بهار ایرانشهر
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
فرّ بهار بین که به آفاق، جان دهد
هر بوته را هر آنچه سزا دید، آن دهد
پارینه آنچه باد خزانى ربود و برد
آرد دهد به صاحبش و رایگان دهد
سختم شگفت آید ازین هوشِ سبز او
کز هر که هر چه گم شده، او را همان دهد
بر فرق کوه سودة الماس گسترد
دامان دشت را سَلَب پرنیان دهد
زان قطرههاى باران بر برگ بید بُن
- وقتى نسیم بوسه بر آن مهربان دهد -
صدها هزار اختر تابان چکد به خاک
کافاقشان نشان ز ره کهکشان دهد
آن کوژ و کژ خطى که برآید ز آذرخش
طرزى دگر به منظره آسمان دهد
پیرىست رعشهدار که الماس پارهاى
خواهد به دست همسر شادِ جوان دهد
آید صداى جوجه گنجشک ز آشیان
وقتى که شوق خویش به مادر، نشان دهد
چون کودکى که سکه چندى ز عیدىاش
در جیب خود نهاده، به عمدا تکان دهد
آید صداى شانه سر، از شاخ بید بُن
وقتى که سر به سجده تکان هر زمان دهد
گویى که تشنهاى به سبویى تهى ز آب
هوهو، ندا مکرر، هم با دهان دهد
گیرم بهار بندرِ عباس کوته است
تاوان آن کرانه مازندران دهد
آنجا که چار فصل، بهار است و چشم را
سوى بهشت پنجرهاى بیکران دهد
نیلوفر کبود هنوز آسمان صفت
در خاک مرو، ز ایزد مهرت نشان دهد
شادا بهار گنجه و باکو که جلوهاش
راهت به آستانه پیر مغان دهد
از سیم خاردار گذر کن تو چون بهار
تا بنگرى که بلخ تو را بوى جان دهد
زان سیم خاردار دگر نیز برگذر
تا جلوه خُجَند بهارى جوان دهد
زان سیم خاردار دگر هم گذاره کن
تا ناگهت بهار بخارا توان دهد
قالیچهاىست بافته از تار و پود جان
هر گوشهاش خبر ز یکى داستان دهد
اما چو نغز درنگرى، منظرش یکىست
کاجزاش یاد از سنن باستان دهد
در زیر رنگهاش یکى رنگ را ببین
رنگى که صد پیام ز یک آرمان دهد
گوید: یکىست گوهر این خاک اگر چه یاد
گاه از لنین و گاه ز نوشیروان دهد
گر خاک گشته در قدم لشکر تتار،
ور «بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد»،
اما همیشه، در گذر لشکر زمان،
سعدیش عشق و حافظش امن و امان دهد
وانگه ز بهر پویة پایندة حیات
فردوسىاش روان و ره و کاروان دهد
جدیدترین شاهکار استاد شفیعی کدکنی
دوره دوری از وطن و یادآوری چرایی هجرت به دلیل
طاق شدن طاقت و آه از فراق و فراق و فراق، این اثر
را به یکی از فخیمترین توصیفها تبدیل کرده است:
در میان این همه بهارها و باغهای بارور
چون برم ز یاد
قرنها و قرنها و قرنها
خشکسالی ترا؟
***
ای کویر وحشتی که ریشههای من
زین سوی زمین بدان سوی زمین
از عروق صخرهها و
شعلۀ مذابها و عمق آبها
میکشد مرا به سوی تو
با که در میان نهم
بهت لالی و سکوت بیسوالی ترا؟
***
ای عقاب قرنها، در اوج!
روی آسمان آبی ری و هوای "ابر شهر"
چون توان در آن عفونت لجن
ایستاد و دید
لحظههای خستهحالی و شکستهبالی ترا؟
***
میروم به پیش و میروم ز خویش
هر کجا که بنگرم
در میان ویترین موزهها
نقش قالی ترا و کاسۀ سفالی ترا.
***
این همیشهها و بیشهها
این همه بهار و این همه بهشت
این همه بلوغ باغ و بذر و کشت
در نگاه من
پر نمیکنند
جای خالی ترا.
.
ای غمت ..
عطارنیشابوری
ارسال : وبلاگ شاخه نبات
ای غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی
بس که خفتند عاشقان در خون
تا تو از رخ نقاب بگشایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چار سوی رسوایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی .
خورشید
شعری ازاستاد بهمن رافعی
چشمی که پرده های نگاهش غریب نیست
دردیده نگاهشناسان عجیب نیست
قلبی که خودگرفته به دنیای نانجیب
با عشق ارتباط ندارد نجیب نیست
درفصل خوشه ریز کسی جز مسیح تاک
شایسته ی عروج به اوج صلیب نیست
خورشید عاشقی است که ازهرنگاه او
هرذره را نصیبی و خودرانصیبب نیست
پیوسته می فروزد و می سوزد وهنوز
اورادرآسمان سخاوت رقیب نیست
اوبرخلاف این همه عشاق صورتی
آلوده ی تظاهر ومکروفریب نیست
دیری ست شعله می کشد وخنده می زند
چون اوبه روزگار. کسی راشکیب نیست .
دلـم تنگ است ، حیرانـم ، چـــرایش را نمی دانــــم
پریشـــــانم ، پریشـــــانم ،چــــرایش را نمی دانـــــــم
نه در خوابــــــم که بیـــــدارم ، ولی کابوس می بینم
هراس افتــــاده بر جانــــم ، چــــرایش را نمی دانــــم
کســــی انگـــار قلبـــم را درون مشــــت می گیــــــرد
به خــود دلتنــگ می مانـــم ،چــــــــرایش را نمی دانـم
کســــی انگــــار می خواهــــــد ببیند اشکهایــم را
ببینــــد سخــت گریانــــم ،چــــــــرایش را نمی دانــم
پسندش نیست این چشمان راز آلود خــــــــاموشم
من این را خـوب می دانم ، چــــــرایش را نمی دانم
دلــــــش را ، این سیاه ســـــــرد سنـــــگی را
نمی خــــــــواهم برنجانم ،چرایش را نمی دانم
ولی با این همه این عشق ، این دیـر آشنـــا را من
همیشه سخت خواهـــــانم ، چـرایش را نمی دانم .