آب ما را خواهد برد
زن گفت : صندلی هایمان را بگذاریم روی شن ها . و تا جایی رفت که پایش خیس می شد . مرد صندلی را یک قدم دورتر گذاشت و نشست و سیگاری گیراند . زن به موج های کف آلود نگاه می کرد . موج ها به پایه صندلی می خوردند . زن پاهایش را بالا می گرفت . باز به موج ها نگاه می کرد تا به ساحل برسند . خم شد . یک مشت صدف و شن برداشت . بوی صدف ها را حس می کرد . به مرد نگاه کرد شلوارش تا ساق پا خیس شده بود . گفت : خوب بود پائین شلوارت را تا می کردی . سیاهی چشم های مرد تکان نمی خورد . سیگار بین دو انگشتش خاکستر شده بود . زن به مسیر نگاه مرد ، به مرد ، به دریا و باز به مرد نگاه کرد . مرد نبود . به هر طرف نگاه کرد مرد را ندید . بلند شد . کسی توی ساحل نبود . فقط صدای امواج را می شنید . موج ها بزرگ تر شده بودند . برگشت تا مرد را پیدا کند . مرد روی صندلی نشسته بود . صدای امواج با هیاهوی مردم درهم می شد . صدف و شن ها را توی آب پرتاب کرد . گفت : کجا رفته بودی ؟ مرد روی صندلی را یک قدم به عقب تر برد . زن به صندلی خود نگاه کرد . روی صندلی نشست . پایه ها توی شن فرو رفتند . زن به دریا نگاه می کرد و به آسمان . کاش هوا ابری نبود و به مرد نگاه کرد . روی صندلی لم داده و شلوارش تا زانو خیس بود . زن شن ها را از بند بند انگشتهایش پاک می کرد . احساس کرد صدایی نمی شنود . به اطراف نگاه کرد . کسی نبود .
قطره ای عرق روی کمرش سرید . موج ها با شدت بیشتری به ساحل می کوبیدند .آهسته بلند شد . آب دهانش را فرو داد . از گوشه چشمش به سمت راست نگاه کرد . هیچ صدایی نمی شنید . به طرف مرد برگشت . بسته سیگار روی صندلی افتاده بود . زن به طرف هتل دوید . جلو در ایستاد . نفس نفس می زد . پیش خدمت کنار گلدان بزرگ درخت موز ایستاده بود . به کفش های پارچه ای خود نگاه کرد . موکت سرخ خیس شده بود . آب از کفش هایشان حباب حباب بیرون می ریخت . پیش خدمت لبخندی زد و گفت : مهم نیست خانم .
زن دست روی قلبش گذاشت و گفت : متاسفانه همسرم مرا تنها گذاشته و به اتاق برگشته است . پیش خدمت در را باز کرد و به دنبال زن وارد راهرو هتل شد . به کفش ها اشاره کرد و گفت : همین حالا برایتان صندل های خشک و راحتی می آورم . و رفت . زن به انتهای سالن نگاه کرد . با عجله صندل ها را پوشید . پیش خدمت دوباره لبخند زد و تعظیم کوتاهی کرد . زن پله ها را دو تا یکی بالا رفت . در اتاق نیمه باز بود . در را باز کرد. قلبش به شدت می طپید . مرد روی تخت به پشت خوابیده و دستش را روی پیشانی گذاشته بود .
نفس عمیقی کشید و در را محکم بست . لنگه صندل را که پرت کرد . به لبه ی تخت خورد . مرد دستش را از پیشانی بر داشت . زن یک جفت کفش از توی کمر در آورد و پوشید . صندل ها را برداشت و به سالن رفت . از پیش خدمت تشکر کرد و بیرون رفت . پاهایش ماسه های نرم را حس می کردند .
روبه روی پنجره اتاقشان ایستاد و به پنجره نگاه کرد . پرده اتاق را می دید . روی نیمکت نشست .
نسیم می ورزید . بوی ماهی و دریا را بیشتر حس کرد . ناخن هایش را می جوید . بلند شد . راه رفت و به هتل برگشت . کفش هایش را روی موکت جلوی در مالید . به پیش خدمت نگاه نکرد . یکی یکی پله ها را بالا رفت . پشت در ایستاد . نفس عمیقی کشید ، وارد اتاق شد . مرد روی تخت نخوابیده بود . توی حمام و دستشویی را نگاه کرد . قلبش به شدت می طپید . چراغ اتاق را روشن کرد . روی تخت خوابید . دستش را روی چشم ها گذاشت . شقیقه هایش را با انگشت مالید . صدای نفس های مرد را شنید . دستش را از روی چشم ها برداشت مرد کنارش خوابیده بود . چشم ها را بست و باز کرد . بلند شد . مرد نبود . پرده ها را کنار زد . دریا را می دید امواج بزرگ تر شده و صندلی ها روی آب شناور بودند .
منصوره خانعلی 30/2/82
با سلام و احترام
سال 90 سال آگاهی تا رهایی بر شما دوست عزیز مبارکباد
با علی
فقط می تونم تبریک بگم به نوع داستان نویسیشون و ایجاد کردن زمینه های ابهام برای مشتاق شدن خواننده برای خواندن داستان.
یه چیزی مثل وعده خدا