کتاب هزارگوهر- سیدعطاء الله مجدی
گردآوری : م.الف ز ائر
901 «مَن کاشَفَکَ فى عَیبِکَ حَفِظَکَ فى غَیبِکَ»
کسى که عیب ترا بر تو آشکار سازد پشت
سرت ترا حفظ میکند
چو عیب تو گوید کسى در حضور،
ز پند و نصیحت نورزد و قصور،
کند بیگمان حفظت اندر غیاب
تو از گفته حقّ او سر متاب
=-=
902 «مَن تَوَکَّلَ عَلى اللّهِ غَنِىَ عَن عِبادِهِ»
کسى که بر خدا توکّل کند از بندگانش بى نیاز شود
توکّل کند کس چو بر کردگار
نگردد ز حکم قضا بیقرار
زخلق خدا گردد اوبی نیاز
جهان آفرینش بود کارساز
903 «مَن قَلَّ أَکلُهُ صَفا فِکرُهُ»
هر کس خوراکش کم باشد
فکرش روشن است
کسى را که کم خوردن عادت بود،
همه عمر اندر سلامت بود
شود نیز روشن مر او را روان
نگردد ز درد و مرض ناتوان
=
904 «مَن کانَت هِمَّتُهُ ما یَدخُلُ بَطنُهُ کانَت قَیمتُهُ ما یَخرُجُ مِنهُ»
کسى که همّتش مصروف پر کردن شکمش باشد، ارزشش
برابر چیزى است که از شکمش بیرون مىآید
کسى را که همّت بخوردن بود،
همه کار او بار بردن بود
برابر بود قدر آن زشتخو،
بدان کان برون آید از بطن او
905 «مَن زاَدهُ اللهُ کَرامَةََ فَحَقیقُُ اَن
یَزیدَ النّاسَ اِکراماََ»
کسى که خدا بر بزرگیش افزوده است، باید
بیشتر مردم را گرامى دارد
چو کس را فزاید بزرگى خدا
کند قدرت و جاه و مالش عطا
، سزد گر فزاید باکرام خلق
، و ز او نیز شیرین شود کام خلق
906 «مَن زادَ عِلمُهُ عَلى عَقلِه کانَ وَبالاَََ عَلَیهِ»
هر کس دانشش بر خردش بچربد، علمش موجب
گرفتارى او شود
چو کس را بود علم بیش از خرد،
ندانسته اندر ره کج رود
بر او گردد آن علم، وزر و وبال
ز نادانى او گردد آشفته حال
==
907 «مَن کثُرَت فِّکرَتُهُ حَسُنَت عاقِبَتُهُ»
هر کس زیاد بیندیشد پایان کارش نیکو مى شود
چو اندیشه کس را بود بیشتر،
رود در ره مصلحت پیشتر،
نکو گردد او را سرانجام کار
شود کامیاب و شود بختیار
908 «مَن لَم یَستَحىِ مِن النّاسِ لَم یَستَحىِ مِن اللّهِ سُبحانَهُ»
کسى که از مردم حیا نکند از خداوند پاک شرم ندارد
چو کس را نباشد ز مردم حیا،
کجا شرمش آید ز یکتا خدا
چو خواهى تو خشنودى کردگار،
برو خدمت خلق را کن شعار
909 «مَن مَلَکَ مِن الدّنیا شَیئاََ فاتَهُ مِنَ الأخِرَةِ اَکثَرُ ما مَلَکَ»
هر کس مالک چیزى از دنیا شود، بیش از آن از
آخرتش از دستش مى رود
ز دنیا چو چیزى بدست آورى،
ندانى که بر خود شکست آورى
رود بیش از دستت از آخرت
خوش آن کس که باشد نکو عاقبت
==
910 «من طَلَبَ صَدیقَ صِدقِِ وَفِیّاََ طَلَبَ مَن لا یُوجَدُ»
کسى که در جستجوى دوست صادق وفا دارى
باشد، جویاى چیز نایاب است
چو جوید کسى دوستى با وفا
دلش روشن از نور صدق و صفا،
، نیابد رود او براه خطا
نداند کند جستجو کیمیا
==
911 «مَنِ اتَّجَرِ بِغَیرِ فِقهِِ فَقَدِ ارتَطَمَ فِى الرِّبا»
هر کس بدون آگاهى از علم فقه تجارت
کند، در ربا خوارى افتد
نباشد چو کس آگه از علم دین،
نداند چو احکام را با یقین،
بیفتد سرانجام اندر ربا
شود او گرفتار خشم خدا
912 «مَن ذَکَرَ اللّهَ سُبحانَهُ اَحیىَ اللّهُ قَلبَهُ وَ نَوَّرَ عَقلَهُ»
کسى که باید خداى پاک باشد، خدا دلش را زنده
دارد و خردش را نیرو و روشنى بخشد
چو کس را بود ذکر ایزد شعار،
بود فکر فردا و فرجام کار
دلش را کند زنده یکتا خداى
، کند روشن او را هم او عقل و راى
==
913 «مَن خَلا عَنِ الغِلِّ قَلبُهُ رَضِىَ عَنهُ رَبُّهُ»
هر کس دلش از کینه پاک شود، پروردگارش
از او راضى مى شود
ز دل ریشه کینه چون کس کند
درون صافى او از حسادت کند،
شود راضى از او خداى کریم
هدایت شود بر ره مستقیم
914 «مَن سَعىِ بِالنَّمیمَةِ حارَبَهُ القَریبُ وَ مَقتَهُ البَعیدُ»
کسى که در سخن چینى بکوشد، قوم
و خویش با او بجنگد و بیگانه او را دشمن دارد
چو کس سعى اندر سعایت کند،
سخن چینى ار او بغایت کند،
ستیزد بر او آنکه خویشش بود
ز بیگانه آزار، بیشش بود
915 «مَن لَم یَجهَد نَفسَهُ فى صِغَرِه لَم یَنبُل فى کِبَرِه»
کسى که در کوچکى رنج نکشد، در
بزرگى استاد نگردد
نکوشد چو در کودکى کس بکار،
بسختى نباشد چو او پایدار،
چو گردد بزرگ، او نباشد بزرگ
بضعف اندر است او، مخوانش سترک
==
916 «مَن اَطاعَ اِمامَهُ فَقَد اَطاعَ رَبَّهُ»
هر کس امامش را فرمان برد، براستى پروردگارش
را فرمان برده است
چو کس از امامش اطاعت کند،
از او یاد هر روز و ساعت کند،
چنان است کز پاک پروردگار،
اطاعت نموده است آن حقّ شعار
917 «مَن اَسرَع الجَوابَ لَم یُدرِکِ الصَّوابَ»
کسى که در پاسخ دادن شتاب کند، صواب
را درنیابد (بخطا رود)
کسى را چو سرعت بود در جواب،
رود لا جرم در ره ناصواب
سخن تا توانى تو آهسته گوى
که عاقل بپرهیزد از هاى و هوى
=
918 «مَن آمَنَ خائِفاََ مِن مَخوفَةِِ امَنَهُ اللّهُ سُبحانَهُ مِن عِقابِه»
هر کس بیمناکى را از خوف برهاند، خداوند او
را از عذابش ایمن دارد
چو کس خائفى را رهاند ز بیم،
شود راضى از او خداى رحیم
بپاداش کردار او، آن کریم
کند ایمنش از عذاب الیم
==
919 «مَنِ ادَّعى مِن العِلمِ غایَتَهُ فَقَد اَظهَرَ مِن الجَهلِ نِهایَتَه»
هر کس ادّعا کند که بآخرین مرتبه دانش
رسیده، البتّه نهایت نادانیش را آشکار ساخته است
چو گوید کس از علم در غایت است،
به عقل و خرد بهترین آیت است،
کند غایت جهل خود آشکار
گه آزمایش شود شرمسار
920 «مَن وَقَّرَ عالِماََ فَقَد وَقَّرَ رَبَّهُ»
هر کس دانشمندى را احترام کند، پروردگار
خود را گرامى داشته است
چو کس عالمى را بدارد عزیز
به تحقیق باشد ز اهل تمیز
، خدا را نموده است او احترام
بر او باد صدها درود و سلام
921 «مَن عَرَفَ العِبرَةَ فَکَاَنَّما عاشَ الأوَّلین»
آن کس که عبرت آموز باشد، مانند آن است
که در میان پیشینیان مىزیسته است
چو گیرد کسى عبرت از روزگار،
نگردد بر او هیچگه کار، زار
چنان است کان شخص روشن روان،
همى آید از نزد پیشینیان
=
922 «مَن باعَ اخِرَتَهُ بِدنیاهُ خَسِرَهُما. مَنِ ابتاعَ اخِرَتَهُ بِدنیاه رَبَحَهُما»
هر کس آخرتش را بدنیایش بفروشد، هر دو را از دست
مىدهد. هر کس آخرتش را با دنیایش بخرد، از
هر دو سود مىبرد
کسى کآخرت را بدنیا فروخت،
نداند هم آن و هم اینش بسوخت
کسى کآخرت را بدنیا خرید،
باو خیر فانىّ و باقى رسید
923 «مَن قَعَدَ بِهِ حَسَبُهُ نَهَضَ بِهِ اَدَبُهُ»
کسى که پستى گوهرش او را بیفکند، دانش
و ادبش او را برافرازد
چو از پستى دودمان و نژاد،
کسى را رود آرزوها بباد
کند دانش او را بسى سربلند
ز یمن ادب گردد او ارجمند
==
924 «مَن لَم یَصبِر عَلى مَضَضِ التَّعلیم ِبَقىِ فى ذُلِّ الجَهلِ»
کسى که رنج آموختن را تحمّل نکند، در
خوارى نادانى بماند
نباشد چو در امر آموختن،
تو را صبر بر سوزش سوختن،
بمانى تو در خوارى جهل خویش
برى شرمسارى از اندازه بیش
==
925 «مَنِ اعتَرَفَ بِالجَرائِر اِستَحَقَّ المَغفِرَةَ»
هر کس بگناهان خود اعتراف کند، سزاوار
آمرزش است
چو اقرار ورزد کسى بر گنه،
بداند که باشد بسى رو سیه،
سزاوار باشد بعفو و گذشت
خوش آن کس که گرد گناهى نگشت
==
926 «مَن سَلَّ سَیفَ البَغىِ اُغمِدَ فى رَأسِه»
هر کس تیغ ستم بر کشد بر سر خودش غلاف
شود (بر مغز وى فرود آید)
چو کس بر کشد تیغ ظلم و ستم،
دل ناتوان را کند خون ز غم،
شود بر سرش تیغ کینش غلاف
چنین است پایان کار خلاف
927 «مَن زَرَعَ العُدوانَ حَصَدَ الخُسرانَ»
هر کس تخم دشمنى بکارد خوشه زیان بدرود
چو کارد کسى تخم کین در ضمیر
کند دشمنى با صغیر و کبیر،
، نه او بدرود جز زیان و ضرر
نه اوباشد ایمن ز بیم وخطر
=
928 «مَن لَم یَتَعَلَّمَ فى الصِّغَرِ لَم یَتَقَدَّم فى الکِبَرِ»
کسى که در کوچکى دانش نیاموزد، در
بزرگى پیشوا نگردد
چو دانش بخردى نیاموختى،
نه ز علم و ادب توشه اندوختى
بوقت بزرگى تو اى بینوا
، چسان مىتوانى شدن پیشوا
929 «مَن لَم یَتَّعِظ بِالنّاسِ وَعَظَ اللّهِ النّاسَ بِهِ»
کسى که از مردم عبرت نیاموزد، خداوند
او را عبرت دیگران قرار دهد
نیاموزد ار کس ز مخلوق پند،
نباشد مصون از زیان و گزند
خدایش کند عبرت دیگران
نمىباش از نفس خود در امان
=
930 «مَن لَم یَرضَ بِالقَضاء دَخَلَ الکُفرُ فى دینِهِ»
هر کس بقضاى الهى راضى نباشد، کفر
در دینش راه یابد
چو شاکى بود بندهاى از قضا،
نپوید براه رضاى خدا
ورا کفر در دین شود راهیاب
، ز حکم قضا و قدر سر متاب
=
931 «مَن شَبَّ نارَ الفِتنَةِ کانَ وَقودََاَ لَها»
کسى که آتش فتنه را روشن کند، خودش
هیزم آن مى شود
چو کس آتش فتنه روشن کند،
بتن گر ز پولاد جوشن کند
بسوزد در آن آتش آن نابکار
، شود روز روشن بر او شام تار
==
932 «مَن جاهَدَ اِلى اِقامَة ِالحَقِّ وُفِّقَ»
هر کس در راه بر پاى داشتن حقّ بکوشد
پیروز مى شود
کند کس چو اندر ره حقّ جهاد
به پیکار باطل بکوشد زیاد،
، سرانجام بر باطل آرد شکست
و را رایت فتح افتد بدست
=
933 «مَن لَم َیَرحَمِ النّاسَ مَنَعَهُ اللّهَ تَعالى رَحمَتَهُ»
کسى که به مردم رحم نکند خداى بزرگ رحمتش
را از او دریغ دارد
چو رحمت نیارد بمردم کسى،
بود دور از راه شفقت بسى
کند رحمتش را خدا ز او دریغ
رود کوکب بخت او زیر میغ
==
934 «مَن لَم یَعرِفِ الخَیرَ مِن الشَّرِّ فَهوَ مِن البَهائِم»
هر کس خوبى را از بدى باز نشناسد، از
چهار پایان است
کسى کاو نه بشناسد از خیر شرّ،
بود عاجز از درک سود و ضرر،
بتحقیق او از بهائم بود
برنج اندر از جهل دائم بود
=
935 «مَن حَفَرَ لِأَخیهِ بِئراََ اَوقَعَهُ اللّهُ فیهِ»
هر کس براى همنوعش چاهى بکند، خدا
خود او را در آن چاه مى افکند
چو کس چه کند بر سر راه خلق،
نیندیشد او هیچ، از آه خلق،
خدایش در آن چه فرو افکند
بر او از بدش عاقبت بد رسد
==
936 «مَن شَکى ضُرَّهُ اِلى غَیرِ مُؤمِنِِ فَکَاَنَّما
شَکىَ اللّهَ سُبحانَهُ»
هر کس از گرفتاریش نزد غیر مؤمنى شکوه کند، مانند
این است که از خداى شکایت کرده است
چو کس نزد کافر شکایت کند
ز رنج و غم خود حکایت کند،
، چنان است کز دست یکتا خداى
بود شاکى آن مردک بینواى
=
937 «مَن انَسَ بِتَلاوَةِ القُرانِ لَم توحِشهُ مُفارَقَةُ الاِخوانِ»
کسى که بخواندن قرآن انس گیرد، جدایى دوستان
او را بوحشت نمى افکند
هر آن کس که قرآن تلاوت کند،
بدین شیوه نیک عادت کند،
نترسد وى از دورى دوستان
کند سیر و گردش در این بوستان
==
938 «مَن کانَ عِندَ نَفسِهِ عَظیماََ کانَ عِند اللّهِ حَقیراََ»
هر کس خودش را بزرگ شمارد، نزد
خدا خوار است
چو باشد کسى راضى از نفس خویش،
نداند که باشد و را عیب بیش
حقیر است نزد خداى بزرگ
، ضعیف است و نادان، نباشد سترگ
==
939 «مَن اَضمَرَ الشَّرَّ لِغَیرِهِ فَقَد بَدَءَ بِنَفسِهِ»
هر کس نسبت به دیگرى بدى در دل گیرد، البتّه
از خودش آغاز میکند (اوّل خود او بد مى بیند)
به نیکى اگر نیستت دسترس
میندیش هرگز تو بد بهر کس
، که اوّل خود افتى تو در دام خویش
منه در ره ناکسى گام خویش
==
940 «مَن اَکثَرَ مَسئَلَةَ النّاسِ ذَلَّ»
هر کس از مردم زیاد در خواست
کند خوار گردد
چو کس خواهش خود مکرّر کند
ز خود خلق را او مکدّر کند
شود خوار و مردم گریزند از او
نماند بنزد کسش آبرو
941 «مَن خَشُنَت عَریکَتُهُ اِفتَقَرت حاشَیتُهُ»
هر کس درشتخوى باشد، کنار او خالى
گردد (مردم از او بگریزند)
ترا گر نکوهیده باشد روش
کند دشمن و دوستت سرزنش
، شوند از تو اطرافیان تو دور
کجا دوست بتوان گرفتن بزور
942 «مَنِ استَقصى عَلى صَدیقِهِ اِنقَطَعت مَوَدّتُهَُ»
هر کس بر دوست خود خرده گیرى کند دوستى
با او بریده شود
چو بر دوستان خرده گیرد کسى،
سرانگشت حسرت بخارد بسى
گریزند از او دوستانش زیاد
برندش همه دوستى را ز یاد
==
943 «مَن مَکَرَ حاقَ بِه مَکرُهُ»
کسى که مکر کند، مکرش خودش
را فرو گیرد
برو جان من گرد حیلت مگرد
زبون است مکّار، او نیست مرد
سر راه خلق خدا چه مکن
که در چه فتد عاقبت، چاهکن
944 «مَن ظَلَمَ یَتیماََ عَقَّ اولادَهُ»
هر کس به یتیمى ستم روا دارد، چنان است
که اولاد خود را بیازارد و صله ایشان را قطع کند
ستم بر یتیمان سزاوار نیست
بتر ز آن به گیتى دگر کار، نیست
زنى بر یتیمى چو با ظلم نیش،
ندانى که آزارى اولاد خویش
945 «مَن کانَ لَهُ فِى اللِّئامِ حاجَةُُ فَقَد خَذَلَ»
هر کس نیازمند ناکسان گردد خوار شود
چو کس را نیاز اوفتد بر لئیم،
بتر باشدش از عذاب الیم
شود خوار و درمانده از دست او
بپرهیز از خصلت پست او
===
فصل بیست و دوّم کلماتى که با «ن، و، ه، ى»
آغاز مى شوند
946 «نُصحُکَ بینَ المَلَاء تَقریعُُ»
چون کسى را در حضور مردم نصیحت کنى، او
را نکوهش کرده اى
چو خواهى کسى را نصیحت کنى
چنان کن که گویا مدیحت کنى
نصیحت، نکوهش بود، در ملاء
پسندیده تر باشد اندر خلاء
947 «نِعمَ الطّارِدُ لِلهَمِّ الاِتِّکالُ عَلى القَدَرِ»
تکیه بر قضا و قدر رافع خوبى براى
غصّه و غم است
برو تکیه بر حکم تقدیر کن
نه چون جاهلان ترک تدبیر کن
چو کس را رضایت بود بر قضا،
شود از غم و رنج گیتى رها
948 «نَکیُر الجَوابِ مِن نَکیرِ الخِطاب»
«جواب بد نتیجه خطاب بد است»
چو کس را بزشتى نمایى خطاب،
از او زشت خواهى شنیدن جواب
بدى را نباشد بجز بد جزا
مکن بد که بد بینى از ناسزا
==
949 «نَزِّل نَفسَکَ دونَ مَنزِلتِها تُنزِّلُکَ النّاسُ فَوقَ مَنزِلَتِکَ»
خودت را از مرتبه ات پائینتر بیاور تا مردم ترا از
جایگاهت بالاتر ببرند
چو خواهى که قدرت شود بیشتر
تو در راه عزّت روى پیشتر،
، فرود آر نفس خود از جاى خویش
تواضع سزد مر ترا هر چه بیش
==
950 «نَومُُ عَلى یَقینِ خَیرُُ مِن صَلاةِِ عَلى شَکِِّ»
بحال یقین خوابیدن بهتر از نماز
خواندن با شکّ است
بود خفته بودن بحال یقین
بدل داشتن حبّ ایمان و دین،
، نکوتر که با شکّ و تردید راى،
تو آرى نمازى برادر بجاى
==
951 «نَفَس المَرء خُطاهُ اِلى اَجَلِه»
نفس کشیدن انسان گامهاى او
بسوى مرگ است
شود کوته عمر تو از هر نفس
ترا غفلت از کار خود نیست بس
ترا او کشاند بسوى هلاک
نماند کسى زنده در روى خاک
==
952 «وَلَدُ السّوء یَهدِمُ الشَّرَفَ وَ یَشینُ السَّلَفَ»
فرزند بد شرف خانواده را از بین مى برد و گذشتگان
را بد نام میکند
چو فرزند باشد ترا ناخلف،
نماند دگر خاندان را شرف
دهد زحمت جدّ و آبا بباد
تو را همچو جانشینى مباد
953 «واضِعُ العِلمِ عِندَ غَیرِ اَهلِهِ ظالِمُُ لَهُ»
کسى که بنا اهل دانش بیاموزد بعلم
ستم کرده است
چو دانش بنا کس بیاموختى
دل اهل معنى بسى سوختى
، بدانش ستم کردى اى اوستاد
ز ناکس نباید کنى هیچ یاد
954 «واضِعُ مَعروفِهِ عِندَ غَیر مُستَحَقّهّ مُضَیّعُُ لَهُ»
کسى که در باره غیر مستحقّ خوبى کند، نیکى
خود را تباه کرده است
بنا اهل نیکى سزاوار نیست
بهر جاى شایسته هر کار نیست
مکن نیکى خویشتن را تباه
برادر ز بیراهه بشناس راه
==
955 «وَ اللّهِ لا یُعَذّبُ اللهُ سُبحانَهُ مُؤمِناََ بَعدَ الإیمانِ
اِلّا بِسوء ظَنِّه وَ سوء خُلقِه»
بخدا سوگند خداوند پاک مؤمنى را عذاب
نمى کند مگر به علّت بد گمانى و کج خلقى وى.
بود دور از مؤمن پارساى،
بروز قیامت عذاب خداى
مگر بد گمان باشد و زشتخوى
که بد خوبتر باشد از زشتروى
956 «وَجیهُ النّاسِ مَن تَواضَعَ مَعَ رَفعَةِِ وَ ذَلَّ مَعَ مَنَعَةِِ»
آبرومند کسى است که با بلندى قدر
فروتنى کند و با بزرگى کوچکى نماید
کسى را بود عزّت و احترام،
که باشد فروتن چو دارد مقام
کند پیشه افتادگى آن بلند
بپرهیزد از نخوت آن ارجمند
957 «وِزرُ صَدَقَةِ المَنّانِ یَغلِبُ اَجرَهُ»
گناه صدقه شخص منّت گذار بر
ثواب آن مى چربد
چو با صدقه منّت گذارى بکس
ترا این چنین بذل و انفاق
، گناهش ز اجرش بود بیشتر
بس مزن بر دل بینوا نیشتر
==
958 «وَجَدتُ المُسالَمَةَ ما لَم یَکُن وَهنُُ
فّى الإسلامِ اَنجَعَ مِن القِتال»
آشتى را هنگامى که موجب ضعف اسلام نشود
بهتر از جنگ و ستیز یافتم
بود آشتى به ز جنگ و ستیز
نباشد مگر هیچ راه گریز،
رسد صدمه از او باسلام ما
بزشتى گراید از آن نام ما
==
959 «وَجهُکَ ماءُُ جامِدُُ یُقَطِّرُهُ السّؤالُ فَانظُر عِندَ مَن تُقَطِّرُهُ»
آبروى تو آب سختى است که خواهش آن را روان میکند
و مىریزد، پس بنگر که آن را نزد چه کسى مىریزى
بود آبروى تو چون آب سخت
چو جاریش سازى شوى تیره بخت
چو با مسئلت کردى آنرا روان،
بیندیش نزد که ریزى تو آن
==
960 «وَرَعُُ یُنجى خَیرُُ مِن طَمَعِِ یُردى»
پرهیزى که انسان را نجات دهد بهتر از طمعى
است که او را هلاک کند
چو باشد بپرهیز راه نجات،
تبه گردد از حرص و آزت حیات،
به از آزمندى بود آن ورع
بخوارى فتد آزمند از طمع
===
961 «والِِ ظَلومُُ غَشومُُ خَیرُُ مِن فِتنَةِِ تَدومُ»
حاکم ظالم بیدادگر بهتر از فتنه اى
است که دوام یابد
اگر فتنه را بیش باشد دوام،
کند فتنه گر بهر شورش قیام،
بود حاکم ظالم زشتکار،
نکوتر از آن فتنه پایدار
==
962 «وَقارُ المُعلِّم زینَةُ العِلمِ»
وقار معلّم آرایش علم است
وقار معلّم بود زیب علم
جمالش بود بردبارىّ و حلم
معلّم کند کار پیغمبرى
بخدمت نباشد از او بهترى
963 «وَقِّروا کِبارَکُم یُوَقِّرکُم صِغارُکُم»
بزرگانتان را گرامى دارید، تا کوچکترانتان
شما را محترم دارند
بزرگان خود را گرامى شمار
ترا گر بود جان من این شعار،
کنند از تو کوچکتران احترام
به نیکىّ و خوبى برند از تو نام
==
964 «وَعدُ الکَریمِ نَقدُُ وَ تَعجیلُُ»
وعده جوانمرد نقد و فورى است
جوانمرد را وعده نقد است و زود
نبیند کس از او بجز لطف وجود
بعهد و به پیمان بود پاى بند
خیانت بنزدش بود ناپسند
965 «وَعدُ اللّئیمِ تَسویفُُ وَ تَعلیلُُ»
وعده ناکس امروز و فردا کردن و
بهانه جوئى است
لئیم ار دهد وعده دیر است و سست
تعلّل بود نیّتش از نخست
ندارد ز پیمان شکستن ابا
نترسد ز پیغمبر و از خدا
==
966 «وَقِ عِرضَکَ بِعَرضِکَ تُکرم وَ تَفَضَّلَ
تُخدَم و احلُم تُقَدّم»
آبرویت را با مالت حفظ کن، تا گرامى شوى، ببخش
تا مخدوم گردى و بردبارى کن تا ترا مقدّم دارند
بمال ار نگه داشتى آبرو،
گرامى شوى اى پسندیده خو
ز بذل و ز بخشش تو سرور شوى
بحلم، از همه خلق برتر شوى
==
967 «هَمُّ الکافِرِ لِدنیاهُ وَ سَعیُهُ لِعاجِلَتِه وَ غایَتُهُ شَهوتُهُ»
کافر غم دنیایش را مىخورد و براى آن مىکوشد
و رسیدن بشهوتش نهایت آرزویش میباشد
بود بندهاى گر خدا ناشناس
نباشد به نیکى مر او را سپاس
، بود شهوتش، غایت آرزو
شود صرف دنیاى دون همّ او
968 «هُدِىَ مَن سَلّمَ مقادَتَهُ اِلى اللّهِ وَ رَسولِهِ وَ وَلىِّ اَمرِه»
هر کس زمام کار خود را بخداى پاک و فرستاده
او و امام زمانش وا گذاشت هدایت یافت
چو کس بر خدا و رسول و امام،
سپارد زمام امورش، تمام
ز فیض هدایت شود بهره مند
نبیند بدنیا و عقبى گزند
969 «هُدِىَ مَن اَطاعَ رَبَّهُ وَ خافَ ذنبَهُ»
کسى که از پروردگارش فرمان برد و از گناهش
ترسید، هدایت یافت
چو ترسان بود از گناهش کسى
برد طاعت حقّ تعالى بسى
، براه هدایت شود رهسپر
، چه بر بنده از این پسندیده تر
==
970 «یَستدَلُّ عَلى دینِ الرَّجُلِ بِحُسنِ تَقواهُ وَ صِدقِ وَرَعِهِ»
از حسن پرهیزکارى و صدق پارسائى انسان، بدین
او پى برده مى شود
دلیل است بر دین مرد این دو چیز،
عیان است بر اهل فهم و تمیز
بود حسن تقوى و صدق ورع
، ببر کندن چشم آز و طمع
==
971 «یُستَدَلُّ عَلىَ العاقِلِ بِاربَعِِ بِالحَزم ِوَ الاِستِظهارِ
وَ قِلَّةِ الاِغتِرارِ وَ تَحصینِ الاَسرارِ»
از دور اندیشى و پشتیبان گرفتن و کمتر مغرور شدن
و راز نگهدارى انسان، بخردمندیش پى برده مى شود
نشان باشد از عقل و تدبیر، حزم
بکارى چو گردید عزم تو جزم
دگر راز دارىّ و ترک غرور
سوم پشت گرمى بوقت فتور
==
972 «یُستَدَلُّ عَلَىَ الاِدبارِ بِاربَعِِ سوءُ التَّدبیرِ وَ قُبُحِ التَّبذیرِ
وَ قِلَّةِ الاِعتِبارِ وَ کَثرَةِ الاِغترار»
از چهار چیز به برگشت روزگار پى برده مىشود، سوء
تدبیر، اسراف، کمتر عبرت گرفتن و غرور زیاد
بر ادبار باشد دلیل این چهار
نیاموختن عبرت از روزگار
، دگر سوء تدبیر و اسراف نیز
ز کف دادن از عجب و غفلت، تمیز
==
973 «یُستَدَلُّ عَلى عَقلِِ کُلِّ امرِء بِما یَجرى عَلى لِسانِه»
از آنچه بر زبان هر کسى جارى مىگردد
به خردش پى برده مى شود
شود آنچه جارى تو را بر زبان،
کنى هر چه از زشت و زیبا بیان،
دلیل است بر عقل و بر راى تو
نسنجیده باشد اگر، واى تو
974 «یُستَدَلُّ عَلى کَرَمِ الرَّجُلِ بِحُسنِ بُشرِهِ وَ بَذلِ بِرِّهِ»
گشاده روئى و نیکى کردن انسان دلیل بر
جوانمردى او است
دلالت کند بر کرم روى خوش
بود روى خوش آیت خوى خوش
دگر بذل احسان و نیکىّ و جود
چنین است پاکىّ اصل و وجود
975 «یُستَدَلُّ عَلى الیَقینِ بِقَصرِ الأَمَلِ
وَ اِخلاصِ العَمَلِ وَ الزّهدِ»
کوتاهى آرزو و اخلاص در عمل و کناره گیرى
از دنیا دلیل بر یقین انسان است
حکایت کند این سه چیز از یقین،
ز ایمان و از استوارىّ دین
یکى نیّت پاک و قصد نکو
دگر زهد و کوتاهى آرزو
==
976 «یُستَدَلُّ عَلى مُروّةِ الرَّجُلِ بِبَثِّ المَعروفِ
وَ بَذلِ الإحسانِ وَ تَرکِ الاِمتنانِ»
منتشر ساختن نیکى و احسان و دورى از
منّت گذاشتن دلیل بر جوانمردى است
بود این سر از راد مردى نشان،
پراکندن نیکى اندر جهان،
ز منّت گذارى حذر داشتن،
دگر بذر جود و سخا کاشتن
977 «یُستَدَلُّ عَلىَ اللَّئیمِ بِسوء الفِعلِ
وَ قُبحِ الخَلقِ وَ ذَمیمِ البُخلِ»
بد کردارى و زشتخوئى و بخل نکوهیده نشانه هاى
شخص ناکس و پست است
دلالت کند بخل و کین بر لئیم
دگر زشتخوئى و خلق ذمیم
دگر سوء رفتار و کردار بد
تو را عار مىباید از کار بد
978 «یُستَدَلُّ عَلى عَقلِ الرَّجِلِ بالعِفَّةِ وَ القِناعَةِ»
پاکدامنى و قناعت دلیل بر عقل انسان است
ز پاکى چو یابد کسى زیب و فرّ
بود از قناعت هم او بهرهور،
، یقین دان نباشد بجز عاقل او
چو نادان ندارد چنین خلق و خو
==
979 «یَنبَغی لِمَن اَرادَ صَلاحَ نَفسِهِ وَ اِحرازَ دینِهِ
اَن یَجتَنَبُ مُخالَطَةَ أَبناء الدُّنیا»
کسى که قصد اصلاح خود و حفظ دینش را دارد، باید
از آمیزش با اهل دنیا بپرهیزد.
چو باشد ترا قصد تهذیب خویش
چو خواهى نگهدارى آئین و کیش،
، سزد گر کنى گوشه اى اختیار
تو از اهل دنیا شوى بر کنار
980 «یَنبَغی لِمَن عَرَفَ سُرعَةَ رِحلَتِهِ اَن یُحسِن َالتّاهُّبَ لِنَقلِه»
کسى که میداند بزودى از این جهان رخت بر خواهد
بست، باید ساز و برگ رفتنش را بخوبى فراهم کند
چو کس باشد آگه ز تعجیل مرگ
سزد گر بود در پى ساز و برگ
، بخوبى فراهم کند زاد ره
نگردد بروز جزا رو سیه
981 «یَنبغی لِلعاقِلِ أن یَکتَسِبَ بِمالِهِ المَحمَدَةَ
وَ یَصونَ نَفسَهُ عَن المَسألَةِ»
خردمند باید با مالش ستایش مردم را جلب کند
و خود را از خواهش از آنان باز دارد
سزد گر خردمند با بذل مال،
کند خویش ممدوح اهل سؤال
بپرهیزد از خوارى خواهش او
کند با قناعت خود آرایش او
==
982 «یَنبَغی لِمَن عَرَفَ الدُنیا اَن یَزهَدَ فیها وَ یَعرِفَ عَنها»
کسى که دنیا را شناخت، سزاوار است آن را ترک
گوید و از آن کنار رود
چو دنیاى دون را شناسد کسى،
سزد گر بترکش بکوشد بسى
کند گوشه عزلت او اختیار
نگردد ز سیر جهان بیقرار
983 «یَنبغی لِمَن عَرَفَ نَفسَهُ
اَن یَلزِمَ القَناعَةَ وَ العِفَّةَ»
کسى که خود را شناخت، شایسته است
که ملازم قناعت و پاکدامنى باشد
چو کس نفس خود را شناسد درست،
نباشد ز تهذیب آن هیچ سست
ز پاکىّ و عفّت نگردد جدا
کند دورى از هر بدو ناروا
==
984 «یَنبَغی لِمن عَرَفَ اللهَ سُبحانَهُ اَن
لا یَخلو قَلبِهِ مِن رَجائِهِ وَ خَوفِهِ»
کسى که خداوند پاک را شناخت، نباید دلش
را از امید و بیم او خالى نگه دارد
کسى کاو شناسد خداوند خویش
، دلش نیست خالى ز خوف و رجا
بهر جا بود یاد او، هر چه بیش
، ندارد بجز ذات حقّ ملتجى
==
985 «یَنبَغی لِمن عَرَفَ الأشرارَ اَن یَعتَزِلَهُم»
کسى که اشرار را مى شناسد، سزاوار است
از آنان کنار رود
چو اشرار را کس شناسد، سزد،
که اندر پى نیک مردان رود
ز نا اهل و ناکس کند اجتناب
که دنیا و دینش نگردد خراب
986 «یَنبَغی لِمَن عَرَفَ دارَ الفَناءَ اَن یَعمَلَ لِدار البَقاء»
کسى که دنیاى فانى را شناخت، شایسته است
که براى سراى باقى بکوشد
کسى کاو جهان را شناسد درست،
نبازد بدو دل ز روز نخست
رود در پى توشه آخرت
کند فکر و اندیشه عاقبت
==
987 «یَنبَغی اَن یُهانَ، مُغتَنِمُ مَوَدَّةُ الحُمقى»
کسى که دوستى ابلهان را غنیمت بشمارد، سزاوار
خوارى است
چو با ابلهان کس شود همنشین
تو او را بچشم بزرگى مبین
، سزد گر شود خوار و درمانده او
ز نزد همه دوستان رانده او
==
988 «یَحتاجُ الاِسلامُ اِلىَ الایمانِ یَحتاجُ الأیمانُ اِلى
الایقانِ، یَحتاجُ العِلمِ اِلى العَمَلِ»
اسلام بایمان و ایمان بیقین و علم بعمل نیاز دارد
بعلم و بدانش، عمل بایدت
بایمان، برادر یقین شایدت
بایمان، نیاز است اسلام را
تو بردار جان من این گام را
989 «یَحتاجُ الإیمانُ اِلىَ الأِخلاصِ»
ایمان به نیّت و عمل پاک و خالص نیازمند است
ز اخلاص، ایمان پذیرد کمال
بود نیّت پاک، دین را جمال
باکسیر اخلاص، قلب وجود،
طلا گردد اندر رکوع و سجود
==
990 «یَطلُبُکَ رِزقُکَ اَشَدُّ مِن طَلَبِکَ لَهُ فَأجمِل فى طَلَبِهِ»
روزى تو بیش از آنکه تو آن را مىجوئى، جویاى
تو است، پس در طلبش افراط مکن
مکن بیش در کسب روزى تلاش
کمى اندر این راه آهسته باش
بود از تو روزى شتابنده تر
رسد رزق مقسوم بى دردسر
==
991 «یَسیرُ الطَّمَعِ یُفسِدُ کَثیرَ الوَرَعِ»
اندکى آزمندى بسیارى از پارسائى را از بین مى برد
کند عاقبت اندکى حرص و آز،
در زشتکارى بروى تو باز
رود زهد بسیار از آن بباد
تو را هیچگه آزمندى مباد
992 «یَسیرُ العَطاء خَیرُُ مِنَ التَّعلُّلِ بِالاعِتِذارِ»
چیز کمى بخشیدن بهتر از بهانه جوئى
و عذر آوردن و ندادن است
عطاى تو گر اندک است اى کریم
نباشد از این ره ترا ترس و بیم
، ز پوزش نکوتر بود بذل کم
مران سائلى را چو دارى درم
==
993 «یَستَثمِرُ العَفوِ بِالإقرارِ اَکثَرَ مِمّا یَستَثمِرِ بِالاعِتِذار»
نتیجه گذشت از گناه با اقرار بهتر از نتیجه عفو
با پوزش خواهى است.
ترا گر ندامت بود از گناه،
چو خواهى که با پوزش آئى براه
ز پوزش بود بهتر اقرار تو
، گناه دگر باشد، انکار تو
=
994 «یُمتَحَنُ المؤمِنُ بِالبَلاء کَما یُمتَحَنُ بِالنّارِ الخِلاصُ»
همانطورى که زر خالص با آتش امتحان مىشود، مؤمن
هم بوسیله گرفتارى آزمایش مى گردد.
شود مؤمن اندر بلا امتحان
بدانسان که گردد طلا امتحان
چه خوش باشد، ار چون زر پر عیار،
نگردد در این امتحان خوار و زار
==
995 «یَتَفاضِلُ النّاسِ بِالعُلومِ وَ العُقولِ لا بِالأموالِ وَ الأصولِ»
مردم بوسیله دانش و خرد بر هم برترى مىیابند نه
بواسطه دارائى و اصل و نسب
بزرگى بعقل است و علم است و راى
گرامىتر است آنکه بد پارساى
چه نازى بمال و باصل و نسب،
ترا نیست گر مایهاى از ادب
===
996 «یَجرِى القَضاءُ بِالمَقادیرِ عَلى خِلافِ الاِختیارِ وَ التَّدبیرِ»
خواست خدا بوسیله مقدّرات بر خلاف اختیار و چاره
اندیشى انسان جارى مىگردد
نباشد گریز از قضا و قدر
فراوان رسد بنده را، بیخبر
نگردى بتدبیر از آن رها
گناه است خشم از رضاى خدا
==
997 «یُفسِدُ الطَّمَعُ الوَرَعَ وَ الفُجورِ التَّقوى»
آزمندى پارسائى و گنهکارى پرهیزکارى
را از بین مى برد
شود فاسد از آزمندى ورع
میفکن تو خود را بدام طمع
بود آفت زهد و تقوى، گناه
مکن نامه خویشتن را سیاه
998 «یَبلُغُ الصّادِقُ بِصِدقِهِ ما لا یَبلُغُهُ الکاذِبُ بِاحتیالِهِ»
راستگو با صداقت خودش بهمان چیزى مىرسد
که دروغگو با حیلهاش بدان دست نمى یابد
بدانجا که کاذب نخواهد رسید،
بتدبیر و تزویر و مکر شدید،
بدان مىرسد صادق از راستى
چه حاجت بکذب و کم و کاستى
999 «یُنبِىءُ عَن عَقلِ کُلِّ امرِء لِسانُهُ وَ یَدُلُّ عَلى فَضلِهِ بَیانُهُ»
زبان هر کس از خرد او خبر مىدهد و بیانش دلیل
بر میزان دانشش می باشد
زبانت ز عقلت حکایت کند
بیانت ز فضلت روایت کند
تو را نیست گر عقل و فضل و ادب،
ز گفتار بیهوده بربند لب
==
1000 «وفورُ الأموالِ بِانتقاصَ الأَعراضِ لؤمُُ»
زیادى دارائى با کاستن از آبرو نا کسى است
چو کس را فراوان شود سیم و زر،
شود مکنت و ثروتش بیشتر،
به نقصان گراید گرش آبرو،
بسى ناکس است آن نکوهیده خو
1001 «نِصفُ العاقِلِ احتِمالُُ وَ نِصفُهُ تَغافُلُُ»
نیمى از خردمند بردبارى و نیم دیگرش تغافل
(خود را به بیخبرى زدن) است
خردمند را شیوه باشد دو کار
ورا هست این هر دو دائم شعار
تغافل کند نیم و نیم دگر،
صبر و تحمّل برد او بسر
1002 «یُمتَحَنُ الرَّجُلِ بِفِعلِه لا بِقَولِهِ»
انسان بکردارش آزمایش مى شود
نه بگفتارش
شود آزمایش بکردار، مرد
شناسا شود پهلوان در نبرد
عمل گر نباشد، ز گفتن چه سود
چو آتش فروزى، غرض نیست دود
==
پایان کتاب و عرض سپاس
بدرگاه یزدان یکتا، سپاس
سپاسی فزونترزحدقیاس
«سپاسى ز دامان گل پاکتر
زآوای بلبل طربناکتر
که توفیق حق مر مرا شد رفیق
که گامی زنم چند دراین طریق
گزینم گل تازه زین بوستان
برم ارمغان دربردوستان
معطّر کنم ز آن مشام خرد
زنم سکه ای نو بنام خرد
ادب را دهم زیب و فرّ با هنر
شود رغبت انگیزتر این اثر
دگرگون کنم راه و رسم کهن
روان گویم ازقول مولاسخن
بتاریخ بهمن مه شصت و چار
گزیدم زگفتار او من هزاز
، مرا عزم گردید آن گاه جزم
که این گفته هارادرآرم به نظم
به شش ماه آماده شد نظم و نثر
بزد سر به افلاک این طرفه قصر
چو مهر آمد و سال شد شصت و پنج
رسیدم پس رتح آنگه به گنج
نوشتش بخطّ خود «امیدوار»
که پشت وپناهش بود کردگار
هم «عبد الرّضا» ى هنرمند من،
همان خوب و فرزانه فرزند من
نوشت آنچه سرفصل و دیباچه بود
دراین کارسعی فر اوان نمود
سپس «صالحى» نسخ آنرا نوشت
خدایش دهد جای اندربهشت
«هدائى» بخواند این کتاب شریف
در این فنّ نباشد مر او را حریف
بتحریض من او بسى جهد کرد
دهد اجر، یزدان بدین پاک مرد
«ذبیح کلانتر» بشهر اراک،
که چون من بود اهل این آب و خاک
فراهم نمودى از آن نسخه ها
دهد اجر و پاداش نیکش خدا
چو شد این کتاب مقدّس تمام،
برفتم سوى «هنجنى» با سلام
که در چاپ آن او کند یاورى
نماید در این باره، هم داورى
بود اوستاد سخن، «هنجنى»
بدور است «دکتر» ز کبر و منى
هم او «دفتر نشر» را برگزید
بر این هر دو از من سپاسى مزید
عمو زاده من، «بنى هاشمى»
که باشد در ایثار او حاتمى
به تهران در این ره پى کار بود
، چو بخت من، او نیز بیدار بود
مرا یاورى کرد لطف على
که گفتم سخنها، بدین سان جلى
الهى بحقّ امامان پاک،
به «خیر النّساء» اختر تابناک،
بحقّ محمّد، گرامى رسول
ز «مجدى» کن این کار و خدمت قبول
بخدمتگزاران دین و وطن،
بدین راد مردان و یاران من،
بهر کس که سهمى در این کار داشت
بهر کس که پائى در این ره گذاشت،
، عطا کن تو پاداش و اجر عظیم
مرا ده امان از عذاب جحیم
===
پایان گردآوری کتاب هزارگوهر
م . الف ز ائر
چهارشنبه سوم شهریورماه 95
تهران - ساعت 12 شب