هزارگوهر - کلمات گهربارمولا علی ع-- 1 تا 50


هزارگوهر 


1 «اَلمُجاهِدونَ تُفتّحُ لَهُم اَبوابُ السّماء»

درهاى آسمان بروى پیکار کنندگان

در راه خداگشوده مى‏شود (ببهشت مى‏روند)


کند کس چو پیکار در راه حقّ، ‏
بهر جا بود او هوا خواه حقّ،

شود باز بر او در آسمان‏

دهندش بفردوس اعلا مکان‏


2-«اَلجُنودُ عِزُّ الدّینَ وَ حُصونُ الوُلاةِ»


سپاهیان موجب عزّت دین و دژهاى فرمانروایانند.

سپاهى بود عزّ و نیروى دین

جوخاری است دردیده اهل کین

بودسنگرمحکم حاکمان
بمرز وطن باشد او پاسبان 


3-العَوافى اِذا دامَت جُهِلَت وَ اِذا فُقِدَت عُرِفَت» 


تندرستى وقتى پایدار باشد، قدرش معلوم نیست

و چون ازدست رود ارزشش شناخته مى‏شود


گرت تندرستى بود پایدار،
نگردد ترا قدر آن آشکار

چور وزی زدست بیرون شود

ترا دل ز فقدان آن خون شود

================

4 «الذّنوب الدّاء و الدّواء الاِستغفار وَ الشِّفاء اَن لا تَعود»


گناهان دردند، دواى آن طلب آمرزش از خدا

و شفاى آن بازنگشتن بگناه است


گناهان چو بیماریند و مرض

ترا گر علاج است و درمان غرض

بوددارویش مغفرت خواستن

، شفایش خود از جرم پیراستن‏


5 «اَلعاقِلُ اذا سَکتَ فَکَرَ و اِذا نَطَقَ ذَکَرَ وَ اِذا نَظَرَ اعتَبَرَ


 دانا بگاه خاموشى مى‏اندیشد و وقت گفتن َ

بیاد خدا است و هنگام دیدن پند مى‏آموزد


چو بیند، بگیرد خردمندپند
ز ظاهر فریبى نیفتد به بند

چوخاموش باشد بفکر اندراست

چو گوید، بتسبیح و ذکر اندر است‏


6 «اَلحَجَرُ الغَصبُ فىِ الدّار رَهنُُ عَلى خَرابِها»

سنگ غصبى در خانه، گرو ویرانى آن است.


یکى سنگ غصبى چو در خانه بود
ترا آرمیدن در آنجا چه سود

بودرهن آن خانه برانهدام

ستاند بسى زود آن، انتقام‏


==

7 «اَلعِلمُ یَرشُدُکَ وَ العَمَلُ یَبلُغُ بِکَ الغایَةَ»


دانش رهبر تو است و عمل ترا بآخرین پایه کمال مى‏رساند


بود دانشت رهبر و رهنماى
بدانش شناسى تو ذات خداى

شودکامل ازعلم ودانش عمل

‏ گرت نیست دانش، بر واى دغل‏


8 «التّبهّج بِالمعاصى اَقبَحُ مِن رُکُوبِها»


شادى بر گناهان زشت‏تر از انجام آن است


نشاید شدن شادمان از گناه
نخواهى گر افتى بروز سیاه‏

بود شادمانی به وقت گنه

بتر ز اصل آن بهر گم کرده ره‏


9 «السّیّد مَن تَحَمّلَ اَثقالَ اِخوانِه وَ احسَنَ مُجاوَرَةَ جیرانِه»

آقا کسى است که بار برادرانش را بر دوش کشد

و به همسایگانش نیکى کند.


سرى را سزد رتبت سرورى

      کسى را بود بر کسان برترى

که برتن کشد باریاران خویش

به مسایه نیکى کند هر چه بیش‏

==


10 «اَلإیمانُ مَعرفةُُ بِالقلب وَ اِقرارُُ بِاللّسان وَ عَمَلُُ بالأرکان»

ایمان با شناخت قلبى و اقرار بزبان و عمل
 با اعضاء بدست مى‏آید

ز ارکان ایمان تو پرسى اگر
سه باشد، بگویم ترا سر بسر
نخستین به دل معرفت بایدت
دو، اقرار، سوم، عمل شایدت‏

11 «اَلمالُ وَبالُُ عَلى صاحِبِهِ الّا ما قَدّمَ مِنهُ»

مال براى صاحبش وبال است مگر آنچه از آن
(براى آخرتش) پیش فرستاده باشد

بود مال بر صاحب آن وبال
مگر داده باشد براه سؤال‏
مگردررضای خداوند خویش

فرستاده زان مال چیزى به پیش‏

===


12 «اَلاَمرُ بِالمَعروفِ اَفضَلُ اَعمالِ الخَلق»


بالاترین کار مردم امر بمعروف است

    کنى دعوت از خلق بر راه راست،
    به نیکى گرائى، چو بى کمّ و کاست،
ترابهترین شیوه این است  وبس

نگرددگرفتاربدچون توکس

=

13 «الَأمل کَالسّرابِ یَغرُّ مَن راهُ وَ یَخلِفُ مَن رَجاه»

 آرزو مانند سراب است بیننده ‏اش را مى‏فریبد
 و امیدوار بخودش را مأیوس مى‏سازد

    سرابى فریبنده است آرزو
    چو جوینده نزدیک گردد باو،
شوددور وبفریبد اوراسراب
 امیدش شود لا جرم نقش آب‏

14 «اِنتباهُ العیونِ لا یَنفَعُ مَعَ غَفلَةِ القُلوُبِ»

 با بى‏خبرى دل بیدارى چشمان سودى ندهد

    چو باشد تو را کور چشم درون
    چه خواهى تو دیدن بچشم برون‏

تورادیده عقل گر روشن است
پى دفع هر بد بهین جوشن است‏


15 «اَلصّبر صَبرانِ صَبرُُ عَلى ما تَکَرهُ وَ صَبرُ عَلى ما تُحِبُّ»

صبر دو تا است، یکى صبر بر چیزى که آنرا

نمى‏ خواهى و دیگرى صبر بر آنچه آنرا مى‏خواهى
    دو صبر است صبر اى پسندیده خوى
    چنو کیمیائى نیابى، مجوى‏
یکی صبر برآنچه داری تو دوست
 دگر صبر بر آنچه منفورت او است‏

=

16-اَلمَنعُ الجَمیلُ اَحسَنُ مِنَ الوَعدِ الطَّویلِ»

 بخوبى کسی را محروم کردن

بهتر از وعده دراز دادن است.


    نخواهى چو کردن نیازى ادا
    چه بهتر که باشد بلطف و صفا

شود وعده بخششت گر دراز

 نکوتر که از آن کنى احتراز


17 «اَلکریمُ مَن صانَ عِرضَهُ بِمالِهُ»

جوانمرد کسى است که با مالش آبرویش را نگه دارد


    بنزد جوانمرد پاکیزه خوى
    به از مال باشد بسى، آبروى

نگه دارد او آبرو رابه مال

‏ مبادا شود مال بر او وبال‏


18 «اَللّئیمُ مَن صانَ مالَهُ بِعِرضِهِ»

فرومایه کسى است که با آبرویش مالش را نگه دارد


    هر آن کس که اندر ره حفظ مال
    بهر جا کند عرض خود پایمال‏

هماناکه پست وفرومایه است

نه انسان عاقل به این پایه است‏

=

19«َالصّدَقَةُ تَستَدفِعُ البَلاءَ وَ الَنِقَمَة»
 صدقه گرفتارى و بلا را از بین مى‏برد

    کند صدقه رفع بلا و عذاب

    شود نقشه اهرمن نقش آب‏
 چو با صدقه آرى دلى را بدست،

رهى از گرفتارى و از شکست‏


20 «اَلحِقدُ مِن طَبایِعِ الأشرارِ. اَلحِقدُ نارُُ کامَنةُُ لا نُطفى اِلّا بِالظّفَرِ»

کینه‏ توزى از سرشتهاى بدان و آتشى است پنهان

که جز با پیروزى کینه ‏توز خاموش نگردد


    بود کینه ‏توزى ز خوى بدان 
    چو آتش به خاکستر اندر نهان
به پیروزى کین کش بى ‏تمیز،

 شود آتش کینه خاموش نیز


=
21 «اَلمَرءُ بِفَطَنتهِ لا بِصورَتهِ. اَلمَرءُ بِهِمّتِهِ لا بِقِنیَتهِ»
 مردانگى مرد بزیرکى و هوشیارى اوست
نه بصورت او، مردانگى مرد به همّت اوست نه بمال او

    به هشیارى و زیرکى مرد باش
    نه با صورت از دیگران فرد باش‏
 به عزم قوى مرد شو، نى بمال‏
که بر مال خواهد رسیدن زوال‏

22 «ا
َلشّریرُ لا یُظُنُّ بِأحدِِ خَیراََ لَأِنَّهُ لا یَراهُ بِطَبعِ نَفسَهُ

» شریر کسى را خوب نمى ‏پندارد زیرا

در وجود خود خوبى نمى ‏بیند


    نبیند بجز زشتى و بد، شریر

    چو نیکى نباشد ورا در ضمیر

نیندیشد او خوبى از بهر کس‏

چه زاید جز آلودگى از مگس‏


23 «اَلمَنزِلُ البَهىُّ اَحَدُ الجَنَّتَینِ»

خانه نیکو و روشن یکى از دو بهشت است.
    بود خانه روشن، اى خوش سرشت،
    بنزدیک اهل خرد، چون بهشت‏

بپرهیز از خانه تار و تنگ‏

مکن تا توانى در آنجا درنگ‏


24 «اَلعارِفُ مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَاَعتَقَها وَ نزّهَها

عَن کُلِّ ما یُبعِدُها وَ یوبِقُها»


عارف کسى است که نفسش را بشناسد و آزاد کند

واز آنچه او را از خدا دور مى‏سازد یا بهلاکت

مى‏رساند، پاک گرداند


    بود عارف آن کس که خود را شناخت

   ز بند هوى نفسش آزاد ساخت‏

ز غیر خدا لوح دل را زدود

رها خود ز بند هلاکت نمود

=

25 «اَلدّنیا سِجنُ المؤمنِ وَ المَوتُ تُحفَتُهُ وَ الجَنّةُ مَاواهُ

 دنیا زندان مؤمن و مرگ ارمغان او

و بهشت جایگاهش میباشد


    جهان است زندان مؤمن همى
    نخواهد در آن زیستن جز دمى‏

بود تحفه ‏اش مرگ و مأوا بهشت‏

چنینش خداوند یکتا سرشت‏


26 «اَلحَریصُ فَقیرُُ وَ اِن مَلَکَ الدّنیا بِحَذافیرها


 آرزمند اگر همه دنیا را هم مالک گردد باز نادار است


    حریص ار بگیرد تمام جهان،

    شود مالک او بر زمین و زمان

فقیر است بیچاره از فرط آز

، همیشه بود دست حرصش دراز


27 «اَلعِلمُ خَیرُُ مِن المالِ اَلعِلمُ یَحرُسُکَ وَ اَنتَ تَحرُسُ المالَ»


دانش از مال بهتر است زیرا دانش نگه دار

تو است ولى تو نگه دار مالى


    بود بهتر از مال دانش بسى
    ز دانش بهر جا که خواهى رسى‏


ازیرا که دانش نگهبان تو است‏

ولى مال در زیر فرمان تو است‏

==


28 «اَلدّهرُ یَومانَ یومُُ لَکَ وَ یَومُُ عَلیکَ فَاِذا کانَ

لَکَ فَلا تَبطُر وَ اِذا کَانَ عَلَیکَ فَاصطَبِر

 دنیا دو روز است روزى بسودت و روزى بزیانت، روزى

که بسود تو است تند ممتاز و روزى که بزیان

تو است شکیبا باش


    دو روز است دنیاى دون اى پسر


    برى سود یک روز و روزى ضرر


بروزى که سود است آهسته ران‏

صبورى نما پیشه، روز زیان‏


29 «اَلصّبرُ صَبرانِ صَبرُُ فِى البَلاء حَسَنُُُ جَمیلُُ

وَ اَحسَنُ مِنهُ الصّبرُ فِى المَحارِم


» صبر دو صبر است، صبر در گرفتارى که خوب و زیباست


و از آن بهتر صبر از ارتکاب حرام است.


    دو صبر است صبر ار تو خواهى تمام

    یکى در بلا و یکى از حرام‏

بوقت بلا صبر نیکو بود

بوقت گنه بهتر از او بود


30 «اَلأنسُ فى ثَلاثَة اَلزّوجةُ الموافِقَةُ وَ الوَلَدُ البارُّ وَ الأَخُ الموافِق»


آسایش در سه چیز است: همسر سازگار، فرزند خوب و دوست موافق


    ترا باشد آسایش اندر سه چیز


    اگر باشى اى دوست اهل تمیز

نخستین، بود همسر سازگار


دو، فرزند نیک و سه، شایسته یار

=


31 «اَلعالِمُ الّذى لا یُمِلّ مِن تَعَلّمُ العِلمُ»


دانشمند کسى است که از آموختن بستوه نیاید.


    بود عالم آن کس که ز آموختن
    هم از توشه دانش اندوختن


 نگردد ملول و نیاساید او

 بهر روز دانش بیفزاید او


32 «اَللّسانُ میزانُ الإنسانِ»


زبان ترازوى سنجش انسانیّت آدمى است


    ترازوى انسان زبانش بود
    زبان آفت جسم و جانش بود


هم از او بود فخر نام آورى‏

ز فرهنگ و دانش پیام آورى‏


33 «اَلعارِفُ وَجهُهُ مُستَبشِرُُ مُتَبَسّمُُ وَ قَلبُهُ وَجِلُُ مَحزونُُ»


خدا شناس گشاده رو و خندان و دلش ترسان و اندوهناک است


    دل مرد عارف بود خوفناک
    ز اندوه و حزن است آن چاک چاک


ولى روى او شاد و خرّم بود

‏ نه در آن اثر هیچ از غم بود

=


34-اَلکَلامُ کَالدّواء قَلیلُهُ یَنفَعُ وَ کَثیرُهُ یُهلِکُ»

 سخن مانند دوا است که کمش سودمند

و زیادش کشنده است.


    سخن اى سخنور بود چون دوا

    که از اندک آن تو یابى شفا
 نباشد به بسیار آن جز هلاک‏
 ترا باید از آن بسى ترس و باک‏

==

35-اَلکَرَمُ ایثارُ العِر ضِ عَلىَ المالِ»


جوانمردى ترجیح دادن آبرو بر مال است


بنزد جوانمرد پاکیزه خوى،

به از مال و ثروت بود آبروى‏.

چو رفت آبرو، زان نماند نمى‏

چومال اررود بازگردد همی


36-«اَلمُنافِقُ وَقِحُُ غَبِّىُُ مُتَمَلِّقُُ شَقِىُُ»


آدم دو رو بى‏ شرم و کم هوش و چاپلوس

و سیه روزگار است


ندارد دو رو هیچ شرم و حیا

چو او چاپلوس است و دور از وفا.

ضعیف است ونادان وبدروزگار

بود در گلستان گیتى چو خار

==

37«اَلمؤمنُ شاکرُُ فِى السّرّاء صابِرُُ فِى البَلاء خائِفُُ فِى الرَّخاء»

مؤمن بهنگام خوشى شاکر و موقع گرفتارى شکیبا

و بوقت فراوانى نعمت بیمناک است



چو کس را بدل نور ایمان بود،

بسى شکر گوید، چو شادان بود

صبوری کند او به وقت بلا

چو منعم شود ترسد او از خدا

=

38«اَلصّبر اَفضَلُ سَجیّةِِ وَ العِلمُ اَشرَفُ حِلیَةِِ وَ عَطیّةِِ»


شکیبائى بالاترین خوى و دانش برترین زینت و نعمت است.


بصبر اندر آى و بدانش گراى


که دانش بود بهترین رهنماى‏

بودصبربهتر زهرخلق وخوی


تو والاتر از علم زیور مجوى‏

39«اَلإیمانُ صَبرُُ فِى البَلاء وَ شُکرُُ فِى الرَّخاء»


نشانه ایمان صبر بهنگام گرفتارى


و سپاس بوقت آسایش است

ز ایمان بود، صبر هنگام رنج

که با صبر بتوان رسیدن بگنج‏

نشان دگر باشد از آن سپاس

بهنگام نعمت , برِ حق شناس 


=

40«اَلعالِم وَ المُتَعَلّمُ شَریکانِ فِى الأجرِ وَ لا خَیرَ فیما بَینَ ذلِکَ»

دانشمند و دانش آموز در پاداش آموزش شریکند

و بین این دو خیرى نیست



معلّم شریک است در اجر کار
بیا باش شاگرد یااوستاد
ابا دانش آموز، اى هوشیار
که در غیر آن هیچ خیرى مباد
===

41-«اَلجاهِلُ مَیّتُُ بَینَ الأحیاء»
نادان مرده ‏اى است بین زندگان

بنزدیک اهل خرد بیگمان،

بود مرده، نادان تیره روان‏

دراو زنده باشد به جنبندگی

کجا ارزشى دارد این زندگى‏

42-«اَلعاقِلُ مَن غَلَبَ هَواهُ وَ لَم یَبع آخِرتَهُ بِدنیاهُ»


خردمند کسى است که بر خواهش نفسش پیروز شود
و آخرتش را بدنیایش نفروشد


کسى را خردمند خوانند و بس .
که غالب  شودبرهوی وهوس

نه ازبهر دنیای بدعاقبت

فروشد بهر قیمتى آخرت‏


==

43 «اَلمالُ یَنقُصُ بِالنَفَقَةِ وَ العِلمُ یَزکو عَلى الإنفاقِ»
 دارائى یا بخشش کاستى پذیرد و دانش
با انتشار فزونى یابد


    بکاهد ز مال ار ببخشى از او
    چنان کآب برداشتن از سبو
 ز تعلیم دانش فزونتر شود
جهان را سراسر مسخّر شود

=


44 «اَلکَریمُ اِذَا احتاجَ اِلَیکَ اَعفاکَ وَ اِذا احتَجَتَ اِلیهِ کَفاکَ»

 جوانمرد چون بتو نیازمند شود رهایت کند
و چون تو بدو محتاج شوى چاره سازت باشد


    برى حاجت ار نزد مرد کریم،
    شود چاره سازت بزر یا به سیم‏
 کریم ار بسوى تو آرد نیاز،
 نباشد ورا دست خواهش دراز

=


45 «اَلعَقلَ اَن تقولَ ما تَعرِفُ وَ تَعمَل َمِمّا تَنطِقُ بِه»


 از دانائى است گفتن آنچه مى‏دانى
و بکار بستن آنچه مى‏گویى.


    بگوید چو دانست مرد خرد
    نه خاموشى او را بهر جا سزد
بکار آرد او نیز گفتار خویش‏
 که شاخ خرد زایدش بار بیش‏

=


46 «الشّرَفُ بِالهِمُمِ العالیَةِ لا بِالرِّمَم ِالبالیَةِ»

شرف در داشتن همّتهاى والا است نه

به استخوانهاى پوسیده (افتخار به گذشتگان)

    به همّت بود آدمى را شرف

    ز گوهر فزاید. چو قدر صدف‏

بستخوان پوسیده رفتگان

 چه نازىّ و بالى تو اى ناتوان‏
47 «اَلعاقِلُ یَجتَهِدُ فى عَمَلِهِ وَ یُقَصِّرُ مِن اَمَلِهِ. اَلجاهِلُ

یَعتَمِدُ عَلى اَمَلِهِ وَ یُقَصّرُ مِن عَمَلِهِ»


 خردمند در کار خود مى‏کوشد و از آرزویش مى‏کاهد. نادان
بر آرزویش تکیه میکند و در کارش کوتاه مى‏آید


    خردمند کوشنده باشد بکار

    بر اسب امل او نگردد سوار

 کند بی خرد تکیه بر آرزو


نکوشد بکار و بکاهد از او


48 «اَلکَلامُ فى وِثاقِکَ ما لَم تَتَکلّمَ فَاِذا
تَکَلّمتَ بِهِ صِرتَ فى وثاقِهِ»

 ما دام که سخن نگفته  ‏اى سخن در بند تو است، چون
گفتى تو در بند آن افتى.

    سخن تا نگوئیش در بند توست
چوناسفته درزیرلبخند توست
 چو در سفتى و زود گفتى سخن،

در آئی به بندش چه مردی چه زن

=



49 «اَلصّلوة حِصنُُ مِن سَطَواتِ الشّیطانِ»

نماز سنگرى روئین در برابر حمله‏ هاى شیطان است

نماز است روئین دژ اهل دین

بیا اى برادر بحصن حصین‏


چو شیطان نیابد در این قلعه راه،


شوى ایمن از او در این پایگاه‏
50 «اَلخَوفُ مِن اللّهِ فِى الدُّنیا یُؤمِنُ الخَوفَ فِى الأخِرَة»

خدا ترسى در این سراى انسان را از ترس خدا
در آن سراى مصون دارد

بدنیا بترس از عذاب خداى

که در آخرت باشى از آن رهاى‏


کسى گر بود پیرو این شعار


بدنیا و عقبى شود رستگار

=

ترجمه شعری : سیدعطاء الله مجدی

گردآوری : م. الف زائر



مشاعره 196


مشاعره 196

تاقیامت مژه برهم نزنم گردانم

که امیدنگهی روز جزاخواهد بود

ملارشیدی

=

دورگردون گردوروزی برمرادمانرفت

دائمایکسان نماند حال دوران غم مخور

حافظ

=

رسیده ها چه غریب ونچیده می افتند

به پای هرزه علف های باغ کال پرست

محمدعلی بهمنی

=

تاک اگر دست ارادت برنیارد زآستین

کیست کزدست فلک گیرد گریبان مرا

صائب

=

آنچه هرشب بگذردازچرخ فریادمن است

وانچه آن مه رابه خاطر نگذرد یادمن است

محتشم کاشانی

=

تاک بالادست من بیعت به طوبابسته است

خوشه ام عقد اخوت باثریا بسته است

صائب

=

تاک بریده یادزچشمان من گرفت

بی اختیارگریه به دامان وابرهم

کمال اجتماعی (گلبانگ )

=

مستانه کاش درحرم ودیربگذری

تاقبله گاه  مومن وترساکنم تورا

فروغی بسطامی

=

آن حبه ی خضراخور کز روی سبک روحی

هرکاوبخورد یک جو برسیخ زند سی مرغ

حافظ

=

غارت نموده ملک دلم , چشم مست یار

چشم ودلم مدام پی جستجوی اوست

خانم حبیبه عامر( جبیب )

=

گردآوری : م. الف زائر



مشاعره 195


مشاعره 195

دوستان تاکی به کویش منعم از رفتن کنید

ترک رفتن چون نخواهم کرد , ترک من کنید

صاحب استرابادی

=

دوستان دختررز توبه زمستوری کرد

 شد سوی محتسب وکاربه دستوری کرد

حافظ

=

د وستان عیب کنندم که چرادل به تودادم

بایداول به تو گفتن که چنین خوب چرائی

سعدی

=

یارباید که هرچه یارکند

برمرادخود  اختیارکند

سعدی

=

دوستان ! عیب نظر بازی حافظ مکنید

که من اورازمحبان شما می بینم

حافظ

=

مژه ام اشک فشان خانه زدل ویران تر

حال ویرانه نشین د رشب باران دارم

جسمی همدانی

=

مست ازنگاه دلبرجانانه ام هنوز

مدهوش ازآن شراره  ی مستانه ام هنوز

حسین موسوی ( عطا)

=

زان پیش که بیدارشود فتنه , برانگیز

ازخواب گران نرکس مستانه خودرا

غزالی کرمانشاهی

=

آنچه نه پیوند یاربود  بریدیم

وانچه نه پیمان دوست بودشکستیم

سعدی

=

مستان خداگرچه هزارند یکی اند

مستان هواجمله دو گانه ست وسه گانه ست

مولوی

=

گردآور ی: م.الف زائر



هزارگوهر - کلمات گهربارمولا علی ع



هزارگوهر 


1 «اَلمُجاهِدونَ تُفتّحُ لَهُم اَبوابُ السّماء»

درهاى آسمان بروى پیکار کنندگان

در راه خداگشوده مى‏شود (ببهشت مى‏روند)


کند کس چو پیکار در راه حقّ، ‏
بهر جا بود او هوا خواه حقّ،

شود باز بر او در آسمان‏

دهندش بفردوس اعلا مکان‏


2-«اَلجُنودُ عِزُّ الدّینَ وَ حُصونُ الوُلاةِ»


سپاهیان موجب عزّت دین و دژهاى فرمانروایانند.

سپاهى بود عزّ و نیروى دین

جوخاری است دردیده اهل کین

بودسنگرمحکم حاکمان
بمرز وطن باشد او پاسبان 


3-العَوافى اِذا دامَت جُهِلَت وَ اِذا فُقِدَت عُرِفَت» 


تندرستى وقتى پایدار باشد، قدرش معلوم نیست

و چون ازدست رود ارزشش شناخته مى‏شود


گرت تندرستى بود پایدار،
نگردد ترا قدر آن آشکار

چور وزی زدست بیرون شود

ترا دل ز فقدان آن خون شود

================

ترجمه شعری .سید عطاء الله مجدی

گردآوری : م .ا لف ز ائر


4 «الذّنوب الدّاء و الدّواء الاِستغفار وَ الشِّفاء اَن لا تَعود»


گناهان دردند، دواى آن طلب آمرزش از خدا

و شفاى آن بازنگشتن بگناه است


گناهان چو بیماریند و مرض

ترا گر علاج است و درمان غرض

بوددارویش مغفرت خواستن

، شفایش خود از جرم پیراستن‏


5 «اَلعاقِلُ اذا سَکتَ فَکَرَ و اِذا نَطَقَ ذَکَرَ وَ اِذا نَظَرَ اعتَبَرَ

 دانا بگاه خاموشى مى‏اندیشد و وقت گفتن َ

بیاد خدا است و هنگام دیدن پند مى‏آموزد


چو بیند، بگیرد خردمندپند
ز ظاهر فریبى نیفتد به بند

چوخاموش باشد بفکر اندراست

چو گوید، بتسبیح و ذکر اندر است‏


6 «اَلحَجَرُ الغَصبُ فىِ الدّار رَهنُُ عَلى خَرابِها»

سنگ غصبى در خانه، گرو ویرانى آن است.


یکى سنگ غصبى چو در خانه بود
ترا آرمیدن در آنجا چه سود

بودرهن آن خانه برانهدام

ستاند بسى زود آن، انتقام‏

=

ترجمه شعری : سید عطاء الله مجدی

گردآوری : م .الف زائر

==


7 «اَلعِلمُ یَرشُدُکَ وَ العَمَلُ یَبلُغُ بِکَ الغایَةَ»


دانش رهبر تو است و عمل ترا بآخرین پایه کمال مى‏رساند


بود دانشت رهبر و رهنماى
بدانش شناسى تو ذات خداى

شودکامل ازعلم ودانش عمل

‏ گرت نیست دانش، بر واى دغل‏


8 «التّبهّج بِالمعاصى اَقبَحُ مِن رُکُوبِها»


شادى بر گناهان زشت‏تر از انجام آن است


نشاید شدن شادمان از گناه
نخواهى گر افتى بروز سیاه‏

بود شادمانی به وقت گنه

بتر ز اصل آن بهر گم کرده ره‏


9 «السّیّد مَن تَحَمّلَ اَثقالَ اِخوانِه وَ احسَنَ مُجاوَرَةَ جیرانِه»

آقا کسى است که بار برادرانش را بر دوش کشد

و به همسایگانش نیکى کند.


سرى را سزد رتبت سرورى

      کسى را بود بر کسان برترى

که برتن کشد باریاران خویش

به مسایه نیکى کند هر چه بیش‏

==


10 «اَلإیمانُ مَعرفةُُ بِالقلب وَ اِقرارُُ بِاللّسان وَ عَمَلُُ بالأرکان»

ایمان با شناخت قلبى و اقرار بزبان و عمل
 با اعضاء بدست مى‏آید

ز ارکان ایمان تو پرسى اگر
سه باشد، بگویم ترا سر بسر
نخستین به دل معرفت بایدت
دو، اقرار، سوم، عمل شایدت‏

11 «اَلمالُ وَبالُُ عَلى صاحِبِهِ الّا ما قَدّمَ مِنهُ»

مال براى صاحبش وبال است مگر آنچه از آن
(براى آخرتش) پیش فرستاده باشد

بود مال بر صاحب آن وبال
مگر داده باشد براه سؤال‏
مگردررضای خداوند خویش

فرستاده زان مال چیزى به پیش‏

===


12 «اَلاَمرُ بِالمَعروفِ اَفضَلُ اَعمالِ الخَلق»


بالاترین کار مردم امر بمعروف است

    کنى دعوت از خلق بر راه راست،
    به نیکى گرائى، چو بى کمّ و کاست،
ترابهترین شیوه این است  وبس

نگرددگرفتاربدچون توکس

=

13 «الَأمل کَالسّرابِ یَغرُّ مَن راهُ وَ یَخلِفُ مَن رَجاه»

 آرزو مانند سراب است بیننده ‏اش را مى‏فریبد
 و امیدوار بخودش را مأیوس مى‏سازد

    سرابى فریبنده است آرزو
    چو جوینده نزدیک گردد باو،
شوددور وبفریبد اوراسراب
 امیدش شود لا جرم نقش آب‏

14 «اِنتباهُ العیونِ لا یَنفَعُ مَعَ غَفلَةِ القُلوُبِ»

 با بى‏خبرى دل بیدارى چشمان سودى ندهد

    چو باشد تو را کور چشم درون
    چه خواهى تو دیدن بچشم برون‏

تورادیده عقل گر روشن است
پى دفع هر بد بهین جوشن است‏


15 «اَلصّبر صَبرانِ صَبرُُ عَلى ما تَکَرهُ وَ صَبرُ عَلى ما تُحِبُّ»

صبر دو تا است، یکى صبر بر چیزى که آنرا

نمى‏خواهى و دیگرى صبر بر آنچه آنرا مى‏خواهى

    دو صبر است صبر اى پسندیده خوى
    چنو کیمیائى نیابى، مجوى‏
یکی صبر برآنچه داری تو دوست
 دگر صبر بر آنچه منفورت او است‏

=

16-اَلمَنعُ الجَمیلُ اَحسَنُ مِنَ الوَعدِ الطَّویلِ»

 بخوبى کسیرا محروم کردن

بهتر از وعده دراز دادن است.


    نخواهى چو کردن نیازى ادا
    چه بهتر که باشد بلطف و صفا

شود وعده بخششت گر دراز

 نکوتر که از آن کنى احتراز


17 «اَلکریمُ مَن صانَ عِرضَهُ بِمالِهُ»

جوانمرد کسى است که با مالش آبرویش را نگه دارد

    بنزد جوانمرد پاکیزه خوى
    به از مال باشد بسى، آبروى

نگه دارد او آبرو رابه مال

‏ مبادا شود مال بر او وبال‏


18 «اَللّئیمُ مَن صانَ مالَهُ بِعِرضِهِ»

فرومایه کسى است که با آبرویش مالش را نگه دارد


    هر آن کس که اندر ره حفظ مال
    بهر جا کند عرض خود پایمال‏

هماناکه پست وفرومایه است

نه انسان عاقل به این پایه است‏

=





19«َالصّدَقَةُ تَستَدفِعُ البَلاءَ وَ الَنِقَمَة»
 صدقه گرفتارى و بلا را از بین مى‏برد

    کند صدقه رفع بلا و عذاب

    شود نقشه اهرمن نقش آب‏
 چو با صدقه آرى دلى را بدست،

رهى از گرفتارى و از شکست‏


20 «اَلحِقدُ مِن طَبایِعِ الأشرارِ. اَلحِقدُ نارُُ کامَنةُُ لا نُطفى اِلّا بِالظّفَرِ»

کینه‏ توزى از سرشتهاى بدان و آتشى است پنهان

که جز با پیروزى کینه ‏توز خاموش نگردد


    بود کینه ‏توزى ز خوى بدان 
    چو آتش به خاکستر اندر نهان
به پیروزى کین کش بى ‏تمیز،

 شود آتش کینه خاموش نیز


=
21 «اَلمَرءُ بِفَطَنتهِ لا بِصورَتهِ. اَلمَرءُ بِهِمّتِهِ لا بِقِنیَتهِ»
 مردانگى مرد بزیرکى و هوشیارى اوست
نه بصورت او، مردانگى مرد به همّت اوست نه بمال او

    به هشیارى و زیرکى مرد باش
    نه با صورت از دیگران فرد باش‏

 به عزم قوى مرد شو، نى بمال‏
که بر مال خواهد رسیدن زوال‏

22 «ا
َلشّریرُ لا یُظُنُّ بِأحدِِ خَیراََ لَأِنَّهُ لا یَراهُ بِطَبعِ نَفسَهُ

» شریر کسى را خوب نمى ‏پندارد زیرا

در وجود خود خوبى نمى ‏بیند


    نبیند بجز زشتى و بد، شریر

    چو نیکى نباشد ورا در ضمیر

نیندیشد او خوبى از بهر کس‏

چه زاید جز آلودگى از مگس‏


23 «اَلمَنزِلُ البَهىُّ اَحَدُ الجَنَّتَینِ»

خانه نیکو و روشن یکى از دو بهشت است.
    بود خانه روشن، اى خوش سرشت،
    بنزدیک اهل خرد، چون بهشت‏

بپرهیز از خانه تار و تنگ‏

مکن تا توانى در آنجا درنگ‏


24 «اَلعارِفُ مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَاَعتَقَها وَ نزّهَها

عَن کُلِّ ما یُبعِدُها وَ یوبِقُها»


عارف کسى است که نفسش را بشناسد و آزاد کند

واز آنچه او را از خدا دور مى‏سازد یا بهلاکت

مى‏رساند، پاک گرداند
    بود عارف آن کس که خود را شناخت
    ز بند هوى نفسش آزاد ساخت‏

ز غیر خدا لوح دل را زدود

رها خود ز بند هلاکت نمود

=



25 «اَلدّنیا سِجنُ المؤمنِ وَ المَوتُ تُحفَتُهُ وَ الجَنّةُ مَاواهُ

 دنیا زندان مؤمن و مرگ ارمغان او

و بهشت جایگاهش میباشد


    جهان است زندان مؤمن همى
    نخواهد در آن زیستن جز دمى‏

بود تحفه ‏اش مرگ و مأوا بهشت‏

چنینش خداوند یکتا سرشت‏


26 «اَلحَریصُ فَقیرُُ وَ اِن مَلَکَ الدّنیا بِحَذافیرها


» آرزمند اگر همه دنیا را هم مالک گردد باز نادار است


    حریص ار بگیرد تمام جهان،

    شود مالک او بر زمین و زمان

فقیر است بیچاره از فرط آز

، همیشه بود دست حرصش دراز


27 «اَلعِلمُ خَیرُُ مِن المالِ اَلعِلمُ یَحرُسُکَ وَ اَنتَ تَحرُسُ المالَ»


دانش از مال بهتر است زیرا دانش نگه دار

تو است ولى تو نگه دار مالى


    بود بهتر از مال دانش بسى
    ز دانش بهر جا که خواهى رسى‏


ازیرا که دانش نگهبان تو است‏

ولى مال در زیر فرمان تو است‏

==


28 «اَلدّهرُ یَومانَ یومُُ لَکَ وَ یَومُُ عَلیکَ فَاِذا کانَ

لَکَ فَلا تَبطُر وَ اِذا کَانَ عَلَیکَ فَاصطَبِر

 دنیا دو روز است روزى بسودت و روزى بزیانت، روزى

که بسود تو است تند ممتاز و روزى که بزیان تو است شکیبا باش


    دو روز است دنیاى دون اى پسر


    برى سود یک روز و روزى ضرر


بروزى که سود است آهسته ران‏

صبورى نما پیشه، روز زیان‏


29 «اَلصّبرُ صَبرانِ صَبرُُ فِى البَلاء حَسَنُُُ جَمیلُُ وَ اَحسَنُ مِنهُ الصّبرُ فِى المَحارِم


» صبر دو صبر است، صبر در گرفتارى که خوب و زیباست


و از آن بهتر صبر از ارتکاب حرام است.


    دو صبر است صبر از تو خواهى تمام


    یکى در بلا و یکى از حرام‏


بوقت بلا صبر نیکو بود

بوقت گنه بهتر از او بود


30 «اَلأنسُ فى ثَلاثَة اَلزّوجةُ الموافِقَةُ وَ الوَلَدُ البارُّ وَ الأَخُ الموافِق»


آسایش در سه چیز است: همسر سازگار، فرزند خوب و دوست موافق


    ترا باشد آسایش اندر سه چیز


    اگر باشى اى دوست اهل تمیز

نخستین، بود همسر سازگار


دو، فرزند نیک و سه، شایسته یار

=


31 «اَلعالِمُ الّذى لا یُمِلّ مِن تَعَلّمُ العِلمُ»


دانشمند کسى است که از آموختن بستوه نیاید.


    بود عالم آن کس که ز آموختن
    هم از توشه دانش اندوختن


 نگردد ملول و نیاساید او

 بهر روز دانش بیفزاید او


32 «اَللّسانُ میزانُ الإنسانِ»


زبان ترازوى سنجش انسانیّت آدمى است


    ترازوى انسان زبانش بود
    زبان آفت جسم و جانش بود


هم از او بود فخر نام آورى‏

ز فرهنگ و دانش پیام آورى‏


33 «اَلعارِفُ وَجهُهُ مُستَبشِرُُ مُتَبَسّمُُ وَ قَلبُهُ وَجِلُُ مَحزونُُ»


خدا شناس گشاده رو و خندان و دلش ترسان و اندوهناک است


    دل مرد عارف بود خوفناک
    ز اندوه و حزن است آن چاک چاک


ولى روى او شاد و خرّم بود

‏ نه در آن اثر هیچ از غم بود

=


34-اَلکَلامُ کَالدّواء قَلیلُهُ یَنفَعُ وَ کَثیرُهُ یُهلِکُ»

 سخن مانند دوا است که کمش سودمند

و زیادش کشنده است.


    سخن اى سخنور بود چون دوا

    که از اندک آن تو یابى شفا
 نباشد به بسیار آن جز هلاک‏
 ترا باید از آن بسى ترس و باک‏

==

35-اَلکَرَمُ ایثارُ العِر ضِ عَلىَ المالِ»


جوانمردى ترجیح دادن آبرو بر مال است


بنزد جوانمرد پاکیزه خوى،

به از مال و ثروت بود آبروى‏.

چو رفت آبرو، زان نماند نمى‏

چومال اررود بازگردد همی


36-«اَلمُنافِقُ وَقِحُُ غَبِّىُُ مُتَمَلِّقُُ شَقِىُُ»

آدم دو رو بى‏ شرم و کم هوش و چاپلوس

و سیه روزگار است


ندارد دو رو هیچ شرم و حیا

چو او چاپلوس است و دور از وفا.

ضعیف است ونادان وبدروزگار

بود در گلستان گیتى چو خار

==

37«اَلمؤمنُ شاکرُُ فِى السّرّاء صابِرُُ فِى البَلاء خائِفُُ فِى الرَّخاء»

مؤمن بهنگام خوشى شاکر و موقع گرفتارى شکیبا

و بوقت فراوانى نعمت بیمناک است



چو کس را بدل نور ایمان بود،

بسى شکر گوید، چو شادان بود

صبوری کند او به وقت بلا

چو منعم شود ترسد او از خدا
=
38«اَلصّبر اَفضَلُ سَجیّةِِ وَ العِلمُ اَشرَفُ حِلیَةِِ وَ عَطیّةِِ»

شکیبائى بالاترین خوى و دانش برترین زینت و نعمت است.
بصبر اندر آى و بدانش گراى
که دانش بود بهترین رهنماى‏

بودصبربهتر زهرخلق وخوی

تو والاتر از علم زیور مجوى‏

39«اَلإیمانُ صَبرُُ فِى البَلاء وَ شُکرُُ فِى الرَّخاء»


نشانه ایمان صبر بهنگام گرفتارى


و سپاس بوقت آسایش است

ز ایمان بود، صبر هنگام رنج

که با صبر بتوان رسیدن بگنج‏

نشان دگر باشد از آن سپاس


=

40«اَلعالِم وَ المُتَعَلّمُ شَریکانِ فِى الأجرِ وَ لا خَیرَ فیما بَینَ ذلِکَ»

دانشمند و دانش آموز در پاداش آموزش شریکند

و بین این دو خیرى نیست



معلّم شریک است در اجر کار

بیا باش شاگرد یااوستاد
ابا دانش آموز، اى هوشیار
که در غیر آن هیچ خیرى مباد
===
41-«اَلجاهِلُ مَیّتُُ بَینَ الأحیاء»

نادان مرده‏اى است بین زندگان

بنزدیک اهل خرد بیگمان،

بود مرده، نادان تیره روان‏

دراو زنده باشد به جنبندگی

کجا ارزشى دارد این زندگى‏

42-«اَلعاقِلُ مَن غَلَبَ هَواهُ وَ لَم یَبع آخِرتَهُ بِدنیاهُ»

خردمند کسى است که بر خواهش نفسش پیروز شود
و آخرتش را بدنیایش نفروشد


کسى را خردمند خوانند و بس .
که غالب  شودبرهوی وهوس

نه ازبهر دنیای بدعاقبت

فروشد بهر قیمتى آخرت‏




مشاعره 194



مشاعره 194

دور شباب رفت ونسود ی  رخی به خاک

واعظ نمازکن که فرورفت آفــــــــــــــتاب

واعظ قزوینی

=

باچنین بختی که من دارم عجب ناید اگر

مادر ازنامهربانی آب درشیرم کنـــــــــد

طالب آملی

=

دور فلک به چشم تو تعلیم سحر د اد

تاچشم بندمردم دوران کند تو را

فروغی بسطامی

=

آنچه زیبا ئی ولطف است وحسن رخ توست

بی تو زیبائی , خود اینهمه زیبا نشود

دکترطلعت بصاری

=

دورکن بوی  ریا ازخودکه تاآزاده وار

مسجد ومیخانه رامحرم شوی چون بوریا

سنائی

=

آنچه من ازدام زلف خوبرویان دیده ام

باورم ناید که درعالم دلی آزاد هست

عاشق اصفهانی

=

تاقبای وصلت آید برتن عشاق راست

بایداول فکر بالاکرد واندامی دگر

محمود آزادپور

=

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنین نماند وچنین نیزهم نخواهد ماند

حافظ

=

دوری راه توصائب زگران باری هاست

بازازخویش بیانداز که منزل باشی

صائب

=

یارب اندردل آن خسروشیرین انداز

که به رحمت گذری برسرفرهاد کند

حافظ

=

گردآوری :  م .الف زائر