گاوچرانی برای انجام کارهای خود مجبور شد به شهر بیاید، در نیمه راه گرما و گرسنگی امان او را برید. گاوچران در شهری که به غریبهآزاری شهره بودند، مجبور به توقف شد. به داخل کافهای رفت و درخواست غذا و آب کرد. مرد شروع کرد به خوردن غذا و پس از آن که از کافه خارج شد،دریافت که اسبش را ربودهاند. گاوچران دوباره به کافه بازگشت و با همان تبحر در هفتتیرکشیاش، چند تیر هوایی شلیک کرد و پرسید: چه کسی اسب مرا دزدیده است؟ از کسی صدایی درنیامد. گاوچران خطاب به جمعیت حاضر گفت: من یک لیوان دیگر آب میخورم و تا آن وقت بایـــد اسب من جلو در باشد وگرنه آن کاری را که در تگزاس انجام دادم، خواهم کرد. همه خود را جمع و جور کردند. گاوچران لیوان آب را آرامآرام نوشید و به سوی در خــــروج رفت و دید که اسبش آماده و زین کرده در کنار کافه به میلهای بسته شده است. کافهچی که از این رفتار گاوچران متعجب شده بود آرام به کنار او خزید و گفت: جان من بگو که تو در تگزاس چه کرده بودی؟ گاوچران گفت: آنجا هم اسب مرا دزدیدند و مجبور شدم بقیه راه را پیاده بروم. مترجم: آرش میریخانی codex23x |
سلام امیرجووون
خیلی گلی تاحالا خودت میدونستی؟
[گل][گل][گل]
[گل][گل][گل]
باسلام .شما که مراندیدید اما من شما رابااین عکس زیبایتان می بینم . موفق باشید.