مشاعره 141


مشاعره 141

دل بلبل زباغ افشانی مرغ سحر خون شد

که می دانست توام صبح وصل وشام هجران را

غبارهمدانی

=

آمد مسیح ومرده صدساله زنده کرد

اما نگه به سوی من محتضر نکرد

امان الله خان صوفی

=

دل به ابروی مهی  دادم ودیدم که هلال

ازغمش زاربود ,پشت فلک هم خم ازاوست

وفای نوری

=

تاب نگاه شمع رخش چون نداشتم

بی تاب تر  ز اشک فتادم به دامنش

گلچین معانی

=

شب آمد یکی پرده آبنوس

بپوشید برچهره  سندروس

فردوسی

=

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

وان مواعید که کردی مرواد ازیادت

حافظ

=

تابوت من  زتاک وکفن هم زبرگ تاک

درمیکده به باده مرا شستشو کنید

فیض کاشانی

=

دل به امیدروی او همدم جان نمی شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کندچ

حافظ

=

دل به تدبیر برآن زلف چو شبگیر افتاد

وای برحالت دزدی که شب گیر افتاد

عارف قزوینی

=

دل به جان آمد زغم ای جان والا همتی کن

عمر کوته چند بابی حاصلی دمساز کردن

احمد علی دوست

=

گردآوری : م. الف زائر



مشاعره 140


مشاعره 140

دلبران راهمه سخت است دل وپیمان سست

یاکه ای سنگدل این قاعده درمذهب توست ؟

صغیراصفهانی

=

تابرسرکبروکینه هستی پستی

تاپیرونفس بت پرستی مستی

قدسی شیرا زی

=

یکی ازعقل می لافد یکی طامات می بافد

بیاکاین داوریها رابه پیش داور اندازیم

حافظ

=

مراعهدی ست باشادی که شادی آن من باشد

مراقولی ست باجانان که جانان جان من باشد

مولوی

=

دلبرم دربرو پرسم زکسان یارکجاست

تاکه اغیارندانند که دلدارکجاست ؟

عارض اصفهانی

=

تاب زلف بتان فر یب دل است

ورنه درکار, پیچ وتابی نیست

محسن مویدی

=

تابسان چهره خوبان وروی عاشقان

سرخ باشد ا رغون وزرد باشد شنبلید

امیرمعزی

=

دلبرم  شانه به گیسوی شبه گون زده است

به دوصد سلسله دل , بازشبیخون زده است

صغیر اصفهانی

=

تابش افزای نگاه خرد عالم شد

گوهر نطق که دردرج دهانم دادند

انوارحسین پاکستانی

=

دل بسته آن زلف پریشان تو باشد

آری , دل من سلسله جنبان تو باشد

کمال اجتماعی

=

گردآوری : م .الف ز ائر




مشاعره 139


مشاعره 139

دلبرابنده نوازیت  که آموخت بگو

که من این ظن به  رقیبان تو هرگز نبرم

حافظ

=

مراشاید ازشعله ها آفریدی

که سرتابه پا پیچ وتابم خدایا

بهادریگانه

=

آمدم ازخود به تنگ  کو سردارِ فنا

نوبت منصور رفت گشت کنون دورما

اسرار سبزواری

=

آمدم باپای سر مستانه تامیخانه ها

کز وفابوسم توراای پیر دانشمند دست

یاور همدانی

=

تابرآمد جام های سرخ مل برشاخ گل

پنجه های دست مردم سرفروکردازچنار

فخی سیستانی

=

رخشنده تر زروی تو خورشید وماه نیست

کن جلوه ای که محو تماشا نشسته ایم

سعید کیان

=

مراعقیق تو باید شکر چه سود کند ؟

مرا جمال توب اید قمر چه سود کند؟

مولوی

=

دلبر ازعشاق عاشق تر بود برعاشقان

من که شیدای ویم اونیز مفتون من است

حسن سخنور یزدی

=

تابرد لت ازناله غبالری ننشینـــــــــــــد

ازبیم تو درسینه نهفتیم نفس را

طبیب اصفهانی

=

آمدم تارونهم برخاک پای یارخود

آمدم تاعذرخواهم ساعتی ازکارخود

مولوی

=

گردآوری : م .الف زائر



مشاعره 138


مشاعره 138

دلانزد کسی بنشین که او ازدل خبر دارد

به زیرآن درختی رو که او گلهای تر دارد

مولوی

=

دل ای رفیق دراین کاروانسرای مبند

که خانه ساختن این کاروانی نیست

سعدی

=

تاباد صبا پرده زرخسار وی اند اخت

دل رفت به جائی که عرب رفت ونی انداخت

دهخدا

=

تاب بنفشه می دهد طره مشکسای تو

پرده غنچه می درد خند ه دلگشای تو

حافظ

=

ورق ورق به دلم قصه غمت بنوشت

همان قلم که به پایت قلم قلم گل  ریخت

طاهر حقیقی - غزال

=

تابدان نرگس فتان نفسی یابم دست

برسرکوی تو صد فتنه به پا خواهم کرد

فخری ناصری - مرجان

=

دلباخته روی وی از فرط خلوصیم

جان باخته جلوه او درهمه کاریم

محسن رضائی راد

=

مراست فخر که باآن همه جلالت قدر

به چون منی نظراندازی و نگارمنی

دکتروامق مدرسی

=

یک وجود است درافلادک  که نادانش دو دید

خویش راطفل درآیینه برادر دانــــــــــــــد

مایل  دهلوی

=

دل بدان غمزه خونریز کشد  (جامی) را

صید راچون اجل آید سوی صیاد رود

جامی

=

گردآوری  : م .الف زائر





مشاعره 137


مشاعره 137

دل افسرده ای تا نشکفد آرام ننشینم

نسیمی همچو من درروز گاری برنمی خیزد

قدسی مشهدی

=

دل اگر ازغم اوکارمرامشکل کرد

آنچه بامن غم اوکرد غمش بادل کرد

سحاب اصفهانی

=

دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبرهست

می کنم یک هفته اش زنجیر عاقل می شود

وحشی بافقی

=

دلامذلت ادبار در سرشت تونیست

به عیش کوش که محنت به سرنوشت تونیست

عباس فرات

=

تااختلاف وبغض وحسد هست کارمان

این است حال ما وازاین نیز بدتراست

غلامحسین یوسفی

=

تاازمعلم عشق درس جنون نگیری

جانت نگردد آگه ازدرک این مسائل

سرخوش

=

لاله نعمان توان چید از رخش درماه دی

وربخندد بزم او پرلو لو عمان شـــــــــود

قطران تبریزی

=

دلامعاش چنان کن که گربلغزد پای

فرشته ات به دودست دعا نگه دارد

حافظ

=

دلامنال که دور محن نخواهد مانـــــــــــد

سرور دشمن واندوه من نخواهد مانــــــــــد

آزای ( گلشن )

=

دلامواطب خود باش نام حق نبری !!

به شهر مردم اوباش رابه دارکشند !

کمال اجتماعی . گلبانگ

=

گردآوری :  م .الف زائر