بهاردرشعر پارسی. وبلا گ المصباح

 

بهار درشعر پارسی   

 

رسم بد عهدی ایّام  چو دید  ابر  بهار  

              گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

                                                                                            

    حافظ 

 

بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید   

                       بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت

                                                                     

   دکتر ایرج دهقان

 

 گویند بهاری شد وگل آمد و دی رفت    

                       ما بی تو ندیدیم که کی آمد و کی رفت

                                                                       

   تسلیمی کاشانی

 

آمد بهار و گل شدو نوروز هم گذشت 

                           گرد سرت نگشتم و امروز  هم گذشت

                                                                                                      عذری تبریزی

 

آمد بهار و رفت  و  من از کنج آشیان     

                           وقتی بر آمدم  که  گلی  در چمن نماند

                                                                         

   عاشق اصفهانی

 

بهار می‌رسد آیا بــــود که در چمنی 

                          نشسته پای گل و یاسمین تو باشی ومن

                                                                                

                                                     شهریار

 

بهار  می‌رسد  آهنگ  باغ کن زان پیش   

              که   رفته   باشی   و    بار   دگر  بهار آید

                                                                             

  هلالی جغتایی

 

خیّاط      ازل     ز     لاله   بر    پیکر  کوه  

                             بردوخت قبای سرخ پاتا سرکوه                               

    

 رشدی

 

نوبهار آمد دگر عالم گلستان شد چو تو       

                   ابر گریان گشت چون من باغ خندان شد چو تو

 

شهیدی قمی

 

بهار   مژدة   نو    داد    فکر    باده     کنید   

                         ز عمر خویش در این فصل استفاده کنید

 

ملک‌الشعرا بهار

 

آمد بهار  و   غنچه  گل   خنده  زد به شاخ  

                               آن  غنچة  که خنده نبیند دل من است

 

پژمان بختیاری

 

نوبهار آمد و چون عهد بتان توبه شکست  

                      فصل گل دامن ساقی نتوان داد زدست

 

شهریار 

 

آمد  بهار   و   باد   صبا   مشکبار    گشت  

                           نی‌نی بهشت آمد و نامش بهار گشت

 

سامان شیرازی

 

هوا   معتدل     بوستان     دلکش   است      

                               هوای دل  دوستان  زان  خوش  است

 

نظامی

 

روز  بهار  است  خیز   تا  به  تماشا  رویم     

                    تکیه  بر  ایّام  نیست  تا دگر   آید بهار

 

سعدی

 

مرگ و عوامل ترس ونگرانی ... استاد رحمت الله بیگدلی

  • مرگ و عوامل ترس و نگرانی از آن؛ بهشت و جهنم!
    عوامل نگرانی و اندوه در هنگام تجسم هیولای مرگ
    دانشمند بزرگ، ابن سینا، عوامل ترس و نگرانی و اندوه را در هنگام تجسم هیولای مرگ به شرح زیر توصیف می کند:‌
    ١. جهل به ماهیت مرگ
    انسان به سبب عدم آگاهی از ماهیت مرگ، از تجسم مرگ می ترسد و گرفتار اندوه می شود؛ زیرا ترس از عدم آگاهی ناشی می شود.
    ...
    ٢. عدم اطلاع از سرنوشت پس از مرگ
    انسان نمی داند که پس از مرگ و متلاشی شدن بدن،‌ سرنوشت او چه خواهد شد؟! این چنین شخصی، قربانی جهل و نادانی خویش است که بقای روح و چگونگی معاد را نمی داند. چاره این گونه وحشت و اندوه،‌ اعتقاد و ایمان به خداوند یکتا و به جا آوردن دستورات عقل و وجدان و دین است. این روش آنان را از مرگ نجات می دهد و به حیات حقیقی نائلشان می سازد.
    ٣. ترس از نابود شدن مطلق جسم و روح
    کسانی هستند که از نابود شدن مطلق جسم و روح خود می ترسند و گمان می کنند که پس از آن که مرگ ترکیب کالبد بدن آنان را متلاشی ساخت،‌ جسمشان خاک و روحشان نابودخواهد شد. اینان باید بدانند که روح یک جوهر الهی است و فنا و نابودی را به آن راهی نیست. مرگ نه تنها کاهش موجودیت انسانی نیست، بلکه تمام و کمال موجودیت انسانی بستگی به مرگ دارد.
    ۴. گمان این که مرگ درد و شکنجه سختی دارد
    برخی دیگر از انسان ها گمان می کنند که مرگ، درد و شکنجه سختی دارد. پاسخ ابن سینا به این گمان، به نقل از اپیکور چنین است: «تا حس وجود دارد مرگ نیست و وقتی که مرگ فرا می رسد، حس نابود شده است.»
    ۵. گمان این که پس از مرگ،‌ عذابی وجود انسان را فرا می گیرد
    گروه دیگر از انسان ها تجسم می کنند که پس از مرگ،‌ عذابی وجود آنان را فرا خواهد گرفت. ابن سینا می گوید:‌ اینان از عقاب پس از مرگ هراس دارند. مرتفع ساختن این نگرانی و وحشت با عمل به قوانین خالق زندگی و مرگ است.
    ۶. عدم اطلاع و آگاهی از سرنوشت پس از مرگ
    جمعی دیگر از مردم نمی دانند که سرنوشتشان پس ار مرگ چیست؟‌ متحیر و مبهوتند. اینان به حکم عقل و و جدان باید در تحصیل یقین به سرنوشت آینده شان بکوشند و اخلاص را عالی ترین وسیله کشف واقعیت بدانند که در این صورت، بدون تردید تحیر و بهت و و حشت از آنان زایل خواهد گشت.
    ٧. وحشت از جدایی از مال و ثروت و جاه و مقام
    کسانی دیگر هستند که جدایی از مال و جاه و مقام و شهرت و زیبایی، آن ها را به وحشت می اندازد. مسلم است که «هر که او خوش می زید،‌ او تلخ مرد.»
    اینان هم از خود مرگ نمی ترسند، بلکه از فراق آن زندگی حیوانی خوشایند به ناله در می آیند!
    افلاطون می گوید:
    «بمیر با اراده،‌ جاوید باش با حیات طبیعی.»
    مرگ از دیدگاه قرآن
    ١. دنیای قبل از حیات انسان که شامل عموم مواد بی احساس می باشد.
    - چگونه به خدا کفر می ورزید در صورتی که شما مردگانی بودید و او شما را زنده ساخت.(البقره ٢٨/۴٠٩-٨)
    - اگر از آنان بپرسید که کیست از آسمان آب را فرو فرستاد و زمین را پس از مرگش زنده کرد؟ خواهند گفت:‌ خدا!(العنکبوت ۶٣/۴٠٩-٨)

    ٢. مرگ طبیعی که با پایان یافتن زندگی به سراغ انسان می آید.
    - بگو مرگی که از آن فرار می کنید حتما شما را در خواهد یافت، سپس به سوی خدای دانای غیب و شهود رهسپار خواهید شد.( الجمعه ٨/۴١٠-٨)

    ٣. زندگی های تباه و بی اصل که حیوانات انسان نما در این دنیا دارا بوده و به جای این که نام آن زندگی را مرگ بگذارند‌،‌ زندگیش می نامند!
    - تو نمی توانی مردگان را بشنوانی و نمی توانی دعا و دعوتت را به آدم کر بشنوانی.(النمل ٨٠/۴١٠-٨)
    - کسانی که جز خدا را می خوانند، چیزی نمی آفرینند. آنان خودشان آفریده می شوند. آنان مردگانی هستند و زنده نیستند و نمی دانند چه موقعی مبعوث خواهند شد!(النحل ٢١/۴١٠-٨)
    -به کسانی که در راه خدا کشته شده اند،‌ نگویید که مرده اند، بلکه آنان زنده هستند، ولی شما درک نمی کنید!(البقره ١۵٢/۴١٠-٨)
    -چرا مرگ را آرزو نمی کنند؟‌
    - بگو ای مردمی که به یهودیت گرویده اید، اگر گمان می کنید که تنها شما اولیاء‌ الله هستید و نه سایر مردم، مرگ را آرزو کنید، اگر راست می گویید؟!آنان (قوم یهود هر گز مرگ را به جهت کردارهایی که با اختیار خود انجام داده اند آرزو نخواهند کرد و خداوند به ستمکاران دانا است.(الجمعه ٨-۶/۴١١-٨)

    آیات فراوان در قران می گوید:
    مرگ پایان کار نیست، بلکه پایان کشت و کار و آغاز درو کردن و مشاهده محصول است. مرگ مقدمه دیدار خدا است و هراس ندارد! زیرا کیست که از پلی که از روی آن برای ملاقات محبوبش عبور خواهد کرد،‌ بیم و هراس داشته باشد؟!

    علی(ع) و مرگ
    برای شناخت مرگ از دیدگاه اسلام،‌ بهتر است که نظر حضرت علی(ع) را راجع به مرگ بدانیم:
    ١. سوگند به یزدان پاک، هیچ گونه پروایی ندارم که من به طرف مرگ حرکت کنم یا مرگ به من وارد شود!
    ٢. سوگند به معبود،‌ مرگ چیز تازه ای را که ناگوار باشد به من نشان نداده است!
    ٣. قسم به خداوند بزرگ،‌ فرزند ابی طالب به مرگ مأنوس تر است از کودک شیرخوار به پستان مادر!
    ۴. هگام اصابت زخم جانکاه که رشته زندگیش را از هم گسیخت، فرمود:‌
    سوگند به خدای کعبه که خلاص و رستگار شدم»!
    ۵ . در منطق حضرت علی(ع) آن مرگی که تمامی افراد بشر و اجتماعات باید از آن بترسند و بهراسند و دوری کنند،‌ عبارت است از مرگ وجدان و فطرت!

    مولوی بزرگ، داستان مرگ و رمز ترس از آن را در قالب ماجرای اشتیاق حمزه سیدالشهدا عموی بزرگوار پیامبر اکرم(ص) به مرگ به سبک زیبایی این گونه بیان می کند:
    حضرت حمزه،‌در جواب اعتراض کسانی که از او می پرسند چرا برخلاف دوران جوانی در سالیان پیری بدون زره به میدان می رود می گوید:‌
    من در دوران جوانی، وداع این دنیا و در پشت سر گذاشتن این زندگانی را مرگ می دیدم و از آن وحشت داشتم؛ زیرا کسی نیست که با اختیار خود به کام مرگ فرو رود و کسی نیست که برهنه به پیکار اژدها رهسپار گردد!
    اما اکنون که از نور فروزان محمد(ص) دلم روشن و جانم بر خوردار است، دیگر در مقابل فنا لرزشی در زانو نمی بینم و باکی از مرگ ندارم!

    در جوانى حمزه عمّ مصطفى
    با زره مى شد مدام اندر دغا(جنگ)
    اندر آخر حمزه چون در صف شدى
    بى زره سرمست در غزو آمدى
    سینه باز و تن برهنه پیش پیش
    در فکندى در صف شمشیر خویش
    خلق گفتندش که اى عمّ رسول
    اى هُژبر صف شکن شاه فحول
    چون جوان بودى و سفت و سخت وزِه
    مى نرفتى سوى میدان بى زره
    گفت حمزه چون که من بودم جوان
    مرگ مى دیدم وداع این جهان
    سوى میدان کس به رغبت کى رود
    پیش اژدرها برهنه کى شود؟
    لیک از نور محمد من کنون
    نیستم این شهر فانى را زبون
    آن که مردن پیش چشمش تَهْلُکَه است
    نهى لا تُلْقُوا بگیرد او به دست
    آن که مردن پیش او شد فتح باب
    سارِعُوا آید مر او را در خطاب
    مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
    پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
    پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
    پیش زنگی آینه هم زنگی است
    آن که می‌ترسی ز مرگ اندر فرار آن
    آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
    روی زشت توست نه رخسار مرگ
    جان تو همچون درخت و مرگ برگ
    از تو رسته است ار نکوی است ار بد است
    ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
    گر به خاری خسته‌ای خود کشته‌ای
    ور حریر و قز دری خود رشته‌ای
    گر تو را آید ز جایی تهمتی
    کرد مظلومت دعا در محنتی
    تو همی‌گویی که من آزاده‌ام
    بر کسی من تهمتی ننهاده‌ام
    تو گناهی کرده‌ای شکل دگر
    دانه کشتی دانه کی ماند به بر
    او زنا کرد و جزا صد چوب بود
    گوید او من کی زدم کس را به عود
    نه جزای آن زنا بود این بلا
    چوب کی ماند زنا را در خلا
    مار کی ماند عصا را ای کلیم
    درد کی ماند دوا را ای حکیم
    تو به جای آن عصا آب منی
    چون بیفکندی شد آن شخص سنی
    یار شد یا مار شد آن آب تو
    زان عصا چون است این اعجاب تو
    هیچ ماند آب آن فرزند را
    هیچ ماند نیشکر مر قند را
    چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
    شد در آن عالم سجود او بهشت
    چون کم پرید از دهانش حمد حق
    مرغ جنت ساختش رب الفلق
    حمد و تسبیحت نماند مرغ را
    گرچه نطفه‌ی مرغ بادست و هوا
    چون ز دستت رست ایثار و زکات
    گشت این دست آن طرف نخل و نبات
    آب صبرت جوی آب خلد شد
    جوی شیر خلد مهر توست و ود
    ذوق طاعت گشت جوی انگبین
    مستی و شوق تو جوی خمر بین
    این سبب ها آن اثرها را نماند
    کس نداند چونش جای آن نشاند
    این سبب ها چون به فرمان تو بود
    چار جو هم مر تو را فرمان نمود
    هر طرف خواهی روانش می‌کنی
    آن صفت چون بد چنانش می‌کنی
    چون منی تو که در فرمان توست
    نسل آن در امر تو آیند چست
    می‌دود بر امر تو فرزند نو
    که منم جزوت که کردی‌اش گرو
    آن صفت در امر تو بود این جهان
    هم در امر توست آن جوها روان
    آن درختان مر ترا فرمان‌برند
    کان درختان از صفاتت با برند
    چون به امر توست این جا این صفات
    پس در امر توست آن جا آن جزات
    چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
    آن درختی گشت ازو زقوم رست
    چون ز خشم آتش تو در دل ها زدی
    مایه‌ی نار جهنم آمدی
    آتشت این جا چو آدم سوز بود
    آنچه از وی زاد مردافروز بود
    آتش تو قصد مردم می‌کند
    نار کز وی زاد بر مردم زند
    آن سخن های چو مار و کژدمت
    مار و کژدم گشت و می‌گیرد دمت
    اولیا را داشتی در انتظار
    انتظار رستخیزت گشت یار
    وعده‌ی فردا و پس‌فردای تو
    انتظار حشرت آمد وای تو
    منتظر مانی در آن روز دراز
    در حساب و آفتاب جان‌گداز
    خشم تو تخم سعیر دوزخ است
    هین بکش این دوزخت را کین فخ است
    کشتن این نار نبود جز به نور
    نورک اطفا نارنا نحن الشکور
    گر تو بی نوری کنی حلمی به دست
    آتشت زنده‌ است و در خاکستر است
    آن تکلف باشد و روپوش هین
    نار را نکشد به غیر نور دین
    تا نبینی نور دین آمن مباش
    کاتش پنهان شود یک روز فاش  
  •  
  • حقوق متقابل مردم وحاکمان

     

     

     

    Yaser Mafi
     
    و از فرموده او درود خدا بر او از ظلم برائت می جوید

    به خدا سوگند! اگر شب را تا بام...
    داد بر بسترى از خار سخت بیدار بمانم یا بسته به زنجیرم بر روى زمین بکشانند مرا دوست داشتنى تر از آن است که در روز شمار به دیدار خدا و پیامبرش روم در حالى که به یکى از بندگانش ستمى کرده یا پشیزى از مال مردم را به غصب گرفته باشم. چگونه بر کسى ستم روا دارم به خاطر نفسى که پیوسته روى در فنا دارد و سالها و سالها زیر خاک آرمیدن خواهد؟

    به خدا سوگند! عقیل را در نهایت بینوایى دیدم. از من خواست تا یک صاع از گندم شما مردم را به او ببخشم در حالى که فرزندانش را از شدت فقر آشفته موى و گردآلود با چهره اى نیلین مىدیدم. چند بار نزد من آمد و خواهش خود مکرر کرد و من همچنان به او گوش مىدادم و او پنداشت که دینم را به او مىفروشم و شیوه خویش وامىگذارم و از پى هواى او مى روم. پس پاره آهنى را در آتش گداختم و تا مگر عبرت گیرد، به تنش نزدیک کردم . عقیل همانند بیمارى ناله سر داد و بیم آن بود که از حرارتش بسوزد. گفتم: اى عقیل! نوحه گران در عزایت بگریند. آیا از حرارت آهنى که انسانى به بازیچه گداخته است مى نالى و مرا از آتشى که خداوند جبار به خشم خود افروخته بیمى نباشد؟ تو از این درد مى نالى و من از حرارت آتش ننالم

    و شگفتتر از این، آن مردى است که شب هنگام با ظرفى سربسته نزد من آمد و در آن معجونى بود که همواره از آن بیزار بوده ام. گویى به زهر مارش عجین کرده بودند
    گفتم: این هدیه است یا زکات یا صدقه؟ اگر زکات یا صدقه است بر ما خاندان پیامبر حرام است
    گفت: نه این است و نه آن ، هدیه اى است
    گفتم: مادرت در عزایت بگرید. آیا از راه دین خدا به فریب من آمده اى؟ آیا در خردت نقصانى پدید آمده یا دیوانه شده اى یا سفیه گشته اى یا هذیان مى گویى

    به خدا سوگند! اگر همه هفت اقلیم عالم را و هر چه در زیر آسمان است به من دهند تا نافرمانى خدا کنم، آنقدر که پوست جوى را از مورچه اى بربایم نپذیرم
    و این دنیاى شما براى من از برگى که ملخى مى خاید حقیرتر است
    على را با نعمتى که روى در زوال دارد و لذتى که پایدار نمى ماند چه کار؟ از اینکه خردم به خواب بیخبرى رود یا به زشتى لغزشى مبتلا گردم به خدا پناه مى برم و از او یارى مى جویم

    نهج البلاغه خطبه 224

    ومن کلام له علیه السلام یتبرّأ من الظلم

    وَاللهِ لاَََنْ أَبِیتَ عَلَى حَسَکِ السَّعْدَانِمُسَهَّداً أَوْ أُجَرَّ فِی الاََْغْلاَلِ مُصَفَّداًاًک، أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللهَ وَرَسُولَهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ ظَالِماً لِبَعْضِ الْعِبَادِ، وَغَاصِباً لِشَیْءٍ مِنَ الْحُطَامِ، وَکَیْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْسٍ یُسْرِعُ إِلَى الْبِلَى قُفُولُهَا وَیَطُولُ فِی الثَّرَىحُلُولُهَا؟!

    وَاللهِ لَقَدْ رَأَیْتُ عَقِیلاً وَقَدْ أمْلَقَحَتَّى اسْتماحَنِیمِنْ بُرِّکُمْصَاعاً، وَرَأَیْتُ صِبْیَانَهُ شُعْثَ[الشُّعُورِ، غُبْرَ] الاََْلْوَانِ، مِنْ فَقْرِهِمْ، کَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ وَعَاوَدَنِی مُؤَکِّداً، وَکَرَّرَ عَلَیَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً، فَأَصْغَیْتُ إِلَیْهِ سَمَعِی، فَظَنَّ أَنِّی أَبِیعُهُ دِینِی، وَأَتَّبِعُ قِیَادَهُ مُفَارِقاً طَرِیقِی، فَأَحْمَیْتُ لَهُ حَدِیدَةً، ثُمَّ أَدْنَیْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِیَعْتَبِرَ بِهَا، فَضَجَّ ضَجِیجَ ذِی دَنَفٍ‌ک مِنْ أَلَمِهَا، وَکَادَ أَنْ یَحْتَرِقَ مِنْ مِیسَمِهَا فَقُلْتُ لَهُ :

    ثَکِلَتْکَ الثَّوَاکِلُک، یَا عَقِیلُ ! أَتَئِنُّ مِنْ حَدِیدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ، وَتَجُرُّنِی إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ! أَتَئِنُّ مِنَ الاََذَى وَلاَ أَئِنُّ مِنْ لَظىً!

    وَأَعْجَبُ مِنْ ذلِکَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفَوفَةٍفِی وِعَائِهَا، وَمَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا کَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِریقِ حَیَّةٍ أَوْ قَیْئِهَا، فَقُلْتُ: أَصِلَةٌ أَمْ زَکَاةٌ، أَمْ صَدَقَةٌ؟ فَذلِکَ مُحَرَّمٌ عَلَیْنَا أَهْلَ الْبَیْتِ! فَقَالَ: لاَ ذَا وَلاَ ذَاکَ، وَلکِنَّهَا هَدِیَّةٌ، فَقُلْتُ: هَبِلَتْکَ الْهَبُولُذک! أَعَنْ دِینِ اللهِ أَتَیْتَنِی لِتَخْدَعَنِی؟ أَمُخْتَبِطٌ[أَنْتَج أَمْ ذُوجِنَّةٍ أَمْ تَهْجُرُطک؟

    وَاللهِ لَوْ أُعْطِیتُ الاََْقَالِیمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلاَکِهَا، عَلَى أَنْ أَعْصِیَ اللهَ فِی نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جِلْبَشَعِیرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ، وَإِنَّ دُنْیَاکُمْ عِنْدِی لاَََهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِی فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا مَا لِعَلِیٍّ وَلِنَعِیمٍ یَفْنَى، وَلَذَّةٍ لاَ تَبْقَى! نَعُوذُ بِاللهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ، وَقُبْحِ الزَّلَلِ وَبِهِ نَسْتَعِینُ.

    نهج البلاغه خطبه 224

    About keeping aloof from oppression and misappropriation.

    By Allah, I would rather pass a night in wakefulness on the thorns of as-sa`dan (a plant having sharp prickles) or be driven in chains as a prisoner than meet Allah and His Messenger on the Day of Judgement as an oppressor over any person or a usurper of anything out of worldly wealth. And how can I oppress any one for (the sake of a life) that is fast moving towards destruction and is to remain under the earth for a long time.

    By Allah, I certainly saw (my brother) `Aqil fallen in destitution and he asked me a sa` (about three kilograms in weight) out of your (share of) wheat, and I also saw his children with dishevelled hair and a dusty countenance due to starvation, as though their faces had been blackened by indigo. He came to me several times and repeated his request to me again and again. I heard him, and he thought I would sell my faith to him and follow his tread leaving my own way. Then I (just) heated a piece of iron and took it near his body so that he might take a lesson from it, then he cried as a person in protracted illness cries with pain and he was about to get burnt with its branding. Then I said to him, "Moaning women may moan over you, O' `Aqil. Do you cry on account of this (heated) iron which has been made by a man for fun while you are driving me towards the fire which Allah, the Powerful, has prepared for (a manifestation of) His wrath? Should you cry from pain, but I should not cry from the flames?"

    A stranger incident than this is that a man came to us in the night;with a closed flask full of honey paste but I disliked it as though it was the saliva of a serpent or its vomit. I asked him whether it was a reward, or zakat (poor-tax) or charity, for these are forbidden to us members of the Prophet's family. He said it was neither this nor that but a present. Then I said, "Childless women may weep over you. Have you come to deviate me from the religion of Allah, or are you mad, or have you been overpowered by some jinn, or are you speaking without senses? "

    By Allah, even if I am given all the domains of the seven (stars) with all that exists under the skies in order that I may disobey Allah to the extent of snatching one grain of barley from an ant I would not do it. For me your world is lighter than the leaf in the mouth of a locust that is chewing it. What has `Ali to do with bounties that will pass away and pleasures that will not last? We do seek protection of Allah from the slip of wisdom and the evils of mistakes, and from Him we seek succour.

    Nahj Al-Balagh Sermon 224
     

    نجات غریق ... رسول یونان

         Bird_Freedom2.jpg   


     

    شعری از رسول یونان


    نجات،غریق


     


    داشتم از این شهر میرفتم


    صدایم کردی


    جا ماندم


    از کشتی ای که رفت و غرق شد


    البته...


    این فقط می تواند یک قصه باشد


    در این شهر دود و آهن


    دریا کجا بود


    که من بخواهم سوار کشتی شوم و...


    تو صدایم کنی


    فقط می خواهم بگویم


    تو نجاتم دادی


    تا اسیرم کنی

    لطف حق .. نوشته : سیما

     

     

    لطف حق 

     

    وبلاگ کلبه تنهائی 

    نوشته : سیما 

     

    تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک  

    جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد 

     تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، 

     تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.

    سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج  

    از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید،  

    روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش  

    را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد:  

    «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

    صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک  

    می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.

    مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید ک 

    ه من اینجا هستم؟»

    آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، 

     دیدیم!»

    آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد  

    کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست 

     دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان  

    درد و رنج.

    دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید 

     که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن  

    رحمت خداوند.

    برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم،  

    خداوند پاسخ مثبتی دارد،

    تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد  

    «همه چیز ممکن است»،

    تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»،  

    خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

    تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد  

    «من به تو آرامش خواهم داد»،

    تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد 

     «رحمت من کافی است»،

    تو گفتی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»،  

    خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»،

    تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند 

     پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

    تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد  

    «آن ارزش پیدا خواهد کرد»،

    تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»،  

    خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

    تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد  

    «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

    تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»،  

    خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،

    تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»،  

    خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،

    تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»،  

    خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

    تو گفتی «من احساس تنهایی می‌کنم»، 

     خداوند پاسخ داد

    من هرگز توراتنها نخواهم گذاشت .