تقد یم به قرآن پژوهان عزیز
فهرست سوره های قرآن مجید به نظم
م.ا.زائر
لعن بسیــــــــار به شیطان رجیـــــــــــــم
بِسمِ اَلله وَ آن ربِّ رَحیــــــــــــــــــــــــــــم
چارده سوره وصد در قـــــــــــــــــــــرآ ن
شده ازسوی خداونــــــــــــــــــــد بیــــــان
این کتابی است که بی شک وگمــــــــــــان
باشد آن راهبـــــــــــــــــــــــر متقیـــــــا ن
ازتروخشک همه کر ده بیــــــــــــــــــان
نیست ناگفتـه وپنهــــــــــــــــــــان درآ ن
سوره ها ذکر کنـــــــــــــــــم بااشعـــــــار
تاکه خوانــــــــــــی وبگیـــــر ی تو به کار
فاتحه . البقر ه . در آغــــــــــــــــــــــا ز
آل عمران ونسا . انســـــــــــــــان ســـــاز
پنجمین مائده و شش انعــــــــــــــــــــا م
اهل اعراف به امیــــــــــــــــدِ تمــــــا م
گویدانفـــــــــــــــــال زجنگ وپیکــــــــار
که شودچیره یکی صد به هـــــــــــــزار
توبه ویونس واندرپـــــــــــــــــی هـــــود
یوسف ورعد هم ازآن معبـــــــــــــــو د
بت شکن دشمن ظلـــــــــــــــــم ابراهیم
نارشد سرد برآن قلب سلیـــــــــــــــــــــم
حجرو نحل است وپس ازآن اســـــــــــــرا
همه آیات دل انگیز خـــــــــــــــــــــــــدا
کهف و پس مریم و بیستم طـــــــــــــــه
انبیـــــــــــــــا بیست و یکم ازبشــــــری
الحج والمومنــــــــــــــون دیگر نـــــور
کرده فرقان . شعرا جان مســـــــــــــرور
نمل وآنگه قصص است ای جانــــــــان
عنکبوت . روم بود پس لقمـــــــــــان
سجده . احزاب وسبا . هم فاطـــــــــــــر
یاسین و صافات و ص پس زُمـّـــــــــر
غافروفصّلـت است ازتبیــــــــــــــــــان
شورا وزُخرُف وهم الدخــــــّــــــــان
بعد ازآن جاثیه و احقــــــــــــاف است
زخدا سوی بشر الطاف اســــــــــــت
بی نیازاست محمــّــــد زاوصــــــا ف
فتح و حجرات و سپس ســــــوره ق
ذاریات . طور بود نجــــم وقمـــــــــر
که دهد شرح مکافات سقـــــــــــــــر
پنچ و پنجاه که الرّحمــــــــن اســت
واقعه خاستن انســــــــــان اســــت
الحدید . مجادله بعد الحشـــــــــــــــــر
ممتحنه .صف و پس جمعه به نشــــر
شصت وسه منافقون وصف نفاق
پس تغابن که بود قبـــــل طـــلاق
تحریم والمُلک و القلــــــــم اســـت
که قلم دشمن ظلم وستم اســــــت
دیگر الحاقه . معــــارج هفــــــتاد
نوح وجن است تو بسپــار به یاد
المزمل بود و مدّ ثــــــــــر است
القیامه که جهانی دگــــــــر است
دهر هفتادوشش اســـت ازقر آن
مرسلات است ونبا یوم گـــــران
نازعات است وعبس از پی آن
بعد تکویر ز تغییر جهـــــــــان
انفطار آمده و مطفّفیــــــــــــن
انشقاق است وبروج است ببین
طارق وبعد بود الاعلـــــــــــی
غاشیه . فجروبلَــَـــد شهرخــدا
شمس ولیل آمده والضحـّـــــی
انشراح .تین و قسم برسینـــــا
علق وامر خدا برخوانـــــــــدن
قد رورحمت به زمین افشاندن
بیّنه آمد ه وپس زلـــــــــــزال
عادیات. قارعه وزن اعمـــــال
التکاثر بود العصــــرزمـــــــان
بی عمل غرق زیان است انسان
هُمََزه عیب زن هرزه زبــــــــان
که بود دردل آتش ســــــــوزان
بعد فیل است وقریش واکنـــون
آمده سوره نغــــــــز ماعـــون
کوثراز فاطمه آورده سخـــــــن
کافرون.نصرولهب آن دشمــن
بعدازاخلاص وفلق درپایـــــــان
ناس و هشــــدار زشر شیطان.
زمان حجاج ، زندان یکی بود، هارون الرشید زندان ها را متعدد کرد و با این کار هارون می خواست اسلام را در جهان پیاده کند ولی چه اسلامی؟ اسلامی که موسی بن جعفر 14سال برود به زندان ، 14سال درست است. اول تحت نظر بود بعداً از این زندان به آن زندان ، 4 سال آخر در ظلم تمام، پله می خورد میرفت پایین نه هوا بود و نه نور ، الان کشف کردند کنده اند و پیدا کرده اند این زندان ها را.
*** گزیده سخنرانیهای استاد محمود امجد
در کوچه طحانی، به نقل از پایگاه اطلاع رسانی استاد
خانم دائی مرحوم دکتر شریعتی می گوید :
یک روز دیدم دکترباعجله از دستشوئی می آید گفتم :چه خبر است .ا ین قدرمی دوید؟
گفت یک مطلبی یادم آمده است که خیلی مهم است.می ترسم فرارکندوازدستم
برود .می خواهم فوری بنویسیم . سپس باخنده گفت :
نویسنده مثل مرغی است که تخم دارد این طرف وآن طرف می زند
که تخمش رابگذارد.ماهم همین طور هستیم .
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره کار
گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کآهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و آن شبان بیم زده، دل نگران
شد پی بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون زشمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آنچه تو میفرمایی
گفت: ما بنده درگاه توایم
تا که هستیم هوا خواه توایم
بنده آماده بود فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که زجان یاد کنم
این همه گفت ولی در دل خویش
گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون
از نیازست چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را بایدست از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است این که مرا تیز پرست
لیک پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
ارچه از عمر دل سیری نیست
مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کردست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلیدست که بود
عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه این عمر دراز؟
رازی اینجاست تو بگشا این راز
زاغ گفت : گر تو درین تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دیگران را چه گنه کاین ز شماست
زآسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر
تا به جایی که بر اوج افلاک
آیت مرگ شود پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافتهایم
کز بلندی رخ بر تافتهایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمانست
چاره رنج تو زان آسانست
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی
طعمه خویش بر افلاک مجوی
آسمان جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکته نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
آشیان در پس باغی دارم
وندر آن باغ سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سراغ
گند زاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت :خوانی که چنین الوانست
لایق حضرت این مهمانست
میکنم شکر که درویش نیم
خجل از ما حضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند؟
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
گیج شد، بست دمی دیده خویش
دلش از نفرت و بیزاری ریش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فرّ و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت : کای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار ترا ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
رفت و بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود
نقطهای بود و سپس هیچ نبود