چشمانم را بستم و تا جایی که میتوانستم پلکهایم را فشردم. دیگر نوری را نمیدیدم، اما ناگهان حجم بزرگی از تصاویری که مربوط به خاطرات گذشتهام بود، به ذهنم هجوم آوردند. یادم آمد اولین بارچگونه با اتومبیل شخصیام به خانه رفتم. تصویری مبهم که همه دانشجویان مرا تشویق میکردند و من برای گرفتن مدرک تحصیلی بر روی سن رفتم. تصاویر با سرعت بسیار زیادی از جلوی چشمان بستهام میگذشتند و من توان مهار سرعت دیوانهوار آن را نداشتم. در طول این مدت خاطرات سالها گذشت تا اینکه صدای همسرم را شنیدم که برای کودکم به آرامی لالایی میخواند. در ذهن خود به سالهای دبیرستان سفر کردم. ناگهان قطرات درشت و سرد اشک چشمانم را تر کرد. همه آنجا بودند و مرا هنگام فارغالتحصیلی تشویق میکردند. جای یک نفر خالی بود. وای «کتی» کجاست؟ کتی خواهر بزرگ من بود. آها... یادم آمد. کتی چند سال پیش براثر ابتلا به سرطان مرده بود. کتی همیشه از من بلندتر بود. او فقط برای من یک خواهر نبود، من و کتی با هم دوست بودیم. کتی همیشه موهای مرا میبافت و مرا برای خرید با خود میبرد. کتی همیشه برای برادرم «کوین»، یک مربی خوب بود و به او کمک میکرد. کتی به کوین میگفت که اگر تکالیف مدرسهاش را درست انجام دهد براش بستنی میخرد و این کار را هم میکرد. حس کردم که در حال غرق شدن در موجهای اندوه هستم. به نظر من سختترین قسمت مرگ، تجربه «عدم» است. دیگر کتی مرا تشویق نمیکند و کودکانم فقط داستانهای قدیمی از خالهشان میشنوند. باز هم چشمانم را محکم میبندم، این بار طوری دیگر است... کتی را میبینم که در کنار مادر و پدر و برادرم به چشمانم زل زده است و نگاه مهربانش را به من ارزانی میکند. مترجم: آرش میری خانی منبع: inspirationulstories.com |
سلام عموجان!
یاد و خاطره عزیزان است که ما رو هم زنده نگه می دارد و وقتی که با تمام وجود حس کنیم که در کنارمان هستند و گرنه تحمل نبودشان خیلی سخته عمو جان خیلی
موفق باشید.
التماس دعا
باز هم سلام
ممنونم ازتون باشه چشم
آره عموجان اون دیگه خیلی سخت تره
راستشو بخوای من همیشه خدارو شکر میکنم که مادر جون داغ فرزنداشو ندید هرچند که دوتا از خواهراشو تو جوونی از دست داده بود
ولی عموجان واقعآ تحملش برام سخته چون خیلی به مادرجون وابسته بودم
ولی خدا خیلی بهم کمک کرده که تونستم دوام بیارم
ممنونم ازت