منطق .. کوثر انصاری



شاگردی از استاد پرسید:


منطق چیست؟


استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ،

مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی

تمیز ودیگری کثیف من به

آن ها پیشنهاد



می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ،

کدام یک این کار را انجام دهند ؟


هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن

عادت کرده و کثیفه قدر آن را

نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟


حالا پسرها می گویند : تمیزه !

استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.

وباز پرسید :


خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام

عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی

  ؟حمام می گیرد


بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام !

چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه

هم نیازی به حمام کردن ندارد!


شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما

چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک

چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست به

نظر میاید


استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ،

این یعنی: منطق !


خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی

رابخواهی ثابت کنی!!



یک داستان . وبلاگ بصیرت .


روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان ازخیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار مجبور شدم از این پاره آجر استفاده کنم . مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گران قیمتش شد و به راهش ادامه داد.


در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

درجهنم هم ...

 

درزمان فتحعلی شاه وصدارت میرزاابراهیم خان قوام . فرزندان قوام نیز هرکدام

 مقام صدرات عظمای یک ناحیه ای را اشغال کرده بودند .

پیرمردی که دستخوش مطامع فرزند ارشد قوام دراصفهان شده بود برای تظلم وارد تهران شد.

پس ازدوندگی های زیاد ودیدن این وآن بالا خره موفق شد که وارد مجلس قوام شود وشکایت

خودرابه او بکند.

قوام درجوابش گفت : خوب دراصفهان نمان و برو یزد

- قربان درآنجاهم اقازاده دیگر تان تشریف دارند وبا توصیه برادرشان ازگزند

آنهانیز ایمن نیستم .

- خوب برو کرمان

- قربان آنجاهم یکی دیگر از اقا زادگان هستند.

- بروشیراز

-حضرت اشرف  درآنجاهم اقا زاده کوچکتان هستند .

- برومشهد .

- قربان پسرعموی حضرتعالی انجا تشریف دارند.

- برو بلوچستان .

- آنجاهم پسردائی  هستند.

-برو تبریز

-  قربان . آنجا هم عموی حضرت عالی .

- برو جهنم وگورت راگم کن .

پیرمرد باهمان خونسردی اولی جواب داد.

درآنجا هم پدرحضرت اشرف تشریف دار ند.

این جواب پیرمرد به حدی به موقع اداشدکه ناگهان شلیک خنده ازاطراف بلند شد

و خو د قوام هم  نتوانست ازخنده خود داری کند . لذاناچارانه به شکایتش رسیدگی

 نمود ورفع تظلم کرد.  

 

نشریه میهن سال ۱۳۲۳ 

 

داستان کوتاه . روزنامه اطلاعات

 
داستان کوتاه
 
گاوچران

 

گاوچرانی برای انجام کارهای خود مجبور شد به شهر بیاید، در نیمه  
راه گرما و گرسنگی امان او را برید.

گاوچران در شهری که به غریبه‌آزاری شهره بودند، مجبور به توقف شد.  
به داخل کافه‌ای رفت و درخواست غذا و آب کرد. مرد شروع کرد به خوردن  
غذا و پس از آن که از کافه خارج شد،دریافت که اسبش را ربوده‌اند.

گاوچران دوباره به کافه بازگشت و با همان تبحر در هفت‌تیرکشی‌اش،  
چند تیر هوایی شلیک کرد و پرسید: چه کسی اسب مرا دزدیده است؟  
از کسی صدایی درنیامد.

گاوچران خطاب به جمعیت حاضر گفت: من یک لیوان دیگر آب  
می‌خورم و تا آن وقت بایـــد اسب من جلو در باشد وگرنه آن کاری 
 را که در تگزاس انجام دادم، خواهم کرد. همه خود را جمع و جور کردند. 
 گاوچران لیوان آب را آرام‌آرام نوشید و به سوی در خــــروج رفت و دید  
که اسبش آماده و زین کرده در کنار کافه به میله‌ای بسته شده است.

کافه‌چی که از این رفتار گاوچران متعجب شده بود آرام به کنار او خزید  
و گفت: جان من بگو که تو در تگزاس چه کرده بودی؟ گاوچران گفت:  
آنجا هم اسب مرا دزدیدند و مجبور شدم بقیه راه را پیاده بروم.

مترجم: آرش میری‌خانی

codex23x