتر بود. منهم ناچارشدم یک فرش روی خودم بیاندازم که بتوانم جلوی سرمارابگیرم.

روزسوم آذر83 .

 ساعت 5 صبح ازخواب بیدارشدم و پس ازادای نماز صبح . ساعت 6 ونیم صبح بطرف قم حرکت کردم ومقصدنهائی هم جمکران بود . ازاین که یک مرحله سفرمن انجام شده بودیعنی زیارت حضرت امام خمینی(ره) وآنهم برای اولین بار وباپای  پیاده احسا س رضایت می کردم. ضمنا دراین سفربرای من معلوم شدکه تعداد زیادی افرادبی پناه شبها رابه  این مکان (حرم حضرت امام ) پناه می آورند . این است زندگی مردبزرگی که درزمان حیات خودپناهگاه بی پناهان بودوامروزهم درمرگ خود برای آنان پناه است.

 ساعت 7ونیم صبح به پلیس راه رسیدم . تابلوئی نصب شده بودکه نوشته بودقم 117 کیلومتر. فکرکردم شایداین پیاده روی باتوجه به این که دوشب هم استراحت کنم3 روزو یاحداکثر4روزطول بکشد.

  هواابری بودوباران هم شروع به باریدنکرد. باخودم فکرکردم اگر باران شدید شد باماشین می روم. مقداری پیاد ه رفتم.  دراولین قهوه خانه یک کلوچه ویک بطری شیرکاکائو گرفتم وخوردم ودوباره حرکت کردم نمیدانم چندکیلومتر ر فته بودم که پیرمردی درحالی که بیل بروی دوشش بوددیدم که  ازکنارمن ردشد. بعد ازسلام گفت :

پیاده می ری ؟

گفتم : می خوام به قم وبعد هم جمکران برم.

گفت : اینطوری خسته می شوی.

گفتم : هرجاخسته شدم می ایستم واستراحت می کنم. ایشان چندخواب رابرای من تعریف کرد . یکی ازخوابها  بقول خودش قبل ازسقوط دکترمصدق بود و بازبه حساب  خود ش تعبیر به سقوط دکترمصدق داشت.

وبعد یک خواب رابرای من تعریف کردکه حالت تعریف او جنبه سئوال داشت وگفت :

خواب دیده ام که ماه وذوالفقارعلی(ع )ازآسمان به زمین آمدند وزمین غبارآلود شد. گفتم نمیدانم شایدتعبیرآن همین مشکلاتی است که ملسمانان باآن روبروهستندو ازجمله عراق وفلسطین ... وبعدهم  که حس میکردبرای خوش همزبان پیداکرده است وخصوصامن که شنوند ه خوبی هستم گفت : من خدمت امام زمان (ع) رسیده ام وعلاماتی را هم می گفت. بازمن گوش دادم و سکوت کردم . البته اومرانمی شناخت و توقعی هم ازمــــــن ند اشت ونمی خواست معروف شود یادکان بازکند وکاسبی کند. اسم اورا پرسیدم گفت غلام. این جریان هم درنزدیکی محلی بنام "سمپاشی "اتفاق افتاد. ازاو خداحافظی کردم وبه راه خودم ادامه دادم.

نزدیکی های حسن آباداحساس تشنگی کردم که تقریبا شدیدمی شدو مرتبا یامهدی یامهدی می گفتم. یک ما شین رنو ایستاد ودنده عقب گرفت وگفت: پیاده می ری؟

گفتم :  پیاده به قم وبعدهم جمکران.

گفت : ما تاقم می رویم ومی توانیم شماراباخودمان ببریم.

گفتم:  فقط یک لیوان آب بمن بدهید. لیوان آب راگرفتم وخوردم وخودش هم ادامه دادکه حتما نذر دارید که البته من نذرنداشتم.

 حدودساعت3ونیم بعدازظهرپس از9ساعت راه پیمائی به اولین ایستگاه استراحت وپمپ بنزین وزارت راه رسیدودرآنجادرحالی که تابلوئی کیلومتر85 قم رانشان می داد ساندویچ ونوشابه خوردم وچندلیوان چای ومقداری تجدیدقواکردم نمازظهرراخواندم وبعدهم خادم مسجدراپیداکردم وگفتم می خواهم امشب رادراینجابمانم.

خادم   مسجدگفت:حاج ابوالفضل مسئول پمپ بنزین است ومی تواند به شماکمک کند.حاج ابوالفضل قول دادکه شب پتودراختیارمن بگذارد.

خادم مسجدمقداری آتش روشن کردومن کنارآتش گرم شدم. یک آقای جوانی درحالی که هندوانه وچاقوئی دردست داشت ازآنجاردشدشایدبرای شستن هندوانه به دستشوئی رفته بود. بدون مقدمه بامن سلام وعلیک  کردوگفت اینجا هستید؟  اینجا کارمیکنید.؟

گفتم نه وقضیه رابرایش شرح دادم که ازتهران آمده ام و پیاده عازم قم وجمکران هستم وامشب قراراست در مسجد بخوابم وفرداعازم قم وبعدهم جمکران شوم.

برخوردگرم وصمیمانه ای داشت. من نمیدانستم که او راننده است وماشین داردوآهسته آهسته بااو به راه افتادم. مقداری ازهندوانه راپاره کردوگفت:

حاجی تاهمین جاقبول است ومن شماراتاجمکران می برم.

من گفتم: شما حتما می خواهیدمراببرید وعلت هم این بود که نمی خواستم این فرصت پیاده روی به جمکران را به آسانی ازدست بدهم.

گفت: بله می برم.

من بطرف آقای ابوالفضل درپمپ بنزین رفتم و ازاوخداحافظی کردم واین کار رافقط بخاطرآن انجام دادم که او قول کمک به من داده بود وبا راننده مهربان که اسمش هم علیرضابودعازم قم وجمکران شدم.

ساعت 7 شب بود. جلوی ماشین که وانت باربودنشستیم ویک آقای دیگری هم که دوست علیرضابودباماهمراه بود . ماشین جاداروگرم بودوصحبت های زیادی ردوبدل شد که بیشتر درموردمعجزات حضرت وکمک های اوبه زواربود وعلیرضاهم می گفت : من یک باردرنماز احساس کرده ام که امام زمان(عج) بالای سرمن است ومطالبی هم درموردمراجع وبزرگان می دانست . گفت پدرش آبادانی است وازمهاجران جنگ است.

درکناریک رستوران درقم پیاده شدیم.رستوران تمیزومرتبی بودونان هم می پخت.غذاخوردیم وعازم جمکران شدیم. البته اززیارت حضرت معصومه(ع ) محروم ماندیم که آن رابرای باردیگرگذاشتم زیرافرصتی نبودوعلیر ضاهم عازم یزدبود.

علیرضامرا سریک فلکه که بطرف جمکران میرفت پیاده کردو گفت : ازهمین جابروجمکران ومراهم دعاکن . البته علیرضابرادرشهیدهم بودوشهیدشان  هم درگلزارشهدای قم دفن بود. ازیک آقائی که سیگارفروش بود سئوال کردم جمکران کدام طرف است بمن نشان دادوراه افتاد م.مقداری پیاد ه رفتم که بطرف جمکران بود .از  آقائی درحالی که پشت به خیابان وروبه مغازه هاایستاده بود سئوال کردم : مسیرجمکران همین است .گفت بله واگرصبرکنی ترابااتوبوس می برم.

 دراینجاهم من بهیچ وجه نمیدانستم که آن آقادرکاروان است وباکاروان به جمکران میروندوبهرحال سوار اتوبوس شدیم وباصلوات ودعای فرج به جمکران رسیدیم .

نمازها ی واجب ومستحب راخواندم وشام راهم ازکانتینرگرفتم . سه شنبه شب بود.وزوارزیادی طبق معمول سه شنبه شب ها درجمکران جمع بودند. وبعد اززیارت هم باقطارعازم تهران شدم وساعت 2ونیم شب درتهران بودم.

فقط یک نکته برای من مجهول بودکه سرمیز غذاازعلیرضاپرسیدم وآن اینکه:

چطورشد ازمیان این همه مسافر که درپمپ بنزین بودند فقط  با

من صحبت کردی؟

گفت : حضرت می خواهد امشب شمادرجمکران باشید.

          در بازگشت به منزل هم در حالیکه منتظروسیله بودم باجوانی بنام      "علی"آشناشدم که باهم به منزل رسیدیم.


نظرات 2 + ارسال نظر
مهـــــــــــــــربان شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:43

یادمه یکبار دیگه هم این پست را خوندم
قشنگه
مهم اینه آدم به چی اعتقاد داشته باشه
مهم اینه این اعتقاد آرامش بیاره
درود

مهـــــــــــــــربان شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:47

یه چیزی توی وبلاگم نوشتم دلم می خواد نظرتون را بدونم
فکر کنید من دخترتون هستم
چی بهش می گین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد