مشاعره 139
دلبرابنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
حافظ
=
مراشاید ازشعله ها آفریدی
که سرتابه پا پیچ وتابم خدایا
بهادریگانه
=
آمدم ازخود به تنگ کو سردارِ فنا
نوبت منصور رفت گشت کنون دورما
اسرار سبزواری
=
آمدم باپای سر مستانه تامیخانه ها
کز وفابوسم توراای پیر دانشمند دست
یاور همدانی
=
تابرآمد جام های سرخ مل برشاخ گل
پنجه های دست مردم سرفروکردازچنار
فخی سیستانی
=
رخشنده تر زروی تو خورشید وماه نیست
کن جلوه ای که محو تماشا نشسته ایم
سعید کیان
=
مراعقیق تو باید شکر چه سود کند ؟
مرا جمال توب اید قمر چه سود کند؟
مولوی
=
دلبر ازعشاق عاشق تر بود برعاشقان
من که شیدای ویم اونیز مفتون من است
حسن سخنور یزدی
=
تابرد لت ازناله غبالری ننشینـــــــــــــد
ازبیم تو درسینه نهفتیم نفس را
طبیب اصفهانی
=
آمدم تارونهم برخاک پای یارخود
آمدم تاعذرخواهم ساعتی ازکارخود
مولوی
=
گردآوری : م .الف زائر