To:
asabetr@yahoo.com
Dear Beloved Son.
It is by the
grace of God that I received Christ, knowing the truth and the truth has
set me free. Having known the truth, I had no choice than to do what is
lawful and right in the sight of God for eternal life and in the sight
of man for witness of Gods mercy and glory upon my life.
I am .
Evelyn Daniels.I am married to Engr. Daniels Boswell who worked with
Chevron/Texaco in London for twenty years before he died in the year
2006.We were married for twenty-seven years without a child. He was held
hostage and slain to death by protesting youths of the region.
Before his death we were both born again Christians. Since his death I decided not to re-marry.
When
my late husband was alive he deposited $10.5million usd with Barclays
Bank of London. Presently, this money is still with the Bank and the
management just wrote me as the beneficiary to come forward to receive
the money or rather issue a letter of authorization to somebody to
receive it on my behalf if I cannot come over.Presently, I'm with my
laptop in a hospital where I have been undergoing treatment for cancer
of the lungs you knows how painful it is, i have suffered a lot.
I
have since lost my ability to talk and hear well and my doctors have
told me that I have only a few months to live. It is my last wish to see
that this money is invested and at the end of every year distributed
among charity organization,orphanage home. I want a person that is God
fearing that will use this money to fund orphanages and widows
propagating good things, that is why my God directed me to you my dear.
The Bible made us to understand that blessed is the hand that giver t. I
took this decision because I know that there are allot of poor people
suffering from different kind of disease and nobody to come to their
aid. With God all things are possible dear.
I also took this
decision because I don't have any child that will inherit this money and
I don't want my husbands Hard-earned money to be misused. I am not
afraid of Death hence I know where I am Going. I know that I Am going to
be in the bosom of the Lord. Exodus 14 VS 14Says that the Lord will
fight my course and I shall Hold my peace If you know truthfully that
you can do exactly what i wish to use this money to do, i want you to
use this fund for the good service as humanity i know with the love you
have for God Almighty you can do that my son.
If you can honestly, do this that I request, I will be glad to hand you over the said $10.5million usd
I hope to hear from you.
Remain Blessed.
Mrs Rose williams
ای گدا ی خانقه برجه که دردیرمغان
می دهند آبی که دلهاراتوانگرمیکنند." حافظ"
این داستان واقعی درروز دوشنبه دوم آذرماه سال 83 اتفاق افتاد. ازخوانندگان وبلاگ تقاضادارم باحوصله آنرا بخوانند. نویسنده اصراری برآن ندارد که این موضوع را یک موضوع ومساله ماوراءالطبیعه و امدادغیبی بداند وهرگونه قضاوت باخود بیننـــــدگان عزیز است .
این داستان به دوستان ودوستداران امام زمان (عج) دراین روزنیمه شعبان تقدیم میشود انشاءالله مراکه دیگرتوان چنین پیــــــــــــاده روی هائی راندارم دعا بفرمایند.
امروزتصمیم گرفتم باپای پیاده به جمکران بروم . استخاره کردم آیه خوبی آمد. سوره فصلت که بابسم الله شروع می شودکه طبق معمول همه سوره های قرآن است.
نگاهی گذرابه سوره فصلت کردم به آیهای رسیدم که گویاتمام مطلب وجواب من درآن خلاصه شده بود" ان الذین قالوا ربناالله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الاتخافواولاتحزنواوابشروا بالجنه التی کنتم توعدون " آیه 30
ترجمه شعری ازقر آن نامه مجد.
کسانی که گفتند یزدان مـــــــــــا
کسی نیست الاکه یکتاخــــــــــدا
بماندندبراین سخن پایـــــــــــدار
دراین راه بودند بس استـــــوار
برایشان بگردیدنازل ملـــــــک
به مژده بگویندشان تک به تک
نه حزن ونه ترسی شمارانبـــاد
شمارا به جنت خدا وعده داد.
حدود ساعت 8ونیم صبح ازتهران حدودخیابان ستارخان به طرف مرقدامام خمینی (ره)حرکت کردم که اولین ایستگاه من بود . بجای این که ازطرف آخرخیابان نواب حرکت کنم به طرف جاده ساوه حرکت کردم و مقداری بیشترمعطل شدم لکن بهرحال درمسیراصلی افتادم وساعت 4 بعد ازظهربعد از7 ساعت ونیم پیاده روی به حرم امام خمینی(ره) رسیدم. نمازخواندم وزیارت کردم.وشب هم همینطور.
شب رادرحرم ماندم. عده زیادی درآنجاحضور داشتند که برای زیارت آمده بودند و یاافرادبیخانمان بودند. شب هواکشها روشن بودو دراین فصل هم هوا سردتر بود. منهم ناچارشدم یک فرش روی خودم بیاندازم که بتوانم جلوی سرمارابگیرم.
روزسوم آذر83 .
ساعت 5 صبح ازخواب بیدارشدم و پس ازادای نماز صبح . ساعت 6 ونیم صبح بطرف قم حرکت کردم ومقصدنهائی هم جمکران بود . ازاین که یک مرحله سفرمن انجام شده بودیعنی زیارت حضرت امام خمینی(ره) وآنهم برای اولین بار وباپای پیاده احسا س رضایت می کردم. ضمنا دراین سفربرای من معلوم شدکه تعداد زیادی افرادبی پناه شبها رابه این مکان (حرم حضرت امام ) پناه می آورند . این است زندگی مردبزرگی که درزمان حیات خودپناهگاه بی پناهان بودوامروزهم درمرگ خود برای آنان پناه است.
ساعت 7ونیم صبح به پلیس راه رسیدم . تابلوئی نصب شده بودکه نوشته بودقم 117 کیلومتر. فکرکردم شایداین پیاده روی باتوجه به این که دوشب هم استراحت کنم3 روزو یاحداکثر4روزطول بکشد.
هواابری بودوباران هم شروع به باریدنکرد. باخودم فکرکردم اگر باران شدید شد باماشین می روم. مقداری پیاد ه رفتم. دراولین قهوه خانه یک کلوچه ویک بطری شیرکاکائو گرفتم وخوردم ودوباره حرکت کردم نمیدانم چندکیلومتر ر فته بودم که پیرمردی درحالی که بیل بروی دوشش بوددیدم که ازکنارمن ردشد. بعد ازسلام گفت :
پیاده می ری ؟
گفتم : می خوام به قم وبعد هم جمکران برم.
گفت : اینطوری خسته می شوی.
گفتم : هرجاخسته شدم می ایستم واستراحت می کنم. ایشان چندخواب رابرای من تعریف کرد . یکی ازخوابها بقول خودش قبل ازسقوط دکترمصدق بود و بازبه حساب خود ش تعبیر به سقوط دکترمصدق داشت.
وبعد یک خواب رابرای من تعریف کردکه حالت تعریف او جنبه سئوال داشت وگفت :
خواب دیده ام که ماه وذوالفقارعلی(ع )ازآسمان به زمین آمدند وزمین غبارآلود شد. گفتم نمیدانم شایدتعبیرآن همین مشکلاتی است که ملسمانان باآن روبروهستندو ازجمله عراق وفلسطین ... وبعدهم که حس میکردبرای خوش همزبان پیداکرده است وخصوصامن که شنوند ه خوبی هستم گفت : من خدمت امام زمان (ع) رسیده ام وعلاماتی را هم می گفت. بازمن گوش دادم و سکوت کردم . البته اومرانمی شناخت و توقعی هم ازمــــــن ند اشت ونمی خواست معروف شود یادکان بازکند وکاسبی کند. اسم اورا پرسیدم گفت غلام. این جریان هم درنزدیکی محلی بنام "سمپاشی "اتفاق افتاد. ازاو خداحافظی کردم وبه راه خودم ادامه دادم.
نزدیکی های حسن آباداحساس تشنگی کردم که تقریبا شدیدمی شدو مرتبا یامهدی یامهدی می گفتم. یک ما شین رنو ایستاد ودنده عقب گرفت وگفت: پیاده می ری؟
گفتم : پیاده به قم وبعدهم جمکران.
گفت : ما تاقم می رویم ومی توانیم شماراباخودمان ببریم.
گفتم: فقط یک لیوان آب بمن بدهید. لیوان آب راگرفتم وخوردم وخودش هم ادامه دادکه حتما نذر دارید که البته من نذرنداشتم.
حدودساعت3ونیم بعدازظهرپس از9ساعت راه پیمائی به اولین ایستگاه استراحت وپمپ بنزین وزارت راه رسیدودرآنجادرحالی که تابلوئی کیلومتر85 قم رانشان می داد ساندویچ ونوشابه خوردم وچندلیوان چای ومقداری تجدیدقواکردم نمازظهرراخواندم وبعدهم خادم مسجدراپیداکردم وگفتم می خواهم امشب رادراینجابمانم.
خادم مسجدگفت:حاج ابوالفضل مسئول پمپ بنزین است ومی تواند به شماکمک کند.حاج ابوالفضل قول دادکه شب پتودراختیارمن بگذارد.
خادم مسجدمقداری آتش روشن کردومن کنارآتش گرم شدم. یک آقای جوانی درحالی که هندوانه وچاقوئی دردست داشت ازآنجاردشدشایدبرای شستن هندوانه به دستشوئی رفته بود. بدون مقدمه بامن سلام وعلیک کردوگفت اینجا هستید؟ اینجا کارمیکنید.؟
گفتم نه وقضیه رابرایش شرح دادم که ازتهران آمده ام و پیاده عازم قم وجمکران هستم وامشب قراراست در مسجد بخوابم وفرداعازم قم وبعدهم جمکران شوم.
برخوردگرم وصمیمانه ای داشت. من نمیدانستم که او راننده است وماشین داردوآهسته آهسته بااو به راه افتادم. مقداری ازهندوانه راپاره کردوگفت:
حاجی تاهمین جاقبول است ومن شماراتاجمکران می برم.
من گفتم: شما حتما می خواهیدمراببرید وعلت هم این بود که نمی خواستم این فرصت پیاده روی به جمکران را به آسانی ازدست بدهم.
گفت: بله می برم.
من بطرف آقای ابوالفضل درپمپ بنزین رفتم و ازاوخداحافظی کردم واین کار رافقط بخاطرآن انجام دادم که او قول کمک به من داده بود وبا راننده مهربان که اسمش هم علیرضابودعازم قم وجمکران شدم.
ساعت 7 شب بود. جلوی ماشین که وانت باربودنشستیم ویک آقای دیگری هم که دوست علیرضابودباماهمراه بود . ماشین جاداروگرم بودوصحبت های زیادی ردوبدل شد که بیشتر درموردمعجزات حضرت وکمک های اوبه زواربود وعلیرضاهم می گفت : من یک باردرنماز احساس کرده ام که امام زمان(عج) بالای سرمن است ومطالبی هم درموردمراجع وبزرگان می دانست . گفت پدرش آبادانی است وازمهاجران جنگ است.
درکناریک رستوران درقم پیاده شدیم.رستوران تمیزومرتبی بودونان هم می پخت.غذاخوردیم وعازم جمکران شدیم. البته اززیارت حضرت معصومه(ع ) محروم ماندیم که آن رابرای باردیگرگذاشتم زیرافرصتی نبودوعلیر ضاهم عازم یزدبود.
علیرضامرا سریک فلکه که بطرف جمکران میرفت پیاده کردو گفت : ازهمین جابروجمکران ومراهم دعاکن . البته علیرضابرادرشهیدهم بودوشهیدشان هم درگلزارشهدای قم دفن بود. ازیک آقائی که سیگارفروش بود سئوال کردم جمکران کدام طرف است بمن نشان دادوراه افتاد م.مقداری پیاد ه رفتم که بطرف جمکران بود .از آقائی درحالی که پشت به خیابان وروبه مغازه هاایستاده بود سئوال کردم : مسیرجمکران همین است .گفت بله واگرصبرکنی ترابااتوبوس می برم.
دراینجاهم من بهیچ وجه نمیدانستم که آن آقادرکاروان است وباکاروان به جمکران میروندوبهرحال سوار اتوبوس شدیم وباصلوات ودعای فرج به جمکران رسیدیم .
نمازها ی واجب ومستحب راخواندم وشام راهم ازکانتینرگرفتم . سه شنبه شب بود.وزوارزیادی طبق معمول سه شنبه شب ها درجمکران جمع بودند. وبعد اززیارت هم باقطارعازم تهران شدم وساعت 2ونیم شب درتهران بودم.
فقط یک نکته برای من مجهول بودکه سرمیز غذاازعلیرضاپرسیدم وآن اینکه:
چطورشد ازمیان این همه مسافر که درپمپ بنزین بودند فقط با
من صحبت کردی؟
گفت : حضرت می خواهد امشب شمادرجمکران باشید.
خوشا شیراز
۱۲مهرماه 89
م – ا – زائر
تنها نشسته بودم . آهسته آهسته برای خواب آماده می شدم . اما دلم تاب نمی آورد . به یکی ازدوستا ن که تازه ازشیرازبرگشته بود اس ام اس زدم ونوشتم شیراز چه خبر...؟
مقداری هم تعریف کرده بود ازجاهائی که رفته بود .خلاصه بود .. اما من بلافاصله پیام دیگری دادم که خوشا شیراز وهمین دو کلمه بود که مرارها نکرد وحتی زمانی که به رختخواب رفتم مرا راحت نمی گدذاشت ویادشیراز . دوران تحصیل . دوران آموزگاری ...
بعد هم آهسته آهسته سربه کوچه های قدیمی شیراز . کوچه هائی که یکشنبه شب ها به آستانه می رفتم وگاهی اوقات هم گم می کردم وبرمی گشتم . پنجشنبه شب ها شاه جراغ ... مسجد نو . مسجد وکیل .. شهید دستغیب وآن لهجه شیرین و زیبایش ... وآن نهیب های مردانه اش .. دارالرحمه وشهدای عزیزی که درآن خفته اند...
شیطنت های دوران دبیرستان و سروصداو سربسر دبیرها وبچه ها گذاشتن . سعدی وبستنی سعدی . حافظ وفال گرفتن سرقبرحافظ . همه اینها خاطراتی بودکه گلوی مراگرفته ورهایم نمی کرد و اشعارهم همین طور توی ذهن من موج می زد ازحافظ خوشا شیراز. ازدکترصورتگر هرباغبان ... تارسیدیم به شعری هم ازیک شاعری که اسمش راکمتر شنیده بودم اما شعر زیبائی درمورد شیراز گفته بود...
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمر خضر می بخشد زلالش
میان جعفرآباد و مصلا
عبیر آمیز می آید شمالش
به شیراز آی و فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
که نام قند مصری برد آنجا
که شیرینان ندادند انفعالش
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش
گر آن شیرین پسر خونم بریزد
دلا چون شیر مادر کن حلالش
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش
" بهار شیراز"
هر باغبان که گل به سوی برزن آورد
شیراز را دوباره به یاد من آورد
آن جا که گر به شاخ گلی آرزوت هست
گل چین به پیشگاه تو یک خرمن آورد
نازم هوای فارس که از اعتدال آن
بادام بن شکوفه مه بهمن آورد
نوروز ماه ، فاخته و عندلیب را
در بوستان، نواگر و بربط زن آورد
ابر هزار پاره بگیرد ستیغ کوه
چون لشکری که رو به سوی دشمن آورد
من در کنار باغ کنم ساعتی درنگ
تا دل نواز من خبر از گلشن آورد
آید دوان دوان و نهد بر کنار من
آن نرگس و بنفشه که در دامن آورد
]]]
بهشت یا شیراز
ناصربخاری ( شاعرقرن هشتم )
سپیده دم چوشود تازه ازصبا شیراز
خوشاهوای مصلی و حبذاشیراز
زشرق بررخ ماچشمه هاروان گردد
درآن نفس که در آید به یادماشیراز
اگرچه ازره صورت جدا زشیرازیم
نمی شود زخیالم دمی جدا شیراز
زشهرهای جهان شهر عشق شیرازاست
بدین دلیل بود برج اولیا شیراز
چو آتشین شود ازلاله خاک رکناباد
چوب آب خضر روان بخشد ازهوا شیراز
به وقت صبح که نالد زباغ بلبل مست
شود زناله عشاق پرصدا شیراز
شکست قیمت بغدادو برد رونق مصر
زبس طراوت ورونق زبس صفا شیراز
زدلبران ختائی نژادزنگی زلف
هزارخلّخ و چین است وصدختا شیراز
زگونه گون ریاحین ز تازه تازه بهار
هزارروضه خلد است دائما شیراز
به جای اهل دل ازبخشش سعادت وبخت
همان کند که کند سایه هما شیراز
به جز که خطه شیرازنیست جای امان
که بادایمن ازآسیب فتنه ها شیراز
چو(ناصر)آن که طلب می کند سرای طرب
مکان اونبود جز بهشت یاشیراز.
اشعاررامی خواندم وباخاطرات مرور می کردم ولحظه ای هم احساس کردم
که چشمانم پرازاشک شده است . بلندشدم . چشمهایم راشستم ودوباره به
رختخواب رفتم وبایاد شیرازونام زیبایش به خواب رفتم .