مشاعره 261
رقیب گفت دراین درچه می کنی شب وروز
چه می کنم ؟دل گم گشته بازمی جویم
سعدی
=
مگر ازگریه صفائی به دل خود بخشم
چمن سوخته ام , حسرت باران دارم
ابوالحسن ورز ی
=
مگرازهیئت شیرین تو می رفت حدیثی
نیشکر گفت کمربسته ام اکنون به غلامی
سعدی
=
یک سینه ی بی داغ محال است گذارد
این چهره ی چون لاله ستانی که تو داری
صائب
=
یک شب خیال چشم تودیدیم مابه خواب
زان شب دگر به چشم ندیدیم خواب را
سلمان ساوجی
=
آنکه برنسترن ازغالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
سعدی
=
دربزم من رسید جامی زمی به دست
اومست می زده من مست چشم مست
محمد زهری
=
توبه جائی ننشستی که رقیبت ننشست
جزدل من که توجاکردی واو بیرون ماند
شادی هروی
=
دربسا ط خویشتن هرچند من آهی ندارم
سرفرازم زانکه سربرهیچ درگاهی ندارم
نقیب یزدی
=
مگر ای غنچه زتاراج خزان باخبری
کاینچنین ربه گریبانی وخونین جگری
نسیم
=
گردآوری : م.الف زائر