شعری دررثای ایام عاشورا


دامن علقمه وباغ گل یاس یکی است

قمرهاشمیان بین همه  ناس یکی است

سیرکردم عدد ابجد ودیدم به حساب

نام زیبای اباصالح وعباس یکی است .


نظرات 12 + ارسال نظر
امیر.. ذخیره مطلب . پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:27

خوبه جمهوری اسلامیه ، اگه جمهوری بهایی بود ، چی میشد
روزهای سخت و گرمای شدید را با بی پولی و تنگ دستی سپری می کردیم ، سختی دور از خانه و کا شانه امان در ایران ، از یک طرف ، و سختی بایکوت کردن بهاییان علیه خانوادۀ ما طرفی دیگر و اعمال و رفتار بهاییان و.... ما در محلۀ شیعه نشین راولپندی زندگی می کردیم ، نه آنها زبان فارسی بلد بودند و نه پدرم زبان اردو ی پاکستانی ها را ، روزی از روزهای گرم تابستان پدر و برادر کوچکم که 7 سالش شده بود ، برای خرید به کتارین ( بازار راولپندی ) رفته و در بر گشت به خانه در نزدیکی منزلمان 6 پاکستانی به پدر و برادرم حمله می کنند و با شدت ضربات به سر و روی و بدن پدرم ... خونین و با لباسهای پاره و ...که در اثر ضربات ، یکی از دنده های سینۀ پدرم آسیب دیده و از گوش برادر کوچکم خون ، جاری بود ، به منزل آمدند ...... و ......... علت این بود که در ماه رمضان ، ماه روزۀ مسلمانان بود و چون یک تکه بیسکویت در دستان برادرم بوده، پاکستانی های محاجم با اطلاع از این که روزه بر اطفال کمتر از 15 سال برای پسر vajeb nabodeh، مطلع بودند ،به این بهانه که ماه رمضان است ، به پد و برادر 7 سا له ام حمله ور و مورد ضرب و شتم فرار می دهند ، برای ، ما قابل قبول نبود که .... این قضیه ... تا این که بعد از چند روز گذشت ، یکی از دراویش های ریفیو جی ایرانی از محلۀ ما عبور میکردذو چون زبان اردو را بلد ، بود ، پدرم از ایشان تقاضا کرد تا به پیش ، ضاربان و حمله کنندگان بروند و علت آن حرکت ، ضرب و شتم چند روز قبل را جویا ، شوند ، بعد از ، باز گشت ، پدرم به اتفاغ آن درویش ایرانی ، به خانه,,, ماجرا از این قرار آشکار گردید ، ، که مدتی قبل از ماه و بعد در ماه رمضان اشخاصی ایرانی .... بهایی ../.. که نام هایشان ........ ( محفوظ ) فعلأ که به زبان اردو مسلط بوده اند به اطراف ، منزلمان مراجعت نموده و با اهالی مسجد ، شیعیان پاکستانی که حدودأ فاصلۀ آن مسجد تا منزلمان 100 قدم بیشتر فاصله نداشت ، مراجعه میکنند و بدانها ، خبر می دهند که خانوادۀ ما بهایی است و از دین خارج هستیم و محمد و اسلام و قرآن را قبول نداریم!!!!! و کتاب بالای کتاب قرآن آورده و ................. طی آن مدتی که حدودأ یک سالی در آن محل. زندگی ! ! !!! کردیم ..... مصیبت های زیادی به واسظه یه بهاییان ایرانی توسط مسلمانان شیعه پاکستانی ,, به ما تحمیل شد ..... در آن زمان .. این در فکرم آ مد,,,,,,,,,,, ، که اگر بجای ... جمهوری اسلامی که خانواده ما از آن گریخته بودیم و به پاکستان رفته بودیم ... بجای آن جمهوری بهایی اگر بود ! چی میشد !!!.?????.... ادامه دارد ..... خاطرات من,,فولاد چگونه آبدیده شد,قسمت 11,خوبه جمهوری اسلامیه ، اگه جمهوری بهایی بود ، چی میشد

امیر.. ذخیره مطلب . پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:31

Haniyeh Asfahani خاطرات من
من در یک خانوادهء کم درآمد بهایی متولد شدم ،6 ساله بودم که در ماه صیام ( ماه روزه) در منزل یکی از بهاییان در بالای شهر افطاری دعوت شده بودیم ، که با تفاق خانواده امان رفته بودیم ، بعد از مناجات و دعا و نیایش ، اعلام کردند ،برای صرف افطاری به سالن پذیرایی جهت صرف شام برویم ، من به اتفاق برادر کوچکترم که4 ساله بود با ذوق فراوان بصورت دویدن بطرف سالن پذیرایی رفتیم ، در حین دویدن ، ...خانمی با لباسی بسیار قشنگ و آرایش کرده در حضور جمع بهاییان حاظر در جلسه جلوی من و برادرم را گرفت ، و با لحنی تفاخر آمیز و تحکم ، گفت ...حول نزنید ...حول نزنید ... غذا تمام نمی شود ، که در همان لحظه من در همانجا از حرکت ایستادم و با نگاهی عمیق به آن خانم شیک پوش و دیگران که همگی از همان تبار بودند و ناظر جریان بودند، خیره شدم ، و آرام و سکوت به سالن دعا و نیایش برگشتم ، و آن شب چیز غریبی در وجودم ، احساس کردم ، و آن تفاوتی بود ، بین خانوادهء کم درآمد ، ما و آنهایی که در آن مجلس با تفاخر و با آن لحن تحکم آن خانم ثروتمند و دیگر بهاییان حاظر... و آن شب من غذای افطاری ( ماه صیام )را نخوردم ، و هر چه خانوادهام از من سوءال کردند که چرا غذا نمی خورم ، سکوت کردم ، وهیچ نگفتم .... و آن شب گذشت ..... و تا اینکه ، 7 سالم شد و طبق رسرم بهاییان باید به کلاسهای درس اخلاق به مدت 12 سال می رفتیم و ...... ادامهء آن در شب آینده ......منتظر باشید . 2011 / 30 /

امیر.. ذخیره مطلب . پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:33

Haniyeh Asfahani خاطرات من.....................من در یک خانوادهء کم درآمد بهایی متولد شدم ,,,( 3 )
در مرز 8 سلگی قرار گرفته بودم ، که تابستان مدرسه ودرس اخلاق تعطیل بود و در تعطیلات تابستانی قرار داشتیم ، برای جمع آوری مخارج (دفتر و مداد و لوازم ورود به مدرسه ) سال آینده باید مشغول کاری می شدم ، لیمو ترش تهیه و در قهوه خانه ها و خیابانها برای فروختن شروع خوبی بود . تابستان به سر رسید ، فصل زیبا و دل انگیز پاییزی ، بخاطر سال جدید تحصیلی که مدارس و درس اخلاق مجددأ فعالیت شان شروع می شد ، در پوست خود نمی گنجیدم و سر مست و با شوقی وصف نا پذیر وارد ، مدرسه و درس اخلاق گردیدم .
دو هفته ای از شروع درس اخلاق که روزهای جمعه برگزار می شد گذشته بود ، و بچه های حاظر در کلاس باید مناجاتی را که در هفتهء قبل از طرف معلم کلاس تأکید کرده بود را، حفظ می کردند ،و بچه ها تا حدودی کم و بیش درست و غلط حفظ کرده بودند و همچونین من ، معلم درس اخلاق از همه خواست تا مناجات را بخوانند ، تا این که نوبت تلاوت مناجات که جزو تکالیف مان بود به من ... رسید ، من به معلم درس اخلاق اعلام کردم قبل از تلاوت مناجات سوءالی در رابطه با جشن آخر سال ،سال گذشته بر من گذشته بود، از معلم درس اخلاق توضیح خواستم و علت تبعیضی که روخ داده بود را جویا شدم، و معلم درس اخلاق توضیح قانع کننده ای نداد و من هم گفتم تا ندانم چرا بین من و بچه های بهایی درس اخلاق ما و آن بچه های درس اخلاقی شیک پوش و جوایز ی متفاوت با ما دریافت کرده بودند ، را ندانم ، مناجات را نمی خوانم . معلم درس اخلاق مان رو به سوی دیگر بچه ها کرد و گفت :: گویا (من ) مناجات را حفظ نکرده ام و با این سوءالات بی ربط ،روش نمی شه که بگه مناجات را حفظ نکرده ، من در جواب این حرف معلم درس اخلاق گفتم ،مناجات را حفظ کردهام ،اما شما به سوال من جواب قانع کننده ندادید که هیچ بلکه بنوعی مرا به عدم انجام تکالیف (حفظ مناجات ) متهم کردید .
خلاصه در همان روز بعد از ظهر جشن تولد یکی از بچه های درس اخلاق در خیابان امیر آباد تهران برقرار بود ، که معلم درس اخلاق مان اعلام کرد ، که تمامی بچه ها به غیر از من ....که منجاتم را نخوانده بودم ، می توانند ، در این جشن شرکت کنند ، و در آن روز باز متوجهء نکتهء جدیدی که برایم در آن زمان نا ملموس مینمود، گردیدم .
که امروزه بدین حرکتها که (معلم درس اخلاق مان ) موضع گیریکرده بود . (تعصب دینی) مینامند.و تعصب = جهل
بگو ای دوستان به اعمال خود را بیارائید ، نه به اقوال
در جادهء تحری حقیقت ،تقلید و تعصب جایی ندارد
ادامه.... دارد .....(3 )

امیر.. ذخیره مطلب . پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:35

Haniyeh Asfahani خاطرات من.....................من در یک خانوادهء کم درآمد بهایی متولد شدم ,,,,,,,,( 2در زمانی که وارد 7 سالگی شدم، دورهء تازه ای از زندگی و پر از شور و نشاط و انرژی در وجودم ، احساس می کردم ، آخر دیگر به مدرسه و کلاس درس اخلاق (بهایی) وارد شده بودم ، و لحظهء فوق العاده زیبا و بی نظیر بود . برادر بزرگترم کلاس سوم دبستان بود، من هم در همان دبستان ثبت نام شده بودم ، در کلاس اول ، شیفت صبح شروع زیبایی را با شکوه فراوان شروع کردم ، و در همین ایام در روزهای جمعه بنا به خواست خانواده باید به درس اخلاق ( بهایی ) میرفتم ، و طی یک سال درسی ، در آخر سال در مکانی بنام ( باغ تژه ) در خیابان آزادی (آیزنهاور پیشین ) برنامه اجرا می کردیم البته از قبل برنامه ها تنظیم و سازماندهی شده بود . تمامی درس اخلاقها در سراسر تهران در آنجا بر گزار می شد . و در طی آخر برنامه جوایزی به کل بچه های بهایی تقدیم می شد . بعله دوستان جوایزی که به همه بچه ها تعلق می گرفت ، یک سان نبود ، طبقه بندی شده و از قبل تهیه و تدارک گردیده ، و اعطاء می شد . بطوری که بچه های طراز اول و ثروتمند ، جوایزی بسیار ارزنده و زیبا و با احترام و اکترام فراوان به آنان اعطاء می شد ، و بچه های طراز دوم جوایزشان ، بهتر از طراز اولی ها نبود ولی قابل پسند و چشمگیر بود . و اما.... اما ... بچه های طراز سوم ( یعنی طبقهء ضعیف ) که یکی از آنها من و برادران و خواهران و هم طرازان با من بودند ، و تعدادشان هم بسیار کم بود ، برای جوایز واسباب بازی های نفیس تنها یک مسواک در نظر گرفته و بدون هیچگونه احترام و تکریم و تشویقی به من و امسال من در کنار از برنامه تحویل می شد ، بدین گونه بود ، که در اولین برنامهء جوایز آخر سال در ( باغ تژه ) تهران ،از خیابان آزادی (آیزنهاور قبلی ) تا راه آهن تهران که محل زندگانی امان بود ، تنهای تنها با چشمانی اشکبار و مسواکی در دست ، و با افکاری که برایم غریب می نمود ، با پای پیاده و در زیر باران بهاری به سمت خانه رفتم ، و زمانی که به خانه رسیدم ، با لبخندی توءام با اندوهی که هنوز بیگانه مینمود ، به خانواده ام ، نتیجهء یک سال درس اخلاق را (مسواک )را ارائه و چشم در چشم خانوادهام دوختم ، و از تبعیضی که در این رابطه در ذهنم نقش بسته بود ، دور از چشمان خوانواده ام ، گریستم.............ادامه در روز بعد .... 2011 /1 /12

امیر.. ذخیره مطلب . پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:37

Haniyeh Asfahani فولاد چگونه آبدیده شد ( قسمت دهم ) من در یک خانوادۀ بهایی به دنیا آمده ام ....
در مدتی که ما در پاکستان زندگی می کردیم ، یک روز پدرم برای خرید به بیرون از خانه رفته بود ولی مدت زمان طولانی از پدرم خبری نشد ، بعد از 2 ساعت ، که من و مادر و برادر کوچکم، منتظر بودیم و نگران ... پدرم با سر و روی خونین و لباسهای پاره ... نفس ،نفس ، زنان به خانه آمد ، مادرم ، جیغ کشید ، و بطرف پد رم د وید و او را در آغوش کشید و من که 10 سالم بود ، بطرف برادر کوچکم ، 6 ساله بود ، و گریه می کرد را در بغلم ،گرفتم ، و بشدت گریه میکردم ، بالاخره ، متوجۀ ، موضوع شد یم ......... قضیه از این قرار بود ، شخص بنام ...... که در یو ، ان پاکستان کیس داشت ، و با ، بهاییان ، میانۀ خوبی هم داشت ، در بازار کتارین (.......) به اتفاق ، چهار نفر دیگر که هم تیپ خودش ( لات ، و لمپن ) بودند ، به پدرم حمله می کنند ، .... علت حمله چنین بو د ، که خانمی از بهاییان که قبلاأ در پاکستان بود و از فامیلهای دور پدرم محسوب می شد بتازگی ، به استرالیا ، مهاجرت و پس از مدتی ، این لات و لمپنها را که در پاکستان با آنها روابطی هم داشت ، مبلغی پول برای این ، شخص می فرستد و به بهانه ای اینها را جهت ، اذیت و آزار خانوادۀ ما ، اجیر می کند .......و این یکی از صدها ، اذیت و آزاری بود ، که به آن اشاره کردم ، ..... ( نام و آدرس کنونی اشخاص حمله کنند گان به پدرم فعلأ محفوظ است )...... ادامه دارد ..

امیر.. ذخیره مطلب . پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:39

Haniyeh Asfahani من در یک خانوادۀ بهایی به دنیا آمده ام .فولاد چگونه آبدیده شد ....قسمت نهم خاطرات من حملۀ اعضای ( لجنۀ بهاییان ایرانی ) به
در تاریخ مارس 25, 2013 و ساعت 15:19
من در یک خانوادۀ بهایی به دنیا آمده ام .... فولاد چگونه آبدیده شد ....قسمت نهم خاطرات من
در طول مدتی که در پاکستان بسر می بردیم ، شبی که برادر کوچکم طب شدیدی هم داشت با سر و صدا و حملۀ اعضای ( لجنۀ بهاییان ایرانی ) به خانه امان از خواب بیدار شدیم ، قضیه از این قرار بود ، که ...پسر ، رییس (لجنه بهاییان ایران ) به من درخواست (سکس ) داده بود ومن که فقط 8 سال بیشتر نداشتم ، با مادرم درمیان گذاشته و مادرم به پدرم گفته بود ، و پدرم دیگر با هیچ کسی ،بخصوص اعضای لجنه صحبتی نمی کرد ، و همین موضوع کبر و غرور اعضای لجنه را علیه خانوادۀ ما برانگیخته بود ، وقتی بدون اجازۀ صاحب خانه وارد و حمله میکنند و از قضیۀ فساد اخلاقی فرزندشان مطلع می شوند ، با فحاشی های بسیار رکیک ، که زیبندۀ خودشان بود نثار مان نمودند و با پیچاندن دست من ، باعث شکستگی در 2 قسمت گردیده و فردای آنروز هم بهاییان تمامأ خوانوادۀ ما را در بایکوت قرار داده و پس از آن ، ... هر بلایی که از دستشان بر آمد ، با ما کردند و ............. ادامه دارد,,,,,,,,,,,,

امیر.. ذخیره مطلب . پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:40

Haniyeh Asfahani پدر بزرگم ، مسلمان بود و مادر بزرگم بهایی بود .
بعد از مرگ مادر بزرگم ، دایی من که از اعضای محفل روحانی تهران بود ، به پدر بزرگم پیشنهاد می دهد که در دهات تنها نماند و مزرعه و کاشانه را به دایی ، من بدهد و در تهران همراه خانوادۀ دایی من زندگی کند ، و همین طور هم شد ، البته بعد از 4 ماه ..... بعد از آن دایی من به خاله ها یم اعلام میکند ، این ظالمانه است ، که فقط او عهده دار نگهداری پر بزرگ را داشته باشد ، و باید دیگر اعضای فامیل هم در این امر مشارکت داشته باشند ، که همینطور هم شد ، البته برای 4 ماه .....که هر کدام 1 ماه به 1 ماه از پدر بزرگ نگهداری کرده بودند ......تا این که کسی از پدر بزرگ خبری نداشت..........
یک سال بعد از مرگ مادر بزرگ
رفته بودم در دهات سری به فامیلهای دور بزنم ، که در موقع برگشت متوجۀ پیر مردی با لباسهای پاره و گلی لمیده در کنار یک دیوار و بیل در کنارش ...... نزدیک شدم ... به چهرۀ او دقت کردم ... پدر بزرگم بود ،.... در کنارش نشستم .. بغلش کردم بوییدمش ، بوسیدمش و در بغلم هر دو تاییمان گریستیم ....... و آوردمش تهران .... تا آخر عمرش از او نگهداری کردم ...........تا 3 سال .......روحش شاد ...........قسمت هشتم خاطرات من من در یک خانوادۀ بهایی به دنیا آمده ام .... فولاد چگونه آبدیده شد .

امیر.. ذخیره مطلب . پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:42

Haniyeh Asfahani ادامه قسمت 7خاطرات من.....................من در یک خانوادهء کم درآمد بهایی متولد شدم,,,,,,,,,,,,ادامه قسمت 7خاطرات من.....................من در یک خانوادهء کم درآمد بهایی متولد شدم,,,,,,,,,,,,فولاد چگونه آبدیده شد به دست Elaheh Safar یادم آمد که شش سالم بود که زنان مسلمان همسایه هامان که من و مادرم در خانه تنها بودیم البته در یک خانه 7 تا 8 خانواده زندگی میکردند که زنان همسایه مسلمان ، بنا به دلیلی که من نمی دانم ، به اتاق ما حمله کردند ، و موهای مادرم را می کشیدند و روی زمین حرکت می دادند و نفرات دیگر با مشت لگد مادرم را کتک می زدند ، و با داد فریاد میزدند سگ بهایی سگ نجس از اینجا گورت را گم کن و فحاشی هایی که زینت خودشان بود به مادرم میگفتنددر همین گیر و دار که مادرم جیق می زد، و درخواست کمک می کرد و تمام اهل محل در حال تماشای این صحنه دلخراش بودند ، من یک کلوخ بر داشتم بطر ف آن بیشرفان که ادعا می کر دند مسلمان هستند، پرتاب کردم ولی متأسفانه همان کلوخ هم خورد توی سر مادر.م.............ادامه دارد.

امیر.. ذخیره مطلب . پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:45

Haniyeh Asfahani خاطرات من

من در یک خانوادهء کم درآمد بهایی متولد شدم ،6 ساله بودم که در ماه صیام ( ماه روزه) در منزل یکی از بهاییان در بالای شهر افطاری دعوت شده بودیم ، که با تفاق خانواده امان رفته بودیم ، بعد از مناجات و دعا و نیایش ، اعلام کردند ،برای صرف افطاری به سالن پذیرایی جهت صرف شام برویم ، من به اتفاق برادر کوچکترم که4 ساله بود با ذوق فراوان بصورت دویدن بطرف سالن پذیرایی رفتیم ، در حین دویدن ، ...خانمی با لباسی بسیار قشنگ و آرایش کرده در حضور جمع بهاییان حاظر در جلسه جلوی من و برادرم را گرفت ، و با لحنی تفاخر آمیز و تحکم ، گفت ...حول نزنید ...حول نزنید ... غذا تمام نمی شود ، که در همان لحظه من در همانجا از حرکت ایستادم و با نگاهی عمیق به آن خانم شیک پوش و دیگران که همگی از همان تبار بودند و ناظر جریان بودند، خیره شدم ، و آرام و سکوت به سالن دعا و نیایش برگشتم ، و آن شب چیز غریبی در وجودم ، احساس کردم ، و آن تفاوتی بود ، بین خانوادهء کم درآمد ، ما و آنهایی که در آن مجلس با تفاخر و با آن لحن تحکم آن خانم ثروتمند و دیگر بهاییان حاظر... و آن شب من غذای افطاری ( ماه صیام )را نخوردم ، و هر چه خانوادهام از من سوءال کردند که چرا غذا نمی خورم ، سکوت کردم ، وهیچ نگفتم .... و آن شب گذشت ..... و تا اینکه ، 7 سالم شد و طبق رسرم بهاییان باید به کلاسهای درس اخلاق به مدت 12 سال می رفتیم و ...... ادامهء آن در شب آینده ......منتظر باشید . 2011 / 30 /11,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,خاطرات من.....................من در یک خانوادهء کم درآمد بهایی متولد شدم ,,,,,,,,( 2در زمانی که وارد 7 سالگی شدم، دورهء تازه ای از زندگی و پر از شور و نشاط و انرژی در وجودم ، احساس می کردم ، آخر دیگر به مدرسه و کلاس درس اخلاق (بهایی) وارد شده بودم ، و لحظهء فوق العاده زیبا و بی نظیر بود . برادر بزرگترم کلاس سوم دبستان بود، من هم در همان دبستان ثبت نام شده بودم ، در کلاس اول ، شیفت صبح شروع زیبایی را با شکوه فراوان شروع کردم ، و در همین ایام در روزهای جمعه بنا به خواست خانواده باید به درس اخلاق ( بهایی ) میرفتم ، و طی یک سال درسی ، در آخر سال در مکانی بنام ( باغ تژه ) در خیابان آزادی (آیزنهاور پیشین ) برنامه اجرا می کردیم البته از قبل برنامه ها تنظیم و سازماندهی شده بود . تمامی درس اخلاقها در سراسر تهران در آنجا بر گزار می شد . و در طی آخر برنامه جوایزی به کل بچه های بهایی تقدیم می شد . بعله دوستان جوایزی که به همه بچه ها تعلق می گرفت ، یک سان نبود ، طبقه بندی شده و از قبل تهیه و تدارک گردیده ، و اعطاء می شد . بطوری که بچه های طراز اول و ثروتمند ، جوایزی بسیار ارزنده و زیبا و با احترام و اکترام فراوان به آنان اعطاء می شد ، و بچه های طراز دوم جوایزشان ، بهتر از طراز اولی ها نبود ولی قابل پسند و چشمگیر بود . و اما.... اما ... بچه های طراز سوم ( یعنی طبقهء ضعیف ) که یکی از آنها من و برادران و خواهران و هم طرازان با من بودند ، و تعدادشان هم بسیار کم بود ، برای جوایز واسباب بازی های نفیس تنها یک مسواک در نظر گرفته و بدون هیچگونه احترام و تکریم و تشویقی به من و امسال من در کنار از برنامه تحویل می شد ، بدین گونه بود ، که در اولین برنامهء جوایز آخر سال در ( باغ تژه ) تهران ،از خیابان آزادی (آیزنهاور قبلی ) تا راه آهن تهران که محل زندگانی امان بود ، تنهای تنها با چشمانی اشکبار و مسواکی در دست ، و با افکاری که برایم غریب می نمود ، با پای پیاده و در زیر باران بهاری به سمت خانه رفتم ، و زمانی که به خانه رسیدم ، با لبخندی توءام با اندوهی که هنوز بیگانه مینمود ، به خانواده ام ، نتیجهء یک سال درس اخلاق را (مسواک )را ارائه و چشم در چشم خانوادهام دوختم ، و از تبعیضی که در این رابطه در ذهنم نقش بسته بود ، دور از چشمان خوانواده ام ، گریستم.............ادامه در روز بعد .... 2011 /1 /12,,,,,,,,,,,

امیر.. ذخیره مطلب . پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:49

Haniyeh Asfahani ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,خاطرات من.....................من در یک خانوادهء کم درآمد بهایی متولد شدم ,,,( 3 )
به دست Hamid Momeni در در تاریخ یکشنبه, دسامبر 4, 2011 و ساعت 11:27 قبل از ظهر

(3)خاطرات من.....................من در یک خانوادهء کم درآمد بهایی متولد شدم

در مرز 8 سلگی قرار گرفته بودم ، که تابستان مدرسه ودرس اخلاق تعطیل بود و در تعطیلات تابستانی قرار داشتیم ، برای جمع آوری مخارج (دفتر و مداد و لوازم ورود به مدرسه ) سال آینده باید مشغول کاری می شدم ، لیمو ترش تهیه و در قهوه خانه ها و خیابانها برای فروختن شروع خوبی بود . تابستان به سر رسید ، فصل زیبا و دل انگیز پاییزی ، بخاطر سال جدید تحصیلی که مدارس و درس اخلاق مجددأ فعالیت شان شروع می شد ، در پوست خود نمی گنجیدم و سر مست و با شوقی وصف نا پذیر وارد ، مدرسه و درس اخلاق گردیدم .

دو هفته ای از شروع درس اخلاق که روزهای جمعه برگزار می شد گذشته بود ، و بچه های حاظر در کلاس باید مناجاتی را که در هفتهء قبل از طرف معلم کلاس تأکید کرده بود را، حفظ می کردند ،و بچه ها تا حدودی کم و بیش درست و غلط حفظ کرده بودند و همچونین من ، معلم درس اخلاق از همه خواست تا مناجات را بخوانند ، تا این که نوبت تلاوت مناجات که جزو تکالیف مان بود به من ... رسید ، من به معلم درس اخلاق اعلام کردم قبل از تلاوت مناجات سوءالی در رابطه با جشن آخر سال ،سال گذشته بر من گذشته بود، از معلم درس اخلاق توضیح خواستم و علت تبعیضی که روخ داده بود را جویا شدم، و معلم درس اخلاق توضیح قانع کننده ای نداد و من هم گفتم تا ندانم چرا بین من و بچه های بهایی درس اخلاق ما و آن بچه های درس اخلاقی شیک پوش و جوایز ی متفاوت با ما دریافت کرده بودند ، را ندانم ، مناجات را نمی خوانم . معلم درس اخلاق مان رو به سوی دیگر بچه ها کرد و گفت :: گویا (من ) مناجات را حفظ نکرده ام و با این سوءالات بی ربط ،روش نمی شه که بگه مناجات را حفظ نکرده ، من در جواب این حرف معلم درس اخلاق گفتم ،مناجات را حفظ کردهام ،اما شما به سوال من جواب قانع کننده ندادید که هیچ بلکه بنوعی مرا به عدم انجام تکالیف (حفظ مناجات ) متهم کردید .

خلاصه در همان روز بعد از ظهر جشن تولد یکی از بچه های درس اخلاق در خیابان امیر آباد تهران برقرار بود ، که معلم درس اخلاق مان اعلام کرد ، که تمامی بچه ها به غیر از من ....که منجاتم را نخوانده بودم ، می توانند ، در این جشن شرکت کنند ، و در آن روز باز متوجهء نکتهء جدیدی که برایم در آن زمان نا ملموس مینمود، گردیدم .

که امروزه بدین حرکتها که (معلم درس اخلاق مان ) موضع گیریکرده بود . (تعصب دینی) مینامند.و تعصب = جهل

بگو ای دوستان به اعمال خود را بیارائید ، نه به اقوال

در جادهء تحری حقیقت ،تقلید و تعصب جایی ندارد

ادامه.... دارد .....(3 ),,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,خاطرات من - من در یک خانوادهء بهایی بدنیا آمدم ( قسمت چهارم ) فولاد چگونه آبدیده شد

بعله جریان 7 و8 ، ...الئ 11 سالگی با آن تفکری که در من ایجاد کرده بودند، کم و زیاد ادامه داشت ،و تا سن 11 سالگی در تابستانها باید برای مخارج مدرسه ام کار می کردم ، با فروش لیمو ترش در قهوه خانه ها و معابر، کل تابستان ها را مشغول بودم . در سن 11 سالگی به مدرسهء راهنمایی راه یافتم ، و از همان اول سال کل برنامهء یک سال آینده را برای ما تشریح و شیفت بعد از ظهر برای ادامهء تحصیل را برایمان برگزیدند ، من از بابت تعیین شیفت بعد از ظهر بسیار خوشحال و بی نهایت شادمان شدم ، چرا که در صبح ها تا ظهر ساعت 2 که کلاسمان شروع می شد ، میتوانستم کاری نیمه وقت داشته و تا حدودی کمک مخارج خانواده ام باشم . من باتفاغ مادرم به( محفل روحانی بهاییان تهران ) واقع در خیبان شاهپور نرسیده به زیر پل کالج (خیابان شاهرضا ) رفتیم و چون مادرم اطمینان داشت که محفل روحانی را می شناسیم ، جهت پیدا کردن یک کار نیمه وقت برای صبح تا ظهر برای من با اطمینان خاطر به آنجا مراجعه و درخواست کتبی را ارائه و 3 روز بعد محفل روحانی بهاییان تهران ، مرا به یک گروهی از افراد شناخته شدهء بهایی ،که کارشان نقاشی ساختمانی بود معرفی کردند ، پس از 3 روز بعد از معرفی من به گروه مذکور ، اول هفته، شنبه صبح ، پس از گذشت 15 روز از سال تحصیلی ، رسمأ وارد بازار کار نیمه وقت (جهت نقاشی ساختمانی به بیمارستان هزار تخت خوابی یا بنامی دیگر بیمارستان پهلوی ، که امروزه بنام خمینی معروف است )، گردیدم ، روزها ... و هفته ها گذشت ......... من بسیار شادمان و خوشحال بودم ، که دیگر در خانوادهء ما بین پدر و مادرم بخاطر کمی در آمد ،جنگ و بحثی و جدالی صورت نمی گرفت .........ولی ... دیری نپایید .... که تمام آرزو ها و آرامش نسبی که در خانوادهء مان، با هزاران آرزو در دل تبدیل به غم و اندوهی همچون کوهی بر سرم خراب شد، ..........و واقعیت از این قرار بود،....... یکی از همان روزهای پاییزی در حین سمباده کشیدن و آماده کردن دیوار های بتونه شده جهت نقاشی بودم ....لحظه ای احساس کردم ...کسی وارد سالنی که من مشغول کار بودم ..وارد شده ...چند بار صدا کردم ، کیه ،کیه ... جوابی نشنیدم .... لحظاتی پر اظطراب و ترس بر من حاکم شد .....دست از کار کشیدم .... جلوتر رفتم و مثل بید تمام بدنم شروع به لرزش و و نفسم به کندی و قلبم بشدت زیادی به تپش افتاده بود ..... لحظهء پر از وحشت و ترسناکی بود ..... آرام ..آرام سعی کردم ، از آنجا دور بشم ، که ناگهان یکی از کارکنان نقاشی ، که هم گروهی ما بود ، را در چند قدمی من بصورت لخت و بدون لباس در برابرم ظاهر شد ، ...... چنان وحشت و ترسی تمام وجودم را فر گرفته بود .... که حلت سکته به من دست داده بود و زبانم بند آمده و قلبم داشت از ترس به سرعت هر چه تمامتر می تبید ، آن شخص مطمئن و با ایمان به تعالیم ، دینی که (بهایی ، یعنی جامع جمیع کمالات انسانی ) به یکباره مانند حیوانی کثیف و درنده بطرفم حمله و با تهاجم حمله ور شد ، ولی با این وجود ، قبل از دست یازیدن به من ،منهم بلا فاصله با تمام قوا و قدرتم به طبقهء بالا .. که درب خروجی در آنجا واقع بود فرار کردم ... و با سر و صدا و داد و بیداد ..و کمک خواستن از مردم و ......جمع شدن مردم ودیگر کارگران گروه نقاشی ساختمانی هم مذهبی (به اصطلاح پاک و بی آلایش بهایی) مورد اطمینان مادرم و (محفل روحانی بهاییان تهران ) از خطری که مرا تهدید کرده بود مطلع ساختم .و... وقتی به محفل روحانی و مقدس بهاییان تهران شکایتم را اعلام کردم ، بعد از یک هفته در جواب شکایتم ، با کمال تعجب اعلام کردند سوء تفاهمی بوده ،که موضوع منتفی و پرونده بسته اعلام شد . من هم در حظور 9 تن از اعضای محفل روحانی بهاییان تهران که باتفاغ مادرم در جلسه ، اعلام کردم ، در صورت عدم پی گیری ، جدی به این موضوع و موارد دیگری که از 6 سالگی ام که در نوشتار های قبلی عنوان کرده بودم ، شکایتم را و موضوع پیش آمده را در کلاس های درس اخلاق و ضیافات 19 روزه با تمام دیگر بهاییان مطرح خواهم کرد ، تا از چاهی که پهن شده ، و اشخاصی که ادعای رسیدن به( بهایی ، یعنی جامع جمیع کمالات انسانی !!..... و یا رسیدن به وحدت عالم انسانی ..!!! و .....) دروغی بیش نیست و اینها هم بدنبال همان راهی می روند ، همانند دیگر ادیان اللهی !!! که نمونهء بارز آنرا در دورهء رنسانس و قدرت گرفتن آخوند های مسیحی و ....هم اکنون در هزارهء سوم میلادی عملکرد آخوند های اسلامی و ...........(.ادامه دارد )

امیر.. ذخیره مطلب . پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:51

Haniyeh Asfahani خاطرات من (فولاد چگونه آبدیده شد) ادامه ، قسمت ششم (من دریک خوانوادهء بهایی متولد شدم .
دوستان و رفقای عزیز من کمال تشکر را از پی گیری مطالب قسمتهای قبلی از جانب تمامی دوستان و رفقایی که با هزاران ایمیل ،از من حمایت و مورد محبت خودشان قرار داده اند. کمال تشکر و امتنان خودم را به تمامی این عزیزان اعلام میدارم .
دوستان و رفقای گرانقدر ، اگر قرار بر این باشد ، که بخواهم تمامی لحظات و مصائب و ستم هایی را که تا به امروز را برایتان بازگو کنم ، سالها طول خواهد کشید ، تا دقیقأ از ماجراها مطلع شوید ، لذا سخن کوتاه میکنم ، و تنها آخرین ضربات سهمگین و مرگ آور ،این ماجرا را باز گو میکنم .
در اواخر حاکمیت رژیم شاه ،1356 بود که با شناخت کامل از خط و مشی استعماری و وابستگی (بهاییان ) به فراماسونری و حاکمیت 80% بهاییان در تمامی ارکان نظامی ، سیاسی ، اقتصادی ، فرهنگی ، و وزارت اطلاعات رژیم شاه ساواک و........مطلع شده بودم ، منابع بارز آن را میتوانید ، در کتاب فراماسونرها در ایران (که در سال 1357 در سه جلد (بدون سانسور ) منتشر و با اسناد و مدارک کاملأ مستند منتشر و تعداد چاپ آن هم بسیار محدود بود ،در صورت عدم دست یابی به کتاب مورد نظر ،میتوانید از طریق اینترنت به کتاب خانهء اسناد و مدارک این کتاب در کتابخانه اسناد و مدارک ملی انگلستان دسترسی نمایید .
در همان سال 1356
همچنان با ایمان به راهمان که مبارزه علیه امپریالیسم و نقش کثیفشان در به قدرت رساندن وابستگان،مزدور و جنایت کارشان رژیم خون آشام تر از رژیم شاه که 80% آن را (بهاییان ) می چرخاندند، آخوندکهای اسلامی در ایران را ادامه خواهیم داد .
دوستان و رفقا
نا گفته نماند که در موقع خروج قاچاقی از ایران به پاکستان (عوامل گروهک مزدور شاه) به سرکردگی عوامل ساواکی های(بهاییان) قبل از قیام 1357 با شناخت نسبت به من که خودم یک بهایی بودم و با تحری حقیقت به نتایج مهمی که اکثریت غریب به اتفاقشان را که غریب به 80% حاکمیت رژیم شاه در دستانشان بود و حتی تعداد بیشماری از آنها از فامیل های درجهء یک ودو وسهء خوانوادهء ما محسوب بوده اند ، در روزی که به اتفاق خانوادهء چار نفری ما برای خروج قاچاقی از ایران به پاکستان مطلع شده بودند , با قاچاق بری که ما را برای انتقال به پاکستان اقدام می کرد ، تماس گرفته بودند ، که 3 برابر آن مبلغی را که ما برای قاچاق بر داده بودیم ، پرداخت کرده بودند ، که قاچاق بر در بین راه ایران به پاکستان ، من و فرزندانم را به هر طریق ممکن سر به نیست و نابودمان کند ، ولی از آنجایی که پول نقد برای گذران چند سالی در پاکستان همراهم بود ، تمام و کمال آنرا به قاچاق بر ... در مرز بیابانی پرداختم و راه قصد عملی کردن اهداف جنایتکارانهء خواسته گان آن که مزدوران کثیف و جنایت کار و آدمکشان وابستهء به ساواک ( بهاییان )که متأسفانه از خوانوادهء درجهء یک و دو خانوادهء خودم بودند ، را خنثی کردم و هم اینک در جهت افشای این مزدوران ،جهت شناخت این به اصطلاح ( دگر اندیشان ) وابسته به استعمار و امپریالیسم جهانی و وابسته به فراماسونری در ایران و جهان را ادامه خواهم داد ...... اینان دگر اندیشان نیستند ، اینان تبهکارانی مانند گرگ و مار می مانند ، که اگر کسی یا اشخاصی بنا به امر .....تحری حقیقت حقیقی نمایند ، و افشایشان نمایند ، و اگر روزی باز بقدرت بر گردند ، هزاران بار بد تر از جنایات آخوندکهای حاکم بر ایران خواهند نمود .
ننگ و مرگ بر امپریالیسم و استعمار و وابستگانش در هر لباسی

امیر.. ذخیره مطلب . چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 14:42

بسم الله الرحمن الرحیم

شنیدن اخبار شیعیان یمن بدجوری قلبم را به درد آورده

عکسی را دیدم که این وهابیون یک جسد را پس از کشتن قطعه قطعه کرده بودند

حقیقتش دلم نیومد آون عکس را اینجا بیاورم اما رذالت را به حد اعلا رسوندند

حدیثی را شنیده بودم مبنی بر اینکه پیش از ظهور پرچمی برافراخته میشود توسط سید یمانی و این پرچم نجات است گفتم این را پیدا کنم وبرای شما هم بگذارم

چیزی که من پیدا کردم این بود دوستان مطالب کاملتری پیدا کردند ارائه بدهند انشاالله کار جالبی خواهد شد

البته نظر من این نیست که این جنگ کشتار شیعیان صعده قیام یمانی است اما میتواند علت حرکت باشد


من میدونیم که اکثرشماها مشتاقید که حضرت مهدی ( روحی وارواح العالمین له الفداء) را ملاقات کنید یا اینکه از یاران ایشان باشید بس بیاید با هم عوامل ظهور و خروج ایشان را بررسی کنیم .
اول بزارید ببینیم که فرق بین ظهور و خروج چی هست ؟
ظهور : یعنی ظاهر شدن امر ایشان به مردم ، که اکثر مردم میدونند که در اخر زمان شخصی به اسم مهدی میاد که از نسل حضرت على علیه السلام میباشدو دولت عدل الهی بر با میکند که این را تمام ادیان قبول دارند.
اما خروج : یعنی خارج شدن برای جنگ و بربا کردن دولت عدل الهی که توسط ایشان با یارانشان که انها یمانی و 313 نفر که از یاران نزدیک حضرت هستن و 10000 نفر که شامل تمام مردمان عالم میباشند که به او ایمان میاورند و12000 نفر که فقط از ایران میباشند و 50 تا زن که از بهترینها هستند .
حالا بیاید برای خروج امام هم ما 5 عامل داریم که انها را بررسی کنیم و به صورت زیر میباشند :
1: یمانی .
2: سفیانی .
3:صیحه .
4: قتل نفس زکیة .
5: خسف در بیدا . که نیاز به ذکر است بیدا منطقه ای است صحرائى که در زمان جنگ بین سباه یمانی و سفیانی خداوند غذب خود را بر سباه سفیانی فرود میاورد و انها را خسف میکند
بس بیاید این عوامل را یکی یکی با هم بررسی کنیم .
یمانی کسیت ؟
ما فقط در مورد یمانی 1 حدیث بیشتر در دوران مدرسة نخوندیم وان اینکه ایشان برچم دار حق هستند که در کتاب غیبة الطوسی نوشته شده ، ولی در کتاب طوسی احادیث زیادی در مورد یمانی نوشته شده که انها را یکی یکی در خدمت شماها قرار میدیم ، ولی اول بیاید ببینیم یمانی کیست واز کجا میاید .
همه ما وقتی که اسم یمانی میاد میگیم که یمانی باید از یمن بیاد ولی عزیزان اینطوری نیست دلیل ان اینکه مکه از تهامه است، و تهامه از یمن. پس محمد و آل محمد (ص) همگى یمانى هستند، پس محمد (ص) یمانى است و على (ع) یمانى است و امام مهدى (ع) یمانى است که حتى در کتاب علامة مجلسی در بحار انوار از سخنان اهل البیت نقل از حضرت محمد (ص) از عبدالمطلب : که خانه کعبه را کعبة الیمانی میخواندند. (بحار انوار، ج 22،ص 51- ح 75).
حالا که فهمیدیم یمانی از کجاست بیاید ببینیم یمانی کی هست ؟(البته این نظر نگارنده می باشد و حجیت حدیثی یرایش لحاظ نشده )
در روایت از امام باقر (ع) نقل شده است که : نیست در پرچمها پرچمى هدایت تر از پرچم یمانى، چونکه او شما را به صاحبتان(حضرت مهدی ) دعوت مى کند، و اگر یمانى خارج شد فروختن اسلحه بر مردم و کل مسلمان حرام مى باشد چونکه او مردم را دعوت میکند به حق و هدایت و راه راست «کتاب غیبت» مؤلف محمد بن ابراهیم النعمانى، ص 264،
چرا جایز نیست مسلمان از آن سرپیچى کند، و اگر کسى اینکار را انجام دهد از اهل جهنم مى باشد.
به این معنى مى باشد که یمانى صاحب ولایت الهى است و از طرف حضرت مهدی فرستاده شده ، چونکه او مردم را به حق و به راه راست هدایت میکند یعنی یمانی اشتباه نمى کند که مردم را به باطل وارد نمى کند یا اینکه آنها را از حق محروم کند یعنی ایشان معصوم و منصوص العصمة هستند پس قید و حدّى براى شخصیت یمانى ونمى باشد پس به این نتیجه مى رسیک که یمانى حجتی از حجج خدا در زمین مى باشد و معصوم ومنصوص العصمة میباشند که در این مورد روایاتی زیادی از اهل البیت نقل شده است که میتونید در کتابهای مثل غیبت طوسی و نعمانی و دار السلام و بسیاری از کتابها به این روایتها دسترسی بیدا کنید .
حالا که فهمیدیم یمانی از کجاست و کی هست بیاید ببینیم که یمانی از نسل کی هست که معصومه که اینجا بنده وصیت حضرت محمد (ص) را که قبل از وفاتشان به حضرت علی (ع) کردند را در خدمت شما میزارم هر جند که این وصیت را همه تأیید میکنند و در کتاب غیبة طوسی و غیبة نعمانی وجود دارد .
از ابى عبدالله (ع) از پدرانش از امیر مؤمنان(ع) فرمود: پیامبر خدا (ص) فرمود در شبى که وفات او بود به على (ع) که یا اباالحسن صحیفه و دواتى حاضر کند. و پیامبر خدا (ص) وصیتش را فرمود تا اینکه منتهى شد به این جا که فرمود: یا على پس از من دوازده امام خواهد بود و پس از آنها دوازده مهدى و تو یا على نخستین دوازده امام مى باش تا اینکه فرمود: که ، اما حسن عسکری (ع) به فرزندش (م ح م د) از آل محمد (ص) تسلیم مى کند و که اینها دوازده امام مى باشد وبعد از او دوازده مهدى از نسل او خلافت میکنند که اولین انها فرزندش که سه نام دارد، نامى مانند نام من و نام پدرم عبدالله و احمد و نام سوّم مهدى و او نخستین مؤمنان است». (بحار انوار، ج 53، ص 147 – غیبت مؤلف شیخ طوسى، ص 150 – غاىة المرام، ج 2، ص 241).
که در روایتی نقل از امام صادق علیه السلام که میفرمایند : که پس از ما بعد از قائم دوازده مهدى از فرزندان حسین (ع) مى باشند». (بحار، ج 53، ص 148، برهان ج 3، ص 310، غیبت مؤلف شیخ طوسى)
بس یمانی از فرزندان حضرت مهدی علیه السلام میباشد که سربیجی از ان ما را به جهنم میندازد و در این مورد هم روایات زیادی وجود دارد .
ما همه میدونیم که حضرت محمد در اسمان او را احمد صدا میزدند و اسم اصلی ایشان احمد بوده که در اینجا به روایتی که در کتاب غیبت نقل از امام محمد باقر علیه السلام امده ذکر میکنیم :
قائم دو نام دارد نامی اشکار و نامی بنهان ، اما اشکار محمد و بنهان احمد .
یعنی اینجا ما طبق این روایت دو تا قائم داریم یکی محمد که حضرت مهدی میباشد و دوم احمد که همان یمانی و فرستاده امام میباشد .
امام صادق (ع) فرمودند : که پس از ما بعد قائم یازده مهدى از فرزندان حسین (ع) مى باشد.(بحار انوار، ج 53، ص 145). و در این روایت که قائم همان مهدى اوّل مى باشد و نه امام مهدى (ع) براى اینکه امام (ع) پس از او دوازده مهدى مى باشد،
حالا بیایم به مشخصات جسمانی ایشان بنکریم که در روایتی از امام محمد باقر علیه السلام ذکر شده است که :
مهدی اول دارای قرمزى صورت، چشمهاى گود، ابروهاى برجسته و فراخ و پهنى میان دو شانه، در سرش شوره است و در صورتش اثرى است و سبزه رو که رحمت خدا بر موسى باد . و از امیر مؤمنان (ع) در خبرى طولانى آمده است که فرمود:« ... اولین آنها از بصره و آخرین آنها از ابدال مى باشد...». منظور اینکه مهدی اول در بصرة که منطقه ای است در عراق ظهور بیدا میکنند (بشارة اسلام، ص 148) . و از صادق (ع) در روایتى طولانى به نام یاران قائم (ع) آمده است: «... و از بصره ..... احمد ....». (بشارة اسلام، ص 181).
و ازامام محمد باقر (ع) نقل شده است که : خداى تعالى گنجى در طالقان دارد نه طلا و نه نقره است، دوازده هزار در خراسان شعارشان «أحمد ..أحمد» مى باشد ورهبرى آنها را جوانى از بنى هاشم بر قاطرى سپید رنگ أست بر سر وى پیشانى بند قرمز رنگ، مانند اینکه به او مى نگرم فرات را مى گذرد و اگر شنیدید بسوى او بشتابید حتى اگر خیز یخ باشد». (منتخب انوار مضیئه، ص 343)
و در کتاب ملاحم و فتن، مؤلف سید بن طاووس حسنى ص 27 آمده است:« امیر غضب نه از این نه از آن ولى آنها صدائى مى شنوند نه انسان آنرا گفته و نه جن. که بیعت کنید فلانى را به نامش نه از این نه از آن ولى او خلیفه اى یمانى است». و در کتاب ملاحم وفتن،مؤلف سید بن طاووس حسنى: «نه از این و نه از آن ولى او خلیفه اى یمانى است». و شیخ على کورانى روایت کرده است در کتاب معجم احادیث امام مهدى (ع) ، ج 1، ص 299 که:« مهدى نیست الا از قریش، و خلافت نیست الا از آنها ولى اصل و نسبى در یمن دارد».
یعنی اینکه حضرت مهدی علیه السلام ازدواج کرده و دارای اولاد میباشد .که در فرصتهای اینده انشاءالله در خدمت شما عزیزان خواهیم کذاشت .
حوادث اللهى سه تاست که به این ترتیب میباشد : قیامت کوچک، رجعت و قیامت بزرگ.
قیامت کوجک که در زمان فرستاده و خلیفة و رسول حضرت مهدی علیه السلام رخ داده است که اوست هم بشارت دهنده وهم بیم دهنده عذاب دردناک که هر که مى خواهد بیاید و هر که نمى خواهد عقب نشینى کند از رکاب امام مهدى علیه السلام که هر انسانى در گرو اعمال خویش است و هر انسانى براى اعمالش حساب پس مى دهد «الا اصحاب یمین». و اینان از حساب مستثنى مى باشند و آنها مقرّبان هستند و آنها از اصحاب یمانى و سیصد و سیزده نفر از یاران امام مهدى (ع) هستند، بدون حساب وارد بهشت مى شوند، که خدا فرمود :
(فَأَمَّا إِنْ کَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ 88 فَرَوْحٌ وَرَیْحَانٌ وَجَنَّتُ نَعِیمٍ89)
پس اگر او از مقربان باشد(88) در روح و ریحان و بهشت پر نعمت است(89) (سوره واقعة).
(آنها در باغهاى بهشتند و سؤال مى کنند چه چیزى شما را به دوزخ وارد ساخت مى گوئیم ما از نمازگذاران نبودیم)
در خاتمه میکم همونطور که در زمان امام حسین علیه السلام ایشان مسلم ابن عقیل را فرستادند تا اینکه از مردم بیعت بطلبد و امام را یاری کنند اینک در این زمان حضرت مهدی روحی و ارواح عالمین له الفداء رسول و وصی خود را که احمد الحسن نام دارد را برای عالمین فرستاده تا اینکه با او برای امامشان بیعت کنند و جزء انصار حضرت مهدی خوانده شوند . ما همیشه در محرم فریاد میزنیم که ای کاش در زمان امام حسین او را یاری میکردیم اکنون فرصت بیدا شده که به یاری امامتان حضرت مهدی از طریق وصی و رسولشان بشتابید ان هم با قبول کردن ایشان که فرستاده حضرت مهدی هستند . بس فکر کنید آیا واقعا دوست دارید جزء انصار امام باشید ، در بهشت به روی یاران واقعی اهل البیت باز است بس تا فرصت دارید بشتابید که برای بستن در جیزی نمانده .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد