گزیده ای ازسخنان استاد امجد.

 

 

آیت‌الله امجد:

 

شما عدالت را برقرار کن، کاری می‌کنم هیچ زنی بد‌حجاب نباشد

 

زمان حجاج ، زندان یکی بود، هارون الرشید زندان ها را متعدد کرد و با این کار هارون می خواست اسلام را در جهان پیاده کند ولی چه اسلامی؟ اسلامی که موسی بن جعفر 14سال برود به زندان ، 14سال درست است. اول تحت نظر بود بعداً از این زندان به آن زندان ، 4 سال آخر در ظلم تمام، پله می خورد میرفت پایین نه هوا بود و نه نور ، الان کشف کردند کنده اند و پیدا کرده اند این زندان ها را.  

 

 
 
«آینده»؛ فرازهایی از سخنان آیت الله محمود امجد در ادامه می آید: 
  • اگرکسی اخلاقش خوب نباشد در برزخ مشکل دارد.
  •   از صاحب شرایع الاسلام پرسیدندتربیت فرزندچطور است گفته بود وقت تربیت فرزند از20سال قبل از ازدواج است.

 

  • آن چه مهم است نیت است کسی که نیتش درست است با یک ساعت مطالعه به کلی معارف می  رسد و الا هرچه قدر هم تلاش کند با ابزار ، کامپیوتر و اینترنت به نتیجه نمی رسد.

 

  • چهار دسته اند اگه خوب باشند همه خوبند اگه فاسد شوند همه فاسد اند اول: علما ، دوم: حکام  ، سوم : تجار و چهارم: عبّاد وزهّاد.
  •  
  • آقا نگویید نصیحت خوب نیست؛ نصیحت بکنید. ممکن است بیست سال دیگر بفهمد و اثر بگذارد ، ممکن است الان نفهمد ولی بیست سال دیگر بفهمد .
  •  
  • به خدا اگر تمام عالم را بگردی یکی مثل این ادعیه مفاتیح الجنان پیدا نمی کنی: دعای توسل ، جامعه کبیره ، عشیره و... 
  • یک جمکران رفته بودیم آن وقت که معنویت داشت، این اواخر یک جمکران رفتیم، چند هزار نفر آدم بود، ولی یک ذره بوی معنویت از آن جمع نمی آمد.

 

  • در جمکران نشسته بودم جوانی آمد گفت استخاره، گفتم چشم. گفت یکی دیگر چشم ، یکی دیگر چشم ، یکی دیگر... گفتم آقا برای چه می خواهی؟ گفت تو بیکاری، من هم بیکارم گفتم استخاره بگیرم، بعداً معلوم شد پای منبر مرحوم کافی چنین چیزی رخ داده، این هم فکر کرده کار خوبیست آمده بود انجام دهد.
  • نگاه حضرت رسول به همه عالم و هر کس مثبت و خیر بوده است. البته از ارتباط با آن انسان های رذل و کثیفی که اطراف ایشان بودند یک گَردی در دل حضرت می نشسته که برای رفع آن استغفار می کردند و الا نگاه حضرت همان مارأیت الّا جمیلا بوده است .

  • مرز و اساس اسلام اخلاق است « بعثت لاتمّم مکارم الاخلاق» اگر اخلاق نباشد، فقه عبادت نیست. و الّا ظواهر فراوان است.

 

  • اگر من گناه کنم ملائکه اذیت می شوند امام زمان (عج) خجالت می کشد.تا نفسانیت هست، فرد نمی تواند اسلام حقیقی داشته باشد. نمی تواند به حقیقت بگوید یاعلی ، یاحسین. 
  • زمان حجاج ، زندان یکی بود، هارون الرشید زندان ها را متعدد کرد و با این کار هارون می خواست اسلام را در جهان پیاده کند ولی چه اسلامی؟ اسلامی که موسی بن جعفر 14سال برود به زندان ،  14سال درست است.  اول تحت نظر بود بعداً از این زندان به آن زندان ،  4 سال آخر در ظلم  تمام، پله می خورد میرفت پایین نه هوا بود و نه نور  ، الان کشف کردند کنده اند و پیدا  کرده اند این زندان ها را.
  • مقام معظم رهبری به بنده گفتند جوان ها شما را خیلی دوست دارند. من گفتم سراسری است (کل ایران) ، ایشان گفتند چه بهتر، گفتم خوب، آخر کاری نمی توانم برایشان بکنم. گفتند یک کلمه به آنان بگویید بس است. این سخن حکیمانه است واقعاً یک کلمه زندگی کسی را گاهی متحول می کند.

 

  • جامعیّت و مدیریت آقای بهشتی را هیچ کس نداشت .
  • من معتقدم باید یک توفیق عمومی شود و الّا خطرات بزرگی ما را تهدید می کند من خیلی نگران و مضطرّم .
  • من خودم از همه بدتر هستم. ولی این بلایی که بعضی از این خدانشناس ها بر سر این مردم می آورند من تحمّل نمی کنم.

 

  • شما عدالت را در جامعه برقرار کن من توان این کار را دارم که کاری کنم یک تار موی هیچ زنی در مملکت بیرون نباشد. عدالت کو؟ اول شما  عدالت را برقرار کن. امروز ما فقط می توانیم توی سر مظلوم بزنیم، اگر این کار در مملکت نباشد، خیلی کارها می توان کرد.

 

  • مرحوم مجلسی معروف است کارهای بزرگی هم کرده بحارالانوار 110 جلدش چاپ شده باقی اش هم در بیروت چاپ شده که بهتر بود با اوضاع این روزها چاپ نمی شد مربوط به مسائل خاصی است . او هزار شاگرد هم داشته که بعضی شان از خود او بالاتر بودند. پدر مجلسی از خود او خیلی بالاتر بوده است.

 

  • بعضی ها با دروغ منبرشان  گرفته است ، من یک کتابهایی می دانم و بلدم  که شماها نمی دانید. اگر مطالب آنها را بیایم و در منبر بگویم، مثل مور و ملخ در خیابان و اطراف، آدم می آید پای منبرم.
  •  مرحوم آقاسید ابوالحسن اصفهانی در نماز مغرب بوده  سر پسرش را بریدند بین دو نماز ایشان فهمید . مرحوم بهلول می گفت که در نماز عشاء ذره ای صدایش نمی لرزید من عکس ایشان را دیدم خیلی فرد متشخصی بود.

 

  • حدیث از قرآن مشکلتر است، چیزی که معقول نیست نباید گفت. بعضی چیزها هم که سنگین است، طرحش سخت است.

 

  • مشکل ما خودخواهی است. همین خودخواهی است که عاشورا را درست کرد همه این فسادها از خودخواهی است.

 

  • آدم باید حرف طرف را بفهمد، بعد قبول یا رد کند، ما حرف طرف را نمی فهمیم، بعد نفهمیده شروع به نقد می کنیم یا قبول .

 

  • ابتداءاً نباید سوء ظن داشت ولی در مقام عمل سوء ظن لازم است. در معامله، ازدواج و... باید سوء ظن داشت.

 

  • آزادی تاجایی خوب است که مزاحم آزادی دیگران نشویم.

 

  • اما آقای بهجت ، البهجه و ما ادریک ماالبهجه . ایشان هیچ داعی نداشت، اگر آدم یک داعی داشته باشد خطرناک است. خوب ما 50 سالی بود که ایشان را می شناختیم من نمی گویم شاگرد ایشان بودم. چون بگویم شاگرد ایشان بودم ایشان را کوچک کردم. برای ایشان بد است که برای بالا بردن خود ایشان را پایین بیاورم. من خیلی ناراحتم از این مسئله (فوت آقای بهجت ) امام که فوت کرد گفتیم آقای بهاء الدینی را داریم آقای بهاءالدینی که فوت کرد گفتیم آقای بهجت هست ؛ حالا کو بهجت؟ کو؟ شما بهجت به من نشان بده .

 

  • اگر کسی گفت من آقای بهجت را می شناسم باور نکنید.

  

  • عمامه وقتی عمامه است که شمشیر حق باشد.

 

  • من نه به شخصی وابسته ام و نه به گروهی ، من آزادم.

 

  • بزرگترین ظلم به جامعه ، خالی کردن آن از محتوا می باشد.

 

  • بعضی از این وعّاظ نمی دانم ابروهایشان را چکار می کنند ، فکر می کنند اگر به وضع ظاهریشان خیلی بپردازند می توانند تبلیغ کنند. ولی این نیست، تبلیغ با پاکی و صفای درونی است.

 

  • مشکل مردم بیم جان و غم نان است اگر کسی بداند اینها دست خداست، مشکلات حل می شود.

 

*** گزیده سخنرانیهای استاد محمود امجد  

 

در کوچه طحانی، به نقل از  پایگاه اطلاع رسانی استاد
 

نویسنده مثل مرغ . منبع کتاب خاطرات دکترشریعتی .

 

خانم دائی مرحوم دکتر شریعتی می گوید : 

 

یک روز دیدم دکترباعجله از دستشوئی  می آید گفتم :چه خبر است .ا ین قدرمی دوید؟  

 

گفت یک مطلبی یادم آمده است که خیلی مهم است.می ترسم فرارکندوازدستم  

 

برود .می خواهم فوری بنویسیم . سپس باخنده گفت : 

 

نویسنده مثل مرغی است که تخم  دارد این طرف وآن طرف می زند 

 

که تخمش رابگذارد.ماهم همین طور هستیم .  

 

عقاب .شعری ازمرحوم پرویز ناتل خانلری

 

 

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید

آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد

ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ناچار کند

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره کار

گشت بر باد سبک سیر سوار

گله کآهنگ چرا داشت به دشت

ناگه از وحشت پر ولوله گشت

و آن شبان بیم زده، دل نگران

شد پی بره‌ نوزاد دوان

کبک در دامن خاری آویخت

مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید

دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت

صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره مرگ نه کاریست حقیر

زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت در آن دامن دشت

زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از کف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سال‌ها زیسته افزون زشمار

شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب

ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که ای دیده ز ما بس بیداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی

بکنم آنچه تو می‌فرمایی

گفت: ما بنده درگاه توایم

تا که هستیم هوا خواه توایم

بنده آماده بود فرمان چیست؟

جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

دل چو در خدمت تو شاد کنم

ننگم آید که زجان یاد کنم

این همه گفت ولی در دل خویش

گفتگویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه کنون

از نیازست چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود

زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

حزم را بایدست از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید

پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب

که مرا عمر حبابیست بر آب

راست است این که مرا تیز پرست

لیک پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ایام از من بگذشت

ارچه از عمر دل سیری نیست

مرگ می‌آید و تدبیری نیست

من و این شهپر و این شوکت و جاه

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز

به چه فن یافته‌ای عمر دراز؟

پدرم از پدر خویش شنید

که یکی زاغ سیه روی پلید

با دو صد حیله به هنگام شکار

صد ره از چنگش کردست فرار

پدرم نیز به تو دست نیافت

تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین

چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت با من فرمود

کاین همان زاغ پلیدست که بود

عمر من نیز به یغما رفته است

یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه این عمر دراز؟

رازی اینجاست تو بگشا این راز

زاغ گفت : گر تو درین تدبیری

عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست

دیگران را چه گنه کاین ز شماست

زآسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این همه پرواز چه سود؟

پدر من که پس از سیصد و اند

کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثیر

بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زبر خاک وزند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک شوی بالاتر

باد را بیش گزندست و ضرر

تا به جایی که بر اوج افلاک

آیت مرگ شود پیک هلاک

ما از آن سال بسی یافته‌ایم

کز بلندی رخ بر تافته‌ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب

عمر بسیارش از آن گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است

عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمانست

چاره رنج تو زان آسانست

خیز و زین بیش ره چرخ مپوی

طعمه خویش بر افلاک مجوی

آسمان جایگهی سخت نکوست

به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که بس نکته نیکو دانم

راه هر برزن و هر کو دانم

آشیان در پس باغی دارم

وندر آن باغ سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست

خوردنی‌های فراوانی هست

آنچه زان زاغ و را داد سراغ

گند زاری بود اندر پس باغ

بوی بد رفته از آن تا ره دور

معدن پشّه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه

زاغ بر سفره خود کرد نگاه

گفت :خوانی که چنین الوانست

لایق حضرت این مهمانست

می‌کنم شکر که درویش نیم

خجل از ما حضر خویش نیم

گفت و بنشست و بخورد از آن گند

تا بیاموزد از و مهمان پند

عمر در اوج فلک برده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش

حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه کبک و تذرو و تیهو

تازه و گرم شده طعمه او

اینک افتاده بر این لاشه و گند

باید از زاغ بیاموزد پند؟

بوی گندش دل و جان تافته بود

حال بیماری دق یافته بود

گیج شد، بست دمی دیده خویش

دلش از نفرت و بیزاری ریش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر

هست پیروزی و زیبایی و مهر

فرّ و آزادی و فتح و ظفرست

نفس خرّم باد سحرست

دیده بگشود و به هر سو نگریست

دید گردش اثری زینها نیست

آنچه بود از همه سو خواری بود

وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و برجست از جا

گفت : کای یار ببخشای مرا

سال‌ها باش و بدین عیش بناز

تو و مردار تو عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی

گند و مردار ترا ارزانی

گر بر اوج فلکم باید مرد

عمر در گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا اوج گرفت

زاغ را دیده بر او مانده شگفت

رفت و بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک همسر شد

لحظه‌‌ای چند بر این لوح کبود

نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود  

 

زیبائی زمین . آتین آتینی .

  •    

    ‎ 
  •  
  •  
  • در یک روز آرام ، روشن ، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به این دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت ، جنگل ، شهر و دهکده گشتی زد. هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بالهایش را باز کرد و گفت:
    حالا که دیدار من از زمین پایان یافته ، باید به دنیای روشنایی برگردم. اما قبل از رفتن باید چند یادگاری از اینجا ببرم.

    فرشته به با...
    غ زیبایی از گلها نگاه کرد و گفت:
    چه گلهای دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد!

    بی نظیرترین گلهای رز را چید و یک دسته گل درست کرد و با خود گفت:
    من چیزی زیباتر و خوشبوتر از این گلها در زمین ندیدم، این گلها را همراه خود به بهشت خواهم برد.


    اما اندکی که بیشتر نگاه کرد کودکی را با چشم های روشن و گونه های گلگون در حال خندیدن به چهره مادرش دید.
    فرشته با خود گفت:
    آه! خنده این کودک زیباتر از این دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد.


    سپس فرشته آن طرف گهواره کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت
    که مانند یک رودخانه در حال فوران به سوی گهواره و به سوی کودک سراریز می شد.

    فرشته با خود گفت:
    آه! محبت مادر زیباترین چیزی است که من تا به حال بر روی زمین دیده ام من آن را هم با خود به بهشت خواهم برد.


    به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها؛ فرشته بالی زد و به سمت دروازهای مروارید مانند بهشت پرواز کرد.

    خارج از بهشت رو به روی دروازه ها فرود آمد و با خود گفت:
    قبل از اینکه وارد بهشت شوم یادگاری ها را ببینم.

    به گلها نگاه کرد. آنها پلاسیده شده بودند!
    به لبخند کودک نگاه کرد ، آن هم محو شده بود!
    فقط یکی مانده بود ... به محبت مادر نگاه کرد.
    محبت مادر هنوز آنجا بود با همه زیبایی همیشگی اش.

    فرشته گلها و لبخند محو شده کودک را به گوشه ای انداخت و به سمت دروازه های بهشت پرواز کرد.

    تمام بهشتیان را جمع کرد و و گفت:
    من چیزی در زمین یافتم که زیبایی بی نظیرش را در تمام راه ، تا رسیدن به بهشت حفظ کرد.  
  •  
     
  •   
  • آرامش سنگ یابرگ .

     

     

              

     امیر ثابت قدم

    •  
       
    •  
    •  
    • آرامش سنگ یا برگ!

      مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"
      شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد وبا آن می رود." سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
      شیوانا گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را!"
      مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"
      شیوانا لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
      شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
      شیوانا لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم چون اصلا دلم نمی آید حتی یک لحظه فرصت هم نفسی و حرکت همراه جریان حیات را ازدست بدهم. دردل افت و خیزهای هیجان آور زندگی است که آن آرامش عمیق و ناگفتنی بدست می آید. اما این تو هستی که نهایتا باید انتخاب کنی که آرامش دائما در حال افت و خیز اما همزمان جاری بودن برگ را بپذیری یا آرامش و وقار و سکون سنگ را. در هر دو حالت داخل آب هستی." 
    •