ساعت 5 صبحِ یکشنبه هفته پیش، دزدگیر ما شین صدا کرد و من پریدم دم در و یکباره دیدم دزد در آغوشم است.
هیکل درست و درمانی نداشت و صورتش آن قدرها به یادم نمانده، در آن تاریکی و هیجان . گرفته بودمش و تا بیایم سر و صدا راه بیندازم که آی دزد آمده ، کله خواباند و یک زخم زد به راست صورتم و در رفت.
اهل خانه تا آمدند دزد رفته بود و در اتوبان کنار خانه که چند روزی است بستنش و ماشین از آن نمی گذرد گم شد.
پشت سرش زدم به اتوبان ، چیزی نبرده بود ، آن موقع دیدمش که تا کمر از پنجره ماشین خم شده بود ، در را که باز کردم بیرون پرید و درست در آغوش من بود.
می دویدم با زیرپوش و شلوارک، هر کس مرا در آن گرگ و میش صبح می دید ، فکر می کرد ورزش می کنم ، دنبال دزد که این طور نمی دوند ، بی هیچ داد و بیدادی ، آن دورتر جایی که داشت
ردِ صبح می افتاد ، می دیدمش که می دوید ، همان دزد بود یا نه، معلوم نبود ، شاید کسی داشت ورزش می کرد. خواب توی سرم بود ، حس می کردم که صورتم شره می کند و بند نمی آید ، شاید خون مثل آتش است. وقتی می دوی بیشتر گر می گیرد. فقط صورتم نبود خطی از صورت تا سینه ممتد شده بود .نفهیمدم چه طور زد، چا قو نمی توانست ، تیزیش چه طور بود که عمیق بود و نبود .
زیر پوش سفیدم در این مهتابی صبح تیره شد، فقط می دانستم خون تازه نم نم از صورت تا سینه ام می جوشد ، نه آنقدر که نتوانم بدوم ، اتوبان رابر عکس کردم ، به خانه رسیدم . همسایه ها و پدر و مادر و خواهر ایستاده بودند، پلیس آمده بود. تاب نداشتم ، یکی جیغ زد و دستم را گرفتند تا نیفتم ، چشمم را باز کردم روی ملحفه ای سفید بودم و رگ دستم بند بود به سرُم، آفتاب طاق باز، تخت طوسی را داغ
می کرد .
این قصه سر تا ته اش دروغ بود ، چون باید این دروغ ساخته می شد ، دروغ همیشه ضرورت داردو گرنه ساخته نمی شود، ضرورتی مثل حفظ آبرو ، مثل اینکه باید بگویی چه طور یک زخم این طور کشیده شده و قد علم کرده ، دروغ را معمولا مفعو ل ها می گو یند تا فاعل ها متهم نشوند ، دروغ فعل نیست ، یک لحظه است ، یک زخم ، باور پذیر کردن زخم، وقتی راستش و صادقانه اش نمی تواند. حالا دوباره می گو یم:
یکشنبه هفته پیش بود ، ساعت 2 بعد از ظهر یا همین مو قع ها ، هنوز سر کار بودم ، خواهرم زنگ زد ، آنقدر ملتهب که اگر چیزی نمی گفت هم نیم ساعت بعد با همه آن ترافیک می رسیدم خانه .
جنون دائمی پدر آمده بود ، دعوا بود ، دعوا بود ، پدر هر چه بر دهانش می آمد می گفت ، تپش قلب داشتم و نبض ام تند می زد ، این ترس ها در آستانه 35 سالگی چه قدر بد است . داد و فریاد بود و از کف دادگی آن مختصر عقل از سوی مادر و من میاندار این نزاع .
دعوا بر سر دست دادنِ فرضی مادر بود و پسر 16 ساله همسایه ، حرف به طلاق کشید و مادر سهمش را از زندگی می خواست و دانگ آن خانه و این خانه .
من دیگر ذره ای احساس از دو طرف نمی دیدم . خشونت برهنه ای بود که جیرنگ جیرنگ شلاقِ حرفها، برق شمشیر داشت.
قبلش ابوی چند امضا زده بود که این و آن را بخشیده و من به عنوان کاتب، جانم به لبم آمده بود.
عمو هم سر رسید، می گفت نکن این کار را ، اموالت را نبخش . این وسط دعوا، عمو شده بود
حافظِ مال و اموال پدر، که شاید با چهار تا امضا به کا غذی که من می نوشتم، بر باد می رفت.
یک لحظه که حواسم نبود ، پدر با همه توانش بر سر مادر کوبید و صدای جیغ وحشیانه اش راشنیدم. کمر پدر را گرفتم و با همه زورم زدمش زمین . از اینجا به بعد پدر گرگ درنده ای بود که هیچ نمی دید ، بارها این حالش را دیده بودم.
من دچار غلیان خشم زود گذری شده بودم که چون گذشته بود ، نیرویی برای دفاع هم نبود ، دیگر چیزی نمی فهمیدم ، مثل پیادهِ شطرنج مقابل رخ وحشی دیوانه ای ایستاده بودم . یکبار دیگر پشت پا انداختم ، تنها فنی که در دبستانهای کودکی آموخته بودم و حالا مقابل پدر اجرا می شد ، عمو با آن زبان لکنتی داد و بیداد می کرد و مادر به کوچه پریده بود و کمک می خواست ، به 110 زنگ زد ، آبرو نمانده بود ، من روی پدر افتاده بودم ، هر دو گرگ شده بودیم ، او درنده ای اصیل و من بازیگری که حالا باید واقعا نقش گرگ بازی می کرد. اما فقط بازیش می کردم ، دستم به چیزی و کسی گیر بود ، پدر گاز
می گرفت و من هم دست نداشتم ، باید صورتم را عقب می بردم، یا اینکه همین کار را که کردم.
گاز گرفتم . تکه ای از لبش افتاد ، حس کردم آرام گرفت . همه چیز بوی خون می داد . پو زه ام خونی بود ، خون مزهِ" تین" می دهد، طعم جویدن خاک .
آن قرآنی که سال های دور خریده بودم و گاه گاهی در این بی ایمانی نگا هش می کردم و با بخت بودن خدا بازش می کردم و استخاره ای به دست مادر بود و محکم کو بیدش زمین. چهل پاره شد .
پدر بلند شده بود ، زیر پوش اش دیگر سفید نبود ، چند قطره خون درست وسط سوره ای فرود آمد . گیج می خوردم ، دیگر جدا شده بودیم . صورتش مثل تیر در کمان میل هجوم داشت .
چشم هاش نمی دید ، می درید. دستم بر سینه ام بود. راست صورتم می جهید . تا دم در رفته بودم و در اتوبان می دویدم . اما این زخم که آرام ترک بر می دارد و از صورت تا سینه ام می لغزد، دلیلش این قصه ها نیست . حتی خشونت رستم و سهراب هم نمی تواند چنین زخمی به پا کند . این زخم از کجا باید آمده باشد .
یکشنبه هفته پیش بود ، غروب شده بود، دوسال یا بیشتر از آخرین دیدار می گذشت ، تنها مانده بودم ، سال ها بی دستی در دست ، از میدان فلسطین و تا تر شهر و بعد خیابان انقلاب و آذربایجان به خانه ای یک اتاقه با مو زائیک هایی که نقطه نقطه سیاه دارد، می رفتم و می آمدم.
آن طرف ایستگاه اتوبوس ، این طرف دکه روزنامه فروشی، قرار همواره مان بود.
از خط عابر پیاده می آمد ، بعضی ها را وقتی نبینی هم می شنا سی ، شناخت به دیدن نیست ، نیازی به پلک زدن نبود ، خودش بود که می آمد ، دست در دست کسی که فقط حجمش را دیدم ،خنده ای داشت یا نه، این را هم دیدم ، نشسته بودم بر زمین یا افتاده ، اختیارش دست من نبود.
فقط یکبار عبورش را دیدم ، سرمای زمستانی آسفالت همه تنم را زیر گرفت . حس کردم صورتممی سوزد . داغ بود ، داغِ داغ ، نیم خیز شدم ، نمی دانم شاید قبلش پخش زمین شده بودم . آن دویدن را میان آن همه آدم باور نمی کردم . خطر و خطر ، فرار و فرار، در لحظه فرار "هیچ" فرمان می دهد ، نه قلب و نه مغز ، صورتم شره می کرد.
به خانه که رسیدم ، آینه را دیدم ، یک خط باریک بود که از راست صورتم آغاز می شد و تا سینه ام پهن ، زخمی آرام که پانسمان هم جوابش را نمی داد ، نه اینکه خون فواره بزند ، نه، مثل باران نم نم در گوشه بهار ،تنم خیس می شد.
ساعتها طول می کشید تا رد خون بزند، من آدم خوش زخمی هستم، اما از یکشنبه هفته پیش این زخم کار خودش را می کند ، از راست صورت تا سینه ام زنده است.
اسمش را گذاشتم تقدیم به الف قامت یار.
" ای قفسی ٬ توازقفس . . . "
لحظه به لحظه بامنی ٬ پیرهن تن منی
از غزل وچکامه ام ٬ازچه سوا نمی شوی ؟!
بندی حجره های شب٬ بسته ی مطلق توام
ازمن وروزگار من ازچه جدانمی شوی ؟!
ساکن شهر عشق من ٬ بندی سرنوشت من
ای قفسی ٬ توازقفس ٬ازچه رها نمی شوی؟!
حال که (نجمه ) شب ومهر سحرگه تو ام
باز بپای عشقمان ٬ ازچه فنا نمی شوی ؟!
میل وصال می کنی٬ شوق محال می کنی
حال که یوسف منی٬ ازچه رضا نمی شوی؟!
دلشده ی معانیم ٬ سوز فراق ٬ جامه ام
برتن وقامت شبم ٬ ازچه ردا نمی شوی؟!
بسکه به چاه گفته ام ٬ سر نهان عزلتم
حال به گوش خسته ام٬ازچه صدانمی شوی؟!
از شب تیره خسته ام٬ در عطش سپیده ام
آه ... به شام تیره ام ٬ از چه سنا نمی شوی؟!
شعرو روایتم تویی٬ دین ودرایتم تویی
اینهمه اقتدار ... عجب!! ازچه خدانمی شوی !!!
اشک و شمع
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را
بسیــار دوست می داشت
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد
پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست
بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد
ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.
با هیچکس صحبت نمی کرد
سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش
خیلی سعی کردند تا او
را به زندگی عادی برگردانند
ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید،
دید که در بهشت است
و صف منظمی از فرشتگان کوچک
در جاده ای طلایی به سوی کاخی
مجلل در حرکت هستند
همه فرشته های کوچک در حال شادی بودند .
هر فرشته شمعی در دست داشت
و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود
مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای
که شمعش خاموش است،
همان دختر خودش است
پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد
از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟
چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت:
پدر هر وقت شمع من روشن می شود،
اشکهای تو آن را خاموش می کند
و هر وقت تو دلتنگ می شوی،
من هم غمگین می شوم هر وقت تو
گوشه گیر می شوی من نیز گوشه
گیر می شوم نمی توانم همانند بقیه شاد باشم .
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود،
از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد،
ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی
عادی خود بازگشت.
چشمانم را بستم و تا جایی که میتوانستم پلکهایم را فشردم. دیگر نوری را نمیدیدم، اما ناگهان حجم بزرگی از تصاویری که مربوط به خاطرات گذشتهام بود، به ذهنم هجوم آوردند. یادم آمد اولین بارچگونه با اتومبیل شخصیام به خانه رفتم. تصویری مبهم که همه دانشجویان مرا تشویق میکردند و من برای گرفتن مدرک تحصیلی بر روی سن رفتم. تصاویر با سرعت بسیار زیادی از جلوی چشمان بستهام میگذشتند و من توان مهار سرعت دیوانهوار آن را نداشتم. در طول این مدت خاطرات سالها گذشت تا اینکه صدای همسرم را شنیدم که برای کودکم به آرامی لالایی میخواند. در ذهن خود به سالهای دبیرستان سفر کردم. ناگهان قطرات درشت و سرد اشک چشمانم را تر کرد. همه آنجا بودند و مرا هنگام فارغالتحصیلی تشویق میکردند. جای یک نفر خالی بود. وای «کتی» کجاست؟ کتی خواهر بزرگ من بود. آها... یادم آمد. کتی چند سال پیش براثر ابتلا به سرطان مرده بود. کتی همیشه از من بلندتر بود. او فقط برای من یک خواهر نبود، من و کتی با هم دوست بودیم. کتی همیشه موهای مرا میبافت و مرا برای خرید با خود میبرد. کتی همیشه برای برادرم «کوین»، یک مربی خوب بود و به او کمک میکرد. کتی به کوین میگفت که اگر تکالیف مدرسهاش را درست انجام دهد براش بستنی میخرد و این کار را هم میکرد. حس کردم که در حال غرق شدن در موجهای اندوه هستم. به نظر من سختترین قسمت مرگ، تجربه «عدم» است. دیگر کتی مرا تشویق نمیکند و کودکانم فقط داستانهای قدیمی از خالهشان میشنوند. باز هم چشمانم را محکم میبندم، این بار طوری دیگر است... کتی را میبینم که در کنار مادر و پدر و برادرم به چشمانم زل زده است و نگاه مهربانش را به من ارزانی میکند. مترجم: آرش میری خانی منبع: inspirationulstories.com |